Loveless 6



سلام لاوا


از اونجا که عجله دارم زودتر به قسمت های هیجان انگیز توکچولیش برسیم امشبم اپش میکنم.


بفرمایید ادامه دوستان



 

 

قسمت ششم: 

 

 

صبح با تابش نور افتاب که از پنجره ی اتاق داخل می تابید بیدار شد...خمیازه ای کشید و قبل از باز کردن چشمانش لبخندی روی ل.ب هایش نشست. 

با وجود دردی که داشت روی تختخواب شاهانه اش نشست و به اتاق بزرگی که در ان بود نگریست. 

بالاخره خانه ی خودش بود...خانه ی او و شیوون. 

دیروز بعد از مراسم به اینجا امده بودند تا زندگی مشترک جدیدشان را شروع کنند. 

حتی دردی که داشت نمیتوانست چیزی از خوشحالی اش کم کند...دیشب بهترین شب زندگی اش بود...شبی که بالاخره او و شیوون رسما مال هم شده بودند. 

وقتی در اتاق باز شد و هیکل مردانه ای در چارچوب نمایان شد لبخندش پررنگ تر شد. 

-شیوون. 

شیوون لبخندزنان جلو امد...کنار تخت نشست و دست اورا گرفت 

-حالت چطوره فرشته من؟ 

لیتوک گفت-خوبه خوب!... 

دستش را ازاد کرد و هردو بازویش را دور گردن همسرش حلقه کرد و اورا به سمت خودش کشید -...از این بهتر نمیشه !

شیوون  با کمال میل بو.سه ی اورا پذیرفت و سپس درحالیکه موهای ابریشمی فرشته اش را نوازش میکرد گفت-کمرت چی بیبی؟ 

لیتوک-کمی درد دارم ولی اونقدری نیست که نتونم تحمل کنم. 

شیوون گفت-منو ببخش عزیزم...دیشب به قدری زیبا شده بودی که نتونستم خودمو کنترل کنم. 

لیتوک-نه تو نباید معذرت بخوای..من خودمم اینو میخوستم. 

شیوون گفت-گفتم حموم رو برات اماده کنن. 

لیتوک-کاری خوبی کردی...واقعا به یه حموم احتیاج دارم. 

شیوون با مهربانی گفت-خودم حموم ت میکنم عزیزم. 

 

 

لیتوک با دیدن کیوهیون در حیاط بزرگ عمارت گفت-هی کیو...خوش اومدی! 

کیوهیون لبخند به ل.ب جلو امد و اورا بغل کرد 

وقتی از هم جا شدند کیو گفت-خونه ی قشنگی داری پسرعمو. 

لیتوک-بایدم قشنگ باشه... بیا بریم بشین.  

کیوهیون را به طرف آلاچیق زیبایی که گوشه ای از حیاط بود راهنمایی کرد....آلاچیقی که گل های بنفش رنگ پیچک دور ستون های مرمرینش پیچیده شده بودند...لیتوک به خدمتکاران دستور داد که از کیوهیون پذیرایی کنند. 

کیوهیون روی صندلی های راحتی نشست وبا شیطنت گفت-چشام درست می بینه؟... داری لنگ میزنی؟...پس اون اسبه همون قدر وحشی بوده که فکرشو میکردم. 

لیتوک اخم کرد 

-هی به شیوون نگو اسب...درضمن منم اینو میخواستم. 

کیوهیون نیشش بیشتر باز شد 

-که اینطور...پس من با یه اسب وحشی و یه فرشته ی حش.ری سروکار دارم! 

لیتوک گفت- می بندی یا نه؟...زمانی که تو و اون موش کوچولوت ازدواج کردید می بینم چه بلایی سرش میاری! 

کیوهیون با خنده گفت- خواهش میکنم من و عشق کوچولوم رو با خودتون یکی نکنید ...ما رمانتیک تر از این حرفها هستیم. 

لیتوک از شیرعسلی که خدمتکاران اورده بودند نوشید. 

-ولی من شیوون رو همینطور که هست دوست دارم...ها.ت و قوی! 

کیوهیون خندید 

-پس من از این بعد هرروز باید شاهد لنگ زدن تو باشم! 

لیتوک – هی! گفتم بس کن!

در این لحظه سروکله ی شیوون هم پیدا شد درحالیکه بالاتنه اش کاملا بر.هنه بود و بدن ماهیچه ای و بی نقصش زیر نور افتاب برق میزد. 

شیوون با دیدن کیوهیون با خوشحالی گفت-کیوهیون عزیز...تو اینجا چیکار میکنی؟ 

کیوهیون با او دست داد و گفت-هیچی اومدم زندگی متاهلی پسرعمومو ببینم...ببینم هنوزم احساس خوشبختی میکنه یا نه؟ 

لیتوک-دیوونه شدی کیو؟... 

بازوی شیوون را گرفت و اورا کنار خودش نشاند و با غرور گفت-...من الان خوشبخت ترین مرد روی زمینم! 

با شنیدن این حرف گل از گل شیوون شکفت و بو.سه ی کوتاهی روی ل.ب های همسرش گذاشت 

-و منم خوش شانس ترین ادم روی زمین. 

کیوهیون-بسه فهمیدم چقدر خاطر همو بخواین...راستشو بخواین عموم منو فرستاده بود که مطمئن شم حال لیتوک خوبه...الان دیگه میتونم برم و خوب خاطر جمع ش کنم. 

لیتوک گفت-بهش بگو پسرش دیگه هیچی از زندگیش نمیخواد جز اینکه اونم قلبا شیوون رو قبول کنه. 

کیوهیون-باشه بهش میگم ...اما قبل رفتن یه چیزی رو باید از طرف خودم به شیوون بگم. 

شیوون که کمی تعجب کرده بود پرسید-چی رو؟ 

کیوهیون-ببین اقای خوشتیپ درسته که عاشق لیتوکی ولی باید عملا اینو نشون بدی!...باید قول بدی خوب مراقب تنها پسرعموی من باشی...چون درسته که ما پسرعمو هستیم ولی اون مثل یه برادر و حتی نزدیکتر برام عزیزه...پس اگه بفهمم یه روزی ناراحتش کردی یا از گل نازکتر بهش گفتی من میدونم و تو! 

لیتوک-کیو! 

شیوون خندید 

-بهت قول میدم خوب مراقب فرشته م باشم. 

و نگاه پر مهری به لیتوک انداخت 

لیتوک گفت-من و شیوون عاشق همدیگه ایم و هیچی نمیتونه اینو عوضش کنه...عشق ما ابدی و اسمونیه. 

کیوهیون به شوخی گفت-رک بگم داره کم کم حسودیم میشه. 

شیوون گفت-پس وقتشه تو هم دست به کار بشی و یه معشوق زیبا برای خودت پیدا کنی. 

شیوون کاملا از جریان ریووک بی خبر بود. 

کیوهیون لبخند کمرنگی زد

-به موقعش این کارو میکنم. 

در این لحظه شیوون گفت-من دیگه باید برم...کسی هست که باید به دیدنش برم...فکر کنم پسرعموها هم دوست داشته باشند ساعتی رو باهم تنها باشند و اختالط کنن.

لیتوک ل.ب هایش را جمع کرد 

-حتما باید بری؟...امروز اولین روز زندگی مشترکمونه... باورم نمیشه که یه قرار ساده از من برات مهم تره!

شیوون-معلومه که اینطور نیست...تو برام از همه مهم تر هستی ولی حتما باید برم...چون خیلی مهمه...شاید اینطوری بتونم کمی از اموال از دست رفته ی خونواده مو پس بگیرم. 

لیتوک-اوه...که اینطور...ولی قول بده زود برگردی...دیگه نمیخوام حتی یه دقیقه ازت دور باشم به اندازه ی کافی از هم دور بودیم. 

شیوون-قول میدم زودی اینجا باشم. 

و قبل رفتن بار دیگر اورا بو.سید. 

بعد رفتن او کیوهیون پرسید-منظورش چی بود که اموال خونواده شو پس بگیره؟ 

لیتوک-منم دقیقا نمیدونم...ولی شیوون بهم گفت بود که راهی براش پیدا کرده. 

کیوهیون-امیدوارم موفق بشی...این ورشکستگی شیوون واقعا ناراحت کننده ست کاملا مشخصه که چقدر ازارش میده. 

لیتوک-از نظر من که کوچیکترین اهمیتی نداره...من اونقدری پول دارم که بتونیم تا اخر عمر تو نازو نعمت زندگی کنیم...تمام اموال من مال اونه پس نباید غصه ی ورشکستگی شو بخوره. 

کیوهیون خندید 

-واقعا که شیوون یه خرشانس واقعیه! 

لیتوک خندید 

-برام از ریووک بگو...امروز تونستی ببینیش؟ 

کیوهیون اهی کشید 

-اره...امروزم دیدمش...میدونی؟...اون خیلی خوشگل و ملوسه...نمیدونم تا کی میتونم از بقیه پنهونش کنم؟ 

لیتوک خندید 

-تو کاملا از دست رفتی پسرعمو!...امیدوارم خود افرودیته شما رو بهم برسونه. 

کیوهیون-امیدوارم. 

و با ان حرف هردو خندیدند. 

 

 

یک هفته از ازدواج شیوون و لیتوک میگذشت و لیتوک میتوانست به جرات بگوید که این یک هفته بهترین هفته در تمام طول زندگی اش بوده است. 

شیوون یک جنتلمن واقعی بود...هم مهربان بود و هم خوش اخالق و خوش رفتار...و لیتوک هرروز بیشتر از روز قبل احساس خوشبختی میکرد. 

یک روز لیتوک تصمیم گرفت که به همراه تعدادی از خدمتکارانش برای شکار به بیرون از شهر برود ...این عادت بیشتر اشراف زادگان اتن بود که ماهی چندبار برای تفریح به جنگل می رفتند و گراز و اهو شکار میکردند. 

لیتوک دوست داشت که کیوهیون و شیوون هم همراهش باشند اما کیوهیون را در دربار فراخوانده بودند و شیوون درگیر مشکلات مالی اش بود. 

در نتیجه علیرغم میلش مجبور شد تنهایی برود. 

قبل رفتن شیوون اورا در اغوش کشید و گفت-لطفا مراقب خودت باش. 

لیتوک لبخند زیبایی تحویلش داد و گفت

-مگه دفعه ی اولمه که به شکار میرم؟...منو اینقدرضعیف و دست و پاجلفتی میدونی؟ 

شیوون گونه ی اورا بو.سید 

-اخه فرشته ی من به قدری زیبا و ظریفه که نمیتونم نگرانش نباشم. 

لیتوک-نگرانیت بی مورده عزیزم چون فرشته ت به موقع ش میتونه یه جنگجوی خوب باشه. 

لیتوک مهارت زیادی در تیراندازی با کمان داشت چون از بچگی زیرنظر یکی از بهترین استادان اموزش دیده بود و خیلی راحت میتوانست هر جنبنده ای را شکار کند. 

شیوون-خودم خوب میدونم فرشته ی من همه چی تمومه و چیزی کم نداره. 

موقع رفتن که شد لیتوک روی اسب سفیدش پرید 

-امشب واسه شام ت گوشت تازه ی آهو میارم. 

شیوون-بی صبرانه منتظر برگشتنتم عزیزم. 

لیتوک برای او دست تکان داد و سپس به زیردستانش دستور حرکت داد. 

ان روز لیتوک و همراهانش شکار خوبی داشتند...حتی یکی از تیرهای لیتوک به خطا نرفته بود...انگار این خود ارتمیس (الهه ی شکار ) بود که زه کمان او را میکشید. 

خدمتکاران تمام شکارها را یکجا جمع کردند و لیتوک با رضایت به نتیجه ی کارش نگاه کرد. 

با خودش فکر کرد که شیوون با دیدن انها حسابی شگفتزده و خوشحال خواهد شد. 

او و خدمتکارانش به قدری شکار کرده بودند که عملا بیشتر از یکی دو تیر برایشان نمانده بود. 

لیتوک دستور برگشتن به انها داد و خودش سوار اسب سفیدش شد...دلتنگ شیوون بود و میخواست زودتر به خانه برگردد. 

اما هنوز به راه نیافته بودند که اتفاق غیرمنتظره ای افتاد. 

دو تیر که انگار از غیب پرتاب شده بودند به دو نفر از خدمتکاران خورد و انها را نقش زمین کرد!!!

 لیتوک شوکه به جسد ان دونفر که بی جان روی زمین افتاده بودند نگاه کرد...انجا چه خبر بود؟...ان تیرها از کجا امده بودند؟! 

قبل اینکه گروه کوچک بتوانند واکنشی نشان دهند چند تیر دیگر سمتشان پرتاب شد و به دنبال ان چند تنی دیگر از خدمتکاران روی زمین افتادند! 

سه چهارنفری که هنوز سرپا بودن شمشیرهایشان را کشیدند و اربابشان را دوره کردند تا از او محافظت کنند. 

یکی از انها پرسید-حالتون خوبه سرورم. 

لیتوک که رنگش پریده بود گفت-م من خوبم...اینجا چه خبرا؟...اون تیرا از کجا میان؟ 

خدمتکار جواب داد-به نظرم از اون طرف تیراندازی شد...ما باید هرچه زودتر شما رو جای امن ببریم...ممکنه کار دشمنان پدرتون باشه. 

لیتوک با شنیدن این حرف به خودش لرزید اما سرش را تکان داد. 

در این لحظه بود که بالاخره صاحبان ان تیرها خودشان را نشان دادند و لیتوک گروهی از برده های ژنده پوش را دید که سمتشان حمله بردند...انها بدون استثنا با شمشیر و کمان مسلح بودند! 

لیتوک به سرعت به خاطر آورد که مدتی قبل پدرش و دوستانش در مورد برده های یاغی ای حرف میزدند که از دست اربابانشان فرار کرده بودند و گروهی را تشکیل داده بودند...گروهی که گاه به گاه دست به غارت ثرتمندانی میزدند که تنها گیر می اوردند و اموراتشان را اینطوری می گذراندند. 

دستش سریع سمت کمان و تیردانش رفت تا از خودش دفاع کند اما در این لحظه تیری درست به کپل اسبش خورد و باعث شد حیوان بدبخت از درد به خودش بپیچد و رم کند...لیتوک به افسار اسب چنگ انداخت تا خودش را نگه دارد اما دستش سر خورد و لحظه ای بعد محکم روی زمین افتاد و سرش به تکه سنگی اصابت کرد. 

اخرین چیزی که دید هجوم برده های نیمه بر.هنه و عربده های وحشیانه ی انها بود...سپس تاریکی برهمه جا غالب شد... 

 

 

شیوون با نگرانی در سالن بزرگ عمارت راه میرفت...مدتی زیادی از غروب خورشید گذشته بود ولی نه لیتوک و نه هیچ کدام از خدمتکاران برنگشته بودند. 

چند نفری را فرستاده بود تا دنبال او بگردند اما هنوز نتوانسته بودند اثری از او پیدا کنند. 

خدمتکاری ورود کیوهیون را اعالم کردند و لحظه ای بعد کیو درحالیکه رنگش مثل گچ شده بود وارد سالن شد. 

-چی شده شیوون؟...اون پیغام چی بود که برام فرستادی؟ 

شیوون توضیح داد 

-لیتوک قبل از ظهر گفت میره شکار ولی هنوز برنگشته...نه اون و نه هیچ کدوم از خدمتکارهایی که باهاش رفته بودند. 

رنگ از روی کیوهیون پرید

-ای زئوس بزرگ!

حسی به او میگفت که اتفاق بدی برای لیتوک افتاده است.

اما چرا هنوز شیوون در عمارت بود و به دنبال لیتوک نرفته بود؟!

شیوون ادامه داد- چند ساعته یه گروه رو فرستادم دنبالش...اما هنوز خبری ازشون... 

وقتی کیوهیون با خشم به یقه ی تونیک چنگ انداخت نتوانست حرفش را تمام کند. 

شیوون-هی چیکار میکنی؟! 

کیوهیون غرید 

-میگی فرستادی دنبالش بگردن ولی خودت تو خونه موندی؟!...چرا خودت نرفتی دنبالش؟...چطور میتونی اینطوری راحت تو خونه بشینی وقتی معلوم نیست لیتوک الان کجاست و چه اتفاقی براش افتاده؟ 

شیوون اخمی کرد و دستهای اورا کنار زد 

-مطمئن باش من دوبرابر تو نگران وضعیت لیتوکم...منتظر اومدن تو بودم چون تو دربار کار میکنی و تو این چیزا بیشتر واردی. 

کیوهیون که ارام تر شده بود گفت-خب حالا که من اینجام!...پس زودتر لباس بپوش تا بریم. 

شیوون-تو این تاریکی شب؟!...دیوونه شدی؟...چطوری میخوای پیداش کنی؟...بزار صبح بشه بعد گروهی رو جمع میکنیم و... 

کیوهیون دوباره با خشم گفت-تا فردا صبر کنیم تا بلایی سر لیتوک بیاد؟...تو چطور میتونی این حرفو بزنی؟...همسرت گم شده و معلوم نیست کجاست اینو بفهم! 

شیوون که متوجه ی اشتباهش شده بود گفت-باشه هرچی تو بگی...الان راه می افتیم. 

کیوهیون با لحن دستوری گفت-به همه ی خدمتکارات بگو که اماده ی رفتن بشن...هرچقدر هم میتونن با خودشون مشعل بیارن...باید هرطور شده همین امشب لیتوک رو پیدا کنیم...قبل اینکه اتفاق بدی براش بیفته.






نظرات 2 + ارسال نظر
نانا پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1398 ساعت 21:52

شیرت حلالت کیوهیون
توکچول کامینگ سون

الیسا پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1398 ساعت 21:29

فاینالییییی
بی صبرانه منتظرم قسمت بعدیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد