Loveless 5


سلاممم


با یه قسمت خیس دیگه خدمت رسیدم


اما لازمه یه بار دیگه نکته ای که بارها بهتون گفتم رو یادآوری کنم


عمل لوا.ط یا همج‌نس گرایی تو یونان باستان امری طبیعی و عادی بوده چون زنان رو در حدی نمیدونستن که بخوان معشوق اونا باشن و فقط به اونا دید یه وسیله برای بقای نسل نگاه میکردند.


اما اکثر مردان معشوقی از جنس مرد داشتن که حتی با او عشق.بازی هم میکردند.


اصطلاح عشق افلاطونی هم دقیقا از همین یونان باستان میاد چون خوده افلاطون هم معشوقی از جنس مرد داشت!


با این توضیحات برید این قسمتو بخونید


 

 

قسمت پنجم:



بلاخره روز موعود فرارسیده بود.

تمام عمارت پارکیوس پر از شادی و سرور بود و مدعویان که همگی از سران و بزرگان و ثروتمندان آتنی بودند گروه گروه به آنجا می آمدند تا در جشن ازدواج تنها پسر یکی از بالاترین مقامات سنا شرکت داشته باشند.

خدمتکاران و بردگان نیز در تمام مدت با عجله در رفت و آمد بودند تا غذاهای جشن را آماده و از مهمانان به بهترین شکل ممکن پذیرایی کنند.

لیتوک مقابل آینه ی بزرگ مسی اتاقش ایستاده بود و به تصویر خودش در آینه مینگریست. ( اون موقع هنوز این آینه های امروزی اختراع نشده بود و اشراف از آینه های مسی استفاده میکردند)

خوشحال بود!

آنقدر خوشحال که نمیتوانست کلمه ای برای توصیف ش پیدا کند!

هنوز هم شک داشت این واقعیت است یا یک رویای شیرین؟

میترسید چشمانش را باز کند و ببیند که تمام این ها خوابی بیش نبوده. 

اونوقت نمیدانست با قلب غمگین و شکسته اش چه میکرد.

برای چندمین بار در آن روز گونه اش را نیشگون گرفت.

دردش گرفت اما لبخند از روی لبانش پاک نشد.

در عوض مشغول تماشای خودش شد.

شیوون اگر او این گونه می دید حسابی ذوقزده میشد!

تونیک بلند سفیدی از جنس لطیف ترین دیبای رومی به تن داشت که به زیبایی دوخته شده بود و روی شانه هایش کاملا باز بود و تنها با بند طلایی باریکی که از روی شانه هایش عبور میکرد قسمت جلو و پشت لباس بهم وصل میشد. ( حتما تو این فیلمایی که روم و یونان باستان رو نشون میدن دیدید )

حاشیه های لباس طلادوزی شده بود و روی کمربند طلایی گرانقیمتش نگین های درشت الماس و یاقوت به چشم میخورد.

دستبندهای طلا به مچ دستانش بسته بود و پیشانی بند طلایی ظریفی که به شکل شکوفه های گیلاس بود ظاهرش را تکمیل میکرد.

راضی از ظاهرش لبخندی زد.

شیوون با دیدن او حتما دیوانه میشد!

در این لحظه پارکیوس وارد اتاق شد.

با دیدن پدرش سمتش رفت و با خوشحالی به او احترام گذاشت

-پدر!

پارکیوس با دیدن خوشحالی پسرش لبخندی به ل.ب آورد گرچه هنوز هم قلبا به این ازدواج راضی نبود.

-خیلی آراسته و زیبا شدی...

-ممنونم پدر.

-شیوون حتما بیشتر از قبل عاشق ت میشه.

لیتوک با شنیدن این کلمات سرخ شد و سرش را پایین انداخت.

اما پارکیوس فقط برای تعریف کردن از او نیامده بود.

-پسرم میدونم که توهم شیوون رو دوست داری و از خیلی وقت قبل تصمیم تو گرفتی ولی میخوام برای آخرین بار به حرف هام گوش بدی...

-پدر‌...

پارکیوس مانع حرف زدنش شد و گفت-... فقط بهم گوش بده و صبر کن تا حرفام تموم بشه... من ازت نمیخوام که حتما با یه زن ازدواج کنی و برام نوه بیاری... نه من اجبارت نمیکنم‌... میتونی با هر مرد آتنی که میخوای ازدواج کنی...

لیتوک برای بار دوم تلاش کرد تا حرف بزند

-و من شیوون رو انتخاب کردم!... ما همو دوست داریم!

-اینو بارها گفتی و من پسرمو اونقدر خوب میشناسم که بدونم تو دلش چی میگذره... اما شیوون...

چینی به پیشانی اش افتاد

-چشم ها و طرز نگاهش به اندازه ی زبان ش صادق نیست... نمیدونم چطوری بگم تا منظورمو بفهمی... مدام حس میکنم که یه جای کارش می لنگه!

لیتوک اعتراض کرد

-شما اینو میگید چون شیوون یه نجیب زاده ی ورشکسته ست!... چون پولی نداره!

-برای من اصلا پول شیوون مهم نیست... فقط میخوام تو خوشبخت بشی.

اما لیتوک حرف اورا قطع کرد

-من به حرف تون گوش دادم پدر!... حالا شما به حرفای من گوش بدید!...

ل.بش را گاز گرفت و تمام تلاشش را به کار برد تا مثل همیشه اشک نریزد

-... شیوون پسر خوبیه... اون منو دوست داره و حاضره برام هرکاری بکنه...اون همه چیز تمومه!... من تصمیم مو گرفتم و هیچی نمیتونه تغییرش بده!... پس ازتون خواهش میکنم با کلمات تون شیرینی بهترین روز زندگی مو به تلخی تبدیل نکنید... شیوون رو به عنوان همسر من بپذیرید و برای خوشبختی مون به درگاه خدایان دعا کنید و قربانی بدید!

-پسرم...

لیتوک نم چشمانش را با پشت دست گرفت

-این تنها چیزیه که من ازتون میخوام.

پارکیوس لحظاتی در سکوت به پسرش نگریست .

ظاهرا پسرش تصمیم آخر خود را گرفته بود و هیچ کس نمیتوانست آن را تغییر بدهد.

درحالیکه تسلیم شده بود گفت- اگه این چیزیه که تو میخوای منم حرفی ندارم... براتون آرزوی خوشبختی میکنم.

لیتوک خیالش راحت شد و لبخندی زد

و قبل فرو رفتن در آغوش پدرش گفت- ممنونم پدر!



بعد از ساعت ها جشن و پایکوبی و پذیرایی از مهمانان و همینطور مردم کوچه و بازار بلاخره زمان آن رسید که لیتوک به عمارت خودش برود تا زندگی مشترکش را با شیوون آغاز کنند.

این کیوهیون بود که داوطلب شده بود تا پسرعمویش را تا عمارت جدیدش همراهی کند.

او و لیتوک سوار ارابه ی زیبایی که از قبل آماده شده بود شدند و پارکیوس برای وداع آخر به آنها نزدیک شد.

دست راست پسرش را گرفت و گفت- برات آرزوی خوشبختی میکنم و از خدایان میخوام که نگهدار و نگهبان تو باشند!

لیتوک با محبت نگاهش کرد

-ممنونم پدر!

سپس کیوهیون اسب ها را هی کرد و ارابه به راه افتاد و راه عمارت لیتوک را در پیش گرفت.



وقتی به عمارت خودش رسید متوجه شد که جمعیت زیادی نیز آنجا منتظر استقبال از او هستند.

با دیدن شیوون گل از گلش شکفت و از دور برای او دستی تکان داد و خندیدن های ریز کیوهیون را ندید.

کیوهیون مقابل عمارت که رسیدند ارابه را نگه داشت.

شیوون اولین کسی بود که با آغوش باز سمت شان آمد

در آن لباس های سرخ رسمی و گرانقیمت مانند یک شاهزاده برازنده شده بود.

لیتوک بغل کرد کرد و روی زمین گذاشت و درحالیکه هنوز دست هایشان دور یک دیگر بود ل.ب های یکدیگر را بو.سیدند.

کیوهیون با نیشی باز آن دو را تماشا کرد و گفت- جناب شیوون من امانتی تونو صحیح و سالم به دستت رسوندم...پس لطفا مراقبش باش.

-از امروز مثل جونم از فرشته ی زیبام مراقبت خواهم کرد!

و باعث شد لبخند زیبای لیتوک پهن تر شود.

کیوهیون- براتون آرزوی خوشبختی میکنم!

و سپس سوار بر ارابه از آنجا رفت.

بعد رفتن او نگاه های زوج جوان دوباره بهم دوخته شد.

شیوون حلقه ی بازوانش را به دور بدن ظریف همسرش تنگ تر کرد و قبل از بو.سیدن لبانش بدن هایشان را کاملا بهم چسباند.

همانطور که با حرارت یکدیگر را می بو.سیدند شیوون مثل آب خوردن اورا روی دستانش بلند کرد و سمت ساختمان مرمری عمارت به راه افتاد و بقیه برایشان هورا کشیدند.

لیتوک بو.سه را شکست و خجالتزده با صدای ضعیفی گفت- لطفا منو بزلر زمین... خودمم میتونم راه برم.

شیوون گفت- فرشته ها که راه نمیرن عشقم... و از اونجا که تو موقع به دنیا اومدن فراموش کردی بال هاتم با خودت بیاری منم چاره ای ندارم جز اینکه رو دست هام همه جا ببرمت!

کلمات او باعث شد که لیتوک سرخ تر از قبل شود و صورتش را در گودی گردن عضلانی مردش پنهان کند.

متعجب بود که چطور شیوون میتوانست در همه حال گفتار و رفتارش اینقدر شاعرانه باشد؟

شیوون اورا همان گونه تا اتاق بزرگ شان که از ساعت ها قبل آماده شده بود برد.

لیتوک با دیدن اتاقش که تماما کف مرمری اش با گلبرگ های سفید پر شده بود شگفتزده شد!

-این خیلی زیباست!

شیوون لبختدی زد و سمت تخت شاهانه یشان رفت که آن نیز تماما با گلبرگ های رز سفید  - گل مورد علاقه ی همسرس – پر شده بود. 

و به آرامی بار سبکش روی تشک پرقوی نرم گذاشت.

سپس مقابلش روی زمین نشست تا یک دل سیر فرشته ی زیبایش تماشا کند‌

فرشته ای که از آن روز به بعد برای همیشه مال او بود.

گونه های لیتوک زیر نگاه نافذ و عاشقانه ی او رنگ گرفت

-شیوون

شیوون نمیتوانست دست از تماشای او بردارد.

لیتوک در آن تونیک لطیف سفید و با آن پیشانی بند طلایی اش مثل یک فرشته ی ظریف بود که انگار در همان لحظه از آسمان به زمین آمده بود!


دستش را جلو برد و به آرامی ساق های باریک و دخترانه ی اورا نوازش کرد.

در تمام عمرش کسی ندیده بود که پاهایی به زیبایی پاهای لیتوک داشته باشد.

(آقا چرا پاهای این تو واقعیتم اینقدر خوشگله؟ TT )

لیتوک آهسته اسم اورا نجوا کرد و باعث شد شیوون کاملا اختیارش را از دست بدهد.

از روی زمین بلند شد و با قراردادن یک دستش در پشت سر لیتوک ، اورا به آرامی روی تخت خواباند.

قلب لیتوک با فهمیدن آنچه که در شرف وقوع بود شروع کرد به تند تند زدن!

چشمان درشتش حالا رنگی از نگرانی و ترس داشت.

شیوون کف دست هایش دو طرف سر اورا قرار داد و قبل اینکه برای گرفتن بو.سه ی دیگری به رویش خم شود لبخند گرمی به او زد.

لیتوک در بو.سه ی داغ که اینبار کمی چاشنی خشونت و شهو. ت داشت نالید.

ل.ب های زیبای شیوون مثل همیشه فوق العاده بودند!


بعد لحظاتی شیوون بو.سه را شکست و دوباره غرق تماشاس فرشته ی سفیدپوشش شد‌

لیتوک نفس نفس میزد و قفسه ی سی.نه اش به آرامی بالا و پایین میرفت و با نگاهش از شیوون چیز بیشتری را طلب میکرد.

شیوون دوباره اورا بو.سید و اینبار حین بو.سه بدنش را از روی لباس ش ل.مس کرد.

گردن اورا بو.سید و همنیطور شانه های بره.نه ی سفیدش را که به لطف تونیک کاملا در مرض دید بود.

لیتوک نالید و اسمش را به ل.ب آورد.

دست شیوون سمت کمربند لیتوک رفت و دید که چطور همزمان نفس های لیتوک نیز بالا رفت.

لباس اورا کامل از تنش بیرون آورد و با حیرت به بدن او نگریست.

این دفعه ی اولی بود که لیتوک را بره‌.نه می دید و اعتراف میکرد از آنچه که تصور داشت خیلی خیلی زیباتر است.

لیتوک در ظاهر لاغر اندام و خیلی ظریف به نظر میرسید اما شیوون حالا می دید که 

او ماهیچه های زیبا و ظریفی نیز دارد.

به آرامی دستش را روی سی.نه های برجسته و شکم شش تکه اش کشبد و ناله ی خفیفی از او کسب کرد.

لیتوک ل.مس های محکم تر و خشن تری میخواست !

میخواست که شیوون تمام پوست بدنش را ببو.سد و بم.کد.

با بی تابی گردن شیوون را بغل کرد و سر اورا پایین کشید اورا بو.سید و روی ل.بانش زمزمه کرد

-من بیشتر میخوام شیوون!

این حرف لبخند شیطنت آمیزی را روی لبان نجیب زاده ی خوش قیافه نشاند.

-هرچی تو بخوای فرشته ی من!

و بو.سه های داغ ش را روی تمام بدن او کاشت.

بو.سه هایی که هریک بیشتر از دیگری لیتوک را بی تاب تر میساخت.

باورش نمیشد که که اون چیزی که مدتها انتظارش را میکشید بلاخره داشت اتفاق می افتاد.

حالا شیوون مشغول کار کردن روی سی.نه هایش بود و سرسی.نه هایش را با لذت لیس میزد.

وقتی یکی از آنها را با بدجنسی گاز گرفت جیغی زد و به رو تختی چنگ انداخت و تعدادی از گلبرگ های سفید را در مشتش فشرد.

نوازش های دستان بزرگ و بو.سه های داغ و ماهرانه ی باعث شده بود که پایبن تنه اش سخت شود.

چیزی که شیوون کاملا از آن آگاه بود.

شیوون ران های باریک ش را نوازش کرد و به آرامی دستش را میان دو پای او کشید.

لیتوک نفس نفس زد

-آههه شیوون...

-جونم... هیچ وقت فکر نمبکردم که داشتن یه فرشته تو تختم اینقدر لذت بخش باشه.

و سیب گلوی اورا بو.سید.

و همزمان به ماساژ دادن عضو او از روی لباس زیرش ادامه داد.

لیتوک نالید

-آههه شیوون!... لطفا!... من بهت نیاز دارم!

شیوون کنار گوشش زمزمه کرد

-بیشتر از اون چه که تو به من نیازداری من بهت نیاز دارم... صورت فرشته ای ت... این بدن خواستنی ت و ناله های قشنگ ت باعث میشه مثل یه تیکه سنگ سخت بشم... اما من میترسم که بهت صدمه بزنم. 

لیتوک گفت- اینطور نیست!... هرچقدر هم درد داشته باشه من تحمل میکنم!... من میخوام اینو با تو انجام ش بدم!... فقط با تو!

شیوون گونه ی اورا بو‌.سید

-پس منم دلیلی نمی بینم که بیش از این هردومونو منتظر بزارم!

لباس زیر اورا پایین کشید و با لذت به عضو نیمه سخت شده ی او نگاه کرد

لیتوک سرخ شد.

کسی تا به آن لحظه قسمت خصوصی اش را ندیده بود 

چه برسد که این گونه و با آن نگاه گرسنه بدان خیره شود!

طوری که تمام بدنش شروع به لرزیدن میکرد! 

قبل اینکه بتواند مانع شود شیوون خم شد و تمام عضو اورا در دهان گرفت.

لیتوک با احساس گرمای لذت بخش دهان شیوون فریادش بلند شد و از شدت لذت نالید.

آن فوق العاده ترین احساسی بود که به عمرش تجربه کرده بود.

به قدری که از شدت خوشی اشک در چشمانش حلقه زد.

شیوون به قدری با دقت این کار را انجام میداد که گویی مهم ترین کار زندگی اش بود!

وقتی حس کرد که لیتوک کاملا سخت شده عضو اورا از دهانش بیرون آورد و به قیافه ی دلخور لیتوک لبخند زد

-قرار نیست اینطوری بیای فرشته.

ران های او را گرفت و از هم بازشان کرد و لیتوک شوکه جیغ زد.

-هیس... طوری نیست.

ران های اورا کاملا باز کرد و بالا گرفت تا بتواند سوراخ صورتی و تنگ اورا ببیند.

حفره ای که تا آن لحظه دست نخورده مانده بود و قرار بود مال او شود.

این فکر دلش را غلغلک داد.

اما برای استفاده از این حفره نیاز بود تا کاملا آماده اش کند.

پاهای لیتوک را رها کرد تا بی جان روی تخت بیفتد و برای لحظاتی تخت را ترک کرد و با ظرفی از روغن زیتون که قبلا آماده اش کرده بود برگشت.

لیتوک با کنجکاوی پرسید- این چیه؟

-این کمکت میکنه تا کمتر درد بکشی.

و دوباره پاهایش را گرفت و از هم باز شان کرد

انگشتانش را آغشته به روغن کرد و با دقت یکی پس از دیگری داخل لیتوک فرو کرد.

لیتوک برای ورود هرکدام از آنها دردی را تحمل میکرد که قابل مقایسه با هیچ دردی نبود و تنها کلمات عاشقانه و آرام کننده ی شیوون بود که باعث شد طاقت بیاورد و تحمل کند.

صورتش کاملا خیس اشک هایش بود که شیوون انگشتانش را بیرون کشید.

لیتوک به خوبی میدانست که اتفاق بعدی چه خواهد بود.

شیوون لباس های خودش را هم در آورد و هیکل مردانه و بی مانندش را به رخ لیتوک کشید.

لباس زیرش را که در آورد لیتوک با دیدن عضو خیلی بزرگ او رنگش پرید و ترس برش داشت.

و برای لحظاتی حتی از انجام دادنش پشیمان شد!

اما فرصتی برای حرف زدن پیدا نکرد.

بدن زیبا و ناله های لیتوک شیوون را کاملا تحر.یک کرده بود و او میخواست تنها در سوراخ تنگ همسرش ار.ضا شود.

مچ های باریک پایش را گرفت و آنها را روی شانه های انداخت و خودش را داخلش فرو کرد!

لیتوک با احساس بزرگی او چشمانش تا آخر باز شدند و جیغ بلندی کشید.

هنوز با درد کنار نیامده بود که شیوون حرکتش را شروع کرد.

لیتوک اشک ریخت و فریاد زد

-اوه زئوس بزرگ... اون درد میکنه... خیلی درد میکنه!

شیوون سعی کرد آرامش کند

-به زودی درد از بین میره و فقط لذت میبری... طاقت بیار فرشته ی من.

لیتوک فکر کرد که گفتنش برای او آسان است اما او این حس را داشت که اره ای آتشین دارد پایین تنه اش را دو نیم میکند!

به رو تختی سفید چنگ انداخت و گلبرگ های سفید را در مشتش فشرد.

اشک ریخت و ناله کرد تا اینکه کم کم چیزی که پیش تر شیوون گفته بود تجربه کرد.

شیوون اتفاقی به نقطه ی حساس ش ضربه زد و اینبار لیتوک ناله ی بلندی سرداد که کاملا از رو لذت بود!

شیوون با فهمیدن این موضوع شروع به ضربه زدن به همان نقطه کرد طوری که لحظات بعد لیتوک فقط می نالید و از او بیشتر و بیشتر میخواست !

مدتی بعد هردو غرق لذت به کا‌.م رسیدند.

لیتوک بین شکم هایش آمد و شیوون نیز تمام کا.م ش درون شکم او خالی کرد.

لیتوک با احساس گرمایی که برای اولین باز درونش تجربه میکرد ناله ی ضعیفی کرد و بعد از شدت خستگی چشمانش را بست.

شیوون خودش را که بیرون کشید با فرشته ای مواجه شد که از خستگی زیاد بیهوش شده بود.

لبخندی زد و بدون توجه به بدن های کثیف شان اورا در آغوش کشید.

بعدا هم میتوانستند حمام کند.

الان تنها چیزی که هردو نیاز داشتند استراحت بود‌.

پیشانی لیتوک را بو.سید و آهسته زمزمه کرد

-آره فرشته ی من بخواب و خوب استراحت کن تا انرژی ت برگرده... چون من قصد دارم تا آخر عمرمون هرشب اینکارو باهات انجام بدم!








نظرات 2 + ارسال نظر
نانا پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1398 ساعت 01:09

برای فرشته ی سرکشم نگرانم....
قسمت بعد فایتینگ

الیسا چهارشنبه 25 اردیبهشت 1398 ساعت 23:16

مثل همیشه عالی بود هیونگ

شیوون جان کجا وایسا باهم بریم
توکی فقط واس چولاست تامام

من بی صبرانه‌ منتظر رویارویی توکچولم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد