Loveless 7



های جیگرا



نمیخوام داستان اینو با نارسیس قاطی کنید بنابراین یه مدت جمعه ها هم لاولس خواهیم داشت.


بفرمایید ادامه


  

قسمت هفتم:  



مقابل اجسادی که بی جان روی زمین افتاده بودند ایستاد و آنها را از نظر گذراند.

تمام انها بدون استثنا غرق خون بودند...صحنه ی خشن و دردناکی بود اما دیدن این صحنه کوچکترین تاثیری روی احساساتش نداشت.

خیلی وقت بود که دری آهنین به روی احساسات ش بسته شده بود.

کسی از پشت سرش گفت-همه شون مردند...بریم سراغ غنایم؟ 

بدون اینکه کلمه ای به زبان بیاورد سرش را تکان داد. 

چشمان مرد موبلوند با گرفتن اجازه ی سردسته یشان برقی زدند و به شانه ی پسرک لاغر اندام و رنگ پریده ای که کنارش ایستاده بود زد. 

-بزن بریم دونگهه! 

آن دو و همینطور بقیه گروه با خوشحالی سراغ اسباب و وسایل قربانی هایشان رفتند و شروع به تجسس انها کردند اما او انجا ایستاد و فقط انها را تماشا میکرد که چطور بعد کشتن خدمه تمام اموال انها را مال خودشان میکردند...شاید این کمی غیرانسانی بود اما او کسی نبود که برای چنین کسانی قلبش به درد بیاید. 

مرد تنومندی که موهای کوتاه مشکی داشت با دیدن شکارهایی که روی هم تلنبار شده بودند گفت-ببین چقدر شکار کردند!...میخواستند انگار کل جنگل رو غارت کنند! 

پسرموبلوند اخم کرد و با تنفر گفت-تعجبی نداره کانگ چون اونا همه چیز این دنیا رو مال خودشون میدونن...یه مشت حروم.زاده ی خودخواه که... 

در این لحظه کسی داد زد 

-هیوک!...هیوک این یکی هنوز زنده ست! 

پسرموبلوند به همراه بقیه با عجله به سمت جایی که دونگهه کنار بدن بیهوش سفیدپوشی نشسته بود دویدند. 

دونگهه تکرار کرد 

-اون هنوز زنده ست...نفس میکشه. 

هیوکی بالای سر او پوزخندی زد 

-نجیب زاده ی جون سخت!... 

بی درنگ شمشیرش را بیرون کشید 

-...خودم همین الان نفسشو میبرم! 

دونگهه با دیدن این صحنه خودش را سریع عقب کشید که صدایی محکم گفت-اینجا چه خبره؟ 

همه با از راه رسیدن سرکرده یشان عقب رفتند...هیوکی همان طور که هنوز شمشیرش را در دست داشت گفت-هیچی رئیس...ظاهرا این یکی هنوز زنده ست میخواستم کلکشو بکنم که تو اومدی. 

چیزی نگفت...فقط به نجیب زاده ی بیهوش نزدیک شد و صورت اورا از نظر گذراند...نجیب زاده صورت یک فرشته را داشت. 

هیوکی با دیدن مکث سرکرده یشان گفت-خالصش کنم رئیس؟ 

در این لحظه دونگهه گفت-نه هیوک...خواهش میکنم اینکارو نکن. 

هیوکی شوکه گفت-چی؟...تو چی گفتی؟ 

دونگهه قبل اینکه دهان باز کند به صورت لیتوک نگاه کرد 

-اون صورت خیلی معصوم و بی گناهی داره...نکشش...خواهش میکنم. 

و نگاه پر از التماسش را از هیوکی به رئیس شان دوخت. 

سرکرده یشان گفت-ما نمیتونیم کسی رو زنده بزاریم...این قراری بود که از اول بین خودمون گذاشتیم. 

اما دونگهه بازهم اصرار کرد 

-فقط همین یه دفعه...حسم میگه که اون ادم بدی نیست... 

بازوی او را گرفت و با لحن کیوتی گفت-...خواهش میکنم هیچول!

 دونگهه جز معدود کسانی بود که جرات داشت سرکرده یشان را به اسم صدا کند. هیچول اهی کشید 

-اگه زنده ش بزاریم ممکنه برامون دردسر بشه...همینطوریشم خیلی ها از وجودمون با خبرن. 

دونگهه بدون فکر پیشنهاد داد 

-خب...خب با خودمون میبریمش...اینطوری دیگه نمیتونه لومون بده. 

همه ی گروه طوری به دونگهه نگاه کردند که انگار او عقلش را از دست داده بود. 

هیوک به او توپید 

-دیوونه شدی؟...یه نجیب زاده رو ببریم که چیکار کنیم؟...خل شدی؟...تنها راهی که داریم اینه که بکشیمش. 

دونگهه به هیچول نگاه کرد که هنوز ساکت بود...مطمئن بود که میتواند اورا راضی کند با اینکه خودش هم نمیدانست چرا اینقدر علاقه دارد که جان ان نجیب زاده را نجات دهد.  

-هیچول تو نمیخوای اونو بکشیش؟ میخوای؟...به صورتش نگاه کن...اون درست مثل یه فرشته بی گناه به نظر میاد...اگه با خودمون ببریمش دیگه لازم نیست بکشیمش. 

کانگین غرید 

-بس کن دونگهه...چرا داری واسه یه نجیب زاده دلسوزی میکنی؟...به این زودی یادت رفته موقعی ای که برده شون بودیم چه بلایی سرمون اوردن؟ ... به نظر منم اون باید کشته بشه!

دونگهه با شنیدن این حرف سرش را پایین انداخت اما هنوزم امیدوار بود که هیچول از کشتن ان پسر دست بکشد. 

هیوک گفت-هیچول تصمیم چیه؟...میخوای باهاش چیکار کنی؟...ما نمیتونیم زیاد اینجا بمونیم خطرناکه...باید زودتر به دهکده برگردیم. 

هیچول بالاخره دهان باز کرد 

-با خودمون میبرمش!

هیوک فکر کرد که اشتباه شنیده

-چی؟! 

هیچول که تصمیمش را گرفته بود قاطعانه گفت-همین که گفتم! ... تصمیم من اینه!

کانگین گفت-رئیس نگو که دلت براش سوخته...بزار همین جا خالصش کنیم و انتقاممون رو از این ظالم ها بگیریم. 

دونگهه با خوشحالی به هیچول نگاه کرد چون میدانست حرف هیچول یکی است و تغییر نمیکند اما که با جواب هیچول رنگ از رویش پرید. 

هیچول-اتفاقا منم برای همین میگم که اونو با خودمون ببریمش... 

کانگین گیج شد

-منظورتو نمی فهمم. 

هیچول توضیح داد 

-این همه مدت ما اسیر و برده ی این نجیب زاده ها بودیم و اونا هرطورخواستند با ما رفتار کردند و از مون کار کشیدند حالا نوبت یکی از اونهاست که بفهمه ما چه زجری کشیدیم. 

هیوک با شنیدن توضیحات رئیس شان نیشخندی زد 

-فکر کنم من متوجه ی منظورت شدم. 

هیچول که مثل همیشه صورتش عاری از هر احساسی بود گفت-با خودتون بیاریدش...باید زودتر از اینجا بریم. 

و بعد گفتن این خودش جلوتر از بقیه به راه افتاد. 

دونگهه به رفتن او نگاه کرد و اب دهانش را قورت داد...از رفتاری که ممکنه با ان نجیب زاده شود به شدت میترسید. 

شاید نباید پیشنهاد میداد که آن نجیب زاده را با خودشان ببرند.

مدتی طول نکشید که گروه برده ها تمام شکارها و اموالی که به دست اورده بودند را بار گاری کهنه ای که داشتند کردند و به راه افتادند و اجساد خونین و بی جان را پشت سرشان به جای گذاشتند.



نزدیک سحر بود و هوا میرفت که روشن شود اما هنوز کوچکترین اثری از لیتوک نیافته بودند. 

کیوهیون که کامال اشفته و نگران به نظر میرسید گفت-یعنی کجا رفته؟...چرا هیچ اثری ازش نیست؟!... کل جنگل رو دنبالش گشتیم... 

به شیوون نگاه کرد که چهره اش خسته به نظر می رسید ...کیوهیون افسار اسبش را کشید و از او پرسید-...بهت نگفته بود که جایی میره؟...دیدن دوست یا اشنایی؟ 

شیوون سرش را به دو طرف تکان داد 

-نه...برعکس گفت که زودی برمیگرده. 

کیوهیون با بی قراری گفت- لیتوک هیچ وقت عادت نداره نگفته جایی بره...من به عمو هنوز خبر ندادم اگه بفهمه ...خدایان المپ خودشون به دادمون برسن. 

شیوون گفت-همش تقصیر منه...نباید میزاشتم تنهایی بره...من نتونستم به قولم عمل کنم و مراقبش باشم. 

کیوهیون-الان زدن این حرفا سودی برامون نداره...باید تموم تلاش مونو بکنیم بلکه بتونیم اونو صحیح و سالم پیداش کنیم. 

شیوون سرش را تکان داد. 

در این لحظه یکی از سربازهای زیردست کیوهیون که جلوتر از انها رفته بودند تا به جست و جو بپردازند به انها نزدیک شد. 

-قربان ما یه چیزی پیدا کردیم! 

کیوهیون با خوشحالی گفت-لیتوک رو پیداش کردید؟ 

سرباز جواب داد-خود ایشون رو نه...ولی خدمه شون رو چرا. 

شیوون پرسید-منظورت چیه؟...درست حرف بزن !

سرباز گفت-لطفا دنبالم بیاین تا خودتون ببینید.  



کیوهیون و شیوون شوکه به اجسادی که اینجا و انجا روی زمین افتاده بودند و وسایل و حتی لباس هایشان به غارت رفته بودند نگاه کردند. 

کیوهیون انها را میشناخت...انها خدمه لیتوک بودند...با دیدن این صحنه احساس کرد که قلبش را برای لحظه ای از حرکت ایستاده! 

-این...اینجا چه خبر شده؟ 

به شیوون نگاه کرد که رنگش کاملا پریده بود و زبانش بند امده بود. 

کیوهیون از روی اسبش پایین پرید و سراسیمه سمت اجساد رفت...چه بلایی سر پسرعموی عزیزش امده بود؟ 

-لیتوک!

به طرف همان سرباز رفت و یقه ی اورا گرفت 

-لیتوک کجاست؟ 

سرباز گفت-نمیدونم سرورم...تموم خدمه کشته شدند ولی کوچکترین اثری از ایشون پیدا نکردیم.

 کیوهیون-یعنی چی؟...پس لیتوک کجاست؟...اصلا این کار کی بوده؟ 

سرباز گفت-مطمئن نیستم سرورم ولی با توجه به شواهد ممکنه بازم کار اون برده های یاغی باشه .

دستهای کیوهیون با شنیدن این حرف شل شد و سرباز را رها کرد 

زمزمه کرد

-پس لیتوک...؟ 

سرباز گفت-ممکنه اونو با خودشون برده باشند...البته معلوم نیست...شایدم تونسته باشه فرار کنه. 

در این لحظه شیوون کنارشان امد 

-چی شده کیو؟...لیتوک...؟! 

کیوهیون قادر به حرف زدن نبود...سرش را به طرف تکان داد و  خسته و درمانده روی زمین نشست. 

شیوون صدایش را بالاتر برد 

-چرا جواب نمیدی؟...میگم چه بالیی سر لیتوک اومده؟ 

کیوهیون بالاخره گفت-گروه برده های یاغی بهشون حمله کردند! 

شیوون ماتش برد 

-نه...این...این امکان نداره. 

کیوهیون تلاش کرد تا جلوی اشک ریختنش را بگیرد 

-دعا کن اون تونسته باشه فرار کنه وگرنه معلوم نیست اون برده های جانی ممکنه چه بالیی سرش بیارن. 

شیوون-نه... 

به موهایش چنگ انداخت 

-نه...نه این حقیقت نداره!...لیتوک من اسیر اونا نیست حتما تونسته جونشو نجات بده...اره اره همینطوره. 

کیوهیون بانامیدی گفت-اگه تونسته بود فرار کنه تا حالا به شهر برمیگشت. 

شیوون-نه من اینو قبول نمیکنم... 

بازوی کیوهیون را محکم گرفت و وادارش که روی پاهایش بایستد 

-...باید بریم دنبالش گردیم...اگه اون واقعا اسیر دست اون برده هاست باید بریم و نجاتش نجاتش بدیم!

کیوهیون سعی کرد قوی باشد 

-اول باید برگردیم قصر و به اندازه ی کافی نیرو با خومون بیریم...به خدایان آلمپ قسم میخورم تا پسرعموی عزیزمو پیداش نکردم لحظه ای اسوده نشینم .



وقتی به هوش امد اولین چیزی که احساس کرد درد وحشتناک سرش بود و به دنبالش دردی که در مچ دستهایش پیچید. 

ناله ای کرد و چشمان خسته اش را به زحمت باز کرد سردردی که داشت مانع از ان شد که در ابتدا بتواند به طور واضح اطرافش را ببیند. 

صدایی به تمسخر گفت- بلاخره فرشته مون بیدار شد! 

لیتوک چندبار پلک زد و تا اینکه چشمانش توانستند گروهی را که دور اتشی بزرگ جمع شده بودند را ببیند...همه ی انها لباس های از جنس کتان کهنه پوشیده بودند و ظاهرشان چندان تمیز به نظر نمیرسید...قبل اینکه مغزش پرازش کند که انها کیستند تلاش کرد تا از جایش بلند شود اما دید که نمیتواند...دستها و پاهایش بسته بودند!...او کاملا به درختی که به ان تکیه داده بود بسته شده بود! 

وحشتزده برگشت و به ان جمع نگاه کرد...انها چرا او بسته بودند؟...انها اصلا کی بودند؟ 

همان صدا که متعلق به پسرموبلوند و لاغر اندامی بود پوزخندی زد 

-قیافه شو ببین!...به نظر خیلی شوکه میاد!

و بقیه ی انها با این حرف خندیدند. 

اب دهانش را قورت داد...ظاهر هیچ کدام از انها دوستانه به نظر نمیرسید. 

-شماها کی هستید؟... 

تلاش کرد دستهایش را باز کند 

-...چرا منو بستید؟ 

مرد تنومندی با ظاهری خشن گفت-تو اسیر مایی واسه همین بستیمت. 

لیتوک-چی؟!...اسیر؟! 

هیوک گفت-تو خیلی خوش شانسی که هنوز زنده ای!...اینا هم همش به خاطر ماهی کوچولوی منه. 

و دستش را با محبت دور پسررنگ پریده ای که با نگرانی به او خیره شده بود حلقه کرد. 

مرد دیگری گفت-خیلی وقته که ما داریم طعم تلخ بردگی رو میکشیم بد نیست یه نجیب زاده هم یه بار اینو تجربه کنه. 

و با این حرف دوباره همه خندیدند. 

لیتوک ترسش دوبرابر شد...پس درست فهمیده بود...انها همان برده های یاغی بودند...همان برده های وحشی ای که شایعه شده بود کوچکترین رحم و شفقتی ندارند و نجیب زادگان را غارت میکنند و آنها را میکشند!

وحشتزده گفت

-از من چی میخواید؟...دست هامو باز کنید! 

هیوک گفت-اگه باز نکنیم؟ 

لیتوک گفت-اگه اینکارو نکنید مطمئن باشید که بد می بینید!...میدونید من پسر کی ام؟ 

صورت پسر تاریک شد گفت-تو در شرایطی نیستی که بخوای تهدیدمون کنی نجیب زاده. 

در این لحظه شخصی از یکی از چادرها بیرون امد و باعث شد همه ی کسانی که دور اتش بودند با امدن او بلند شوند و بایستند.

یک مرد با قدی متوسط و کمری باریک و اندامی کشیده.

لیتوک حدس زد که او سرکرده یشان باشد... گرچه با بدن ظریفی که داشت بعید میرسید چندان قوی باشد.

-چی شده هیوک؟ 

پسرموبلوند به تمسخر گفت-فرشتهه بیدار شده...ازمون میخواد رهاش کنیم...تازه تهدید هم میکنه. 

و خندید. 

ان مرد برگشت و لیتوک توانست چهره ی او را ببیند.

 لیتوک شگفتزده به آن مردجوان زیبا نگریست که حتی در لباس های ساده و کهنه ای که به تن داشت به شدت تحسین برانگیز بود!

موهای مجعد و مشکی اش تا روی شانه هایش میرسید و پوستی سفید و ل.بان قلوه ای سرخ داشت.

اما در چشمان درشت و زیبایش سردی و بی رحمی ای وجود داشت که لیتوک را میترساند.

مرد به طرف لیتوک قدم برداشت و لیتوک از ترس به تنه ی درختی که به ان بسته شده بود چسبید .

 لیتوک به قدر کافی داستان در مورد برده های یاغی و بی رحمی یشان شنیده بود که بخواهد از او بترسد. 

ان مرد با دیدن ترس ایستاد ولی نگاه نافذش را از او نگرفت 

لیتوک سعی کرد از راه دیگری تلاش کند 

-بزارید من برم...قول میدم اگه اینکارو کنید هرچقدر بخواید بهتون پول و طلا بدم...هرچی بخواین!

 مرد زیبا پوزخندی زد 

-انتظار داری حرف یه نجیب زاده ی خودخواه رو باور کنم؟...کدومتون سرحرفتون موندید که تو بمونی؟ 

لیتوک-من سر حرفم هستم...من ...من هیچ وقت دروغ نمیگم... 

هیچول-اگه ازادت کنیم ممکنه برامون دردسر درست کنی...بری و با یه گروه بزرگ از نجیب زاده ها برگردی و ... 

لیتوک سریع گفت-نه من اینکارو نمیکنم...به زئوس بزرگ قسم میخورم. 

هیچول-باور نمیکنم...ما نمیتونیم ریسک کنیم و امنیت مو به خطر بندازیم...تو الان صورت همه ی مارو دیدی...تو قرار بود بمیری ولی اگه بخوای زنده بمونی این تنها راهه. 

لیتوک-نه...نه خواهش میکنم...اخه چی از جون من میخواید؟ 

هیچول به سردی توضیح داد

-نترس قرار نیست اتفاقی برات بیفته...البته اگه نخوای فرار کنی...ما تورو به دهکده مون میبریم...اونجا مثل یه برده زندگی میکنی و تو کارها بهمون میکنی...باید شاکر باشی که حداقل اینطوری میتونی زنده بمونی! 

لیتوک با ناباوری گفت-نه...شماها نمیتونید اینکارو با من بکنید. 

هیچول اخم کرد 

-چرا میتونیم!...وقتشه که یه نجیب زاده سختی زندگی یه برده رو تجربه کنه چون تو الان برده ی برده ها هستی!






نظرات 2 + ارسال نظر
نانا شنبه 28 اردیبهشت 1398 ساعت 00:00

نمیتونم نیشمو ببندمو به ان سی پارت فکر نکنم
راستی شیوونو میکشی نه؟؟! نمیدونم چرا دوست ندارم کشته بشه

الیسا جمعه 27 اردیبهشت 1398 ساعت 23:02

قربون ابهت چولامون برم خب من

یه مرد از فرشتمون بار بیار


بی صبرانه منتظر ادامه ام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد