Loveless 8



های لاوا



این قسمت هم خیلی زیاده و هم هیجان انگیز!


لطفا نظراتتونو  ازم دریغ نکنید.


هرچند نمیرسم جواب شونو بدم ولی خوندنشون کلی بهم انرژی و انگیزه برای ادامه ی بهتر فیک میده.


بفرمایید این پارتو بخونید


 

 

قسمت هشتم:



مثل تمام روزهای گذشته سرش به شدت گرم کارش بود...مثل پرنده ای کوچک در ان اشپزخانه ی بزرگ به همه طرف می پرید و کارش را به بهترین شکل انجام میداد...به تک تک دیگ ها سر میزد... سبزیجات را خورد می کرد... ادویه های مورد نیاز را اماده میکرد و همینطور به چند برده ای که کمک دستش بودند سرکشی میکرد تا کارشان را درست انجام بدهند...پدرش میخواست کم کم کار خودش را به او بسپارد و او باید نشان میداد که لیاقت این را دارد. 

وقتی دید یکی از برده ها پیازها را به درستی خرد نمیکند با عصبانیت سمتش رفت 

-این چه وضع پیاز خورد کردنه؟...داغونش کردی که!... 

دلش نمیخواست به خاطر بی عرضگی یک برده پیش پدرش سرافکنده شود...این دفعه ی اولی بود که ناهار شاه را خودش تنهایی اماده میکرد...باید همه چیز کامل و عالی میشد.

پیاز را از دست برده گرفت و به او توپید

-...اینطوری خوردش میکنن احمق! 

برده سرش را تکان داد و ریووک با حرص از او دور شد. 

درب قابله را برداشت و زیر ل.ب غر زد 

-پس کی میخوان یاد بگیرند؟ 

با بازشدن در اشپزخانه و ورود نجیب زاده ی جوانی ملاقه را رها کرد و درحالیکه تمام ناراحتی چند دقیقه قبل از خاطرش رفته بود با خوشحالی به طرف او پر کشید و تعظیم کرد 

-سرورم! 

کیوهیون  لبخند بی رمقی زد و بدون توجه به بردگانی که آنجا بودند اورا تنگ در اغوش کشید 

-کوچولوی دوستداشتنی من چندبار باید بهت بگم اینطوری صدام نکنی؟ 

ریووک سرخ شد و درحالیکه سعی میکرد به چشمان درشت و تیله ای او نگاه نکند با صدای ضعیفی گفت-نمیتونم...دست خودم نیست. 

کیوهیون اندکی خم شد و پیشانی خودش را به پیشانی او چسباند 

-موندم وقتی باهم ازدواج کردیم میخوای چی صدام بزنی؟ 

صدای ریووک رنگ غم گرفت و گوشزد کرد 

-اگه بتونیم. 

کیوهیون چانه ی کوچک اورا گرفت 

-هی اینو نگو...تو مال میشی حتی اگه خودت نخوای. 

و بو.سه ای به ل.ب های کوچک او زد.

ریووک لبخند زد...زندگی اش با ورود این نجیب زاده ی خوش قلب کاملا تغییر کرده بود طوری که اگر یک روز اورا دیر می دید عصبی و غمگین شد گرچه کیوهیون تقریبا هرروز به بهانه ای برای دیدنش به اشپزخانه قصر می امد. 

این ملاقات ها پنهانی و دور از چشم خانواده ی کیوهیون بود...ریووک خوشحال بود که به غیر او در اشپزخانه فقط برده ها کار میکردند چون انها جرات نداشتند در مورد ملاقات هایشان چیزی به کسی بگویند. 

ریووک دست عاشقش را گرفت و اورا روی صندلی چوبی ای نشاند. 

-همین جا بشین تا برات نوشینی بیارم.

کیوهیون سرش را تکان داد و با نگاهش ریووک را دنبال کرد...اندام کوچک و ظریف ریووک و آن با.سن گرد و توپرش جادویش میکرد...ریووک کیوت ترین پسری که در تمام عمرش دیده بود...دیدن ریووک باعث شد تمام ناراحتی هایش را فراموش کند البته جز یکی را...گم شدن پسرعموی محبوبش. 

ریووک کمی بعد با نوشیدنی برگشت. 

پرسید-از پسرعموت چه خبر؟....تونستی پیداش کنی؟ 

کیو با ناراحتی سرش را به دو طرف تکان داد 

-با شواهد جدیدی که به دست اوردیم به احتمال زیاد اسیر اون برده های یاغی شده. ریووک-اوه زئوس بزرگ!

کیوهیون-ولی من هرطور شده پیداش میکنم و نجاتش میدم...خیلی زود.

 ریووک-من مطمئنم که تو میتونی...تو قوی ترین مرد اتن هستی!

 کیوهیون لبخند زد 

-شک نکن اشپز کوچولوی من. 

دست ریووک را گرفت و کشید تا روی پاهایش بشیند. 

ریووک با خوشحالی روی پاهای کیو نشست و دستهای کوچکش را دور گردن او حلقه کرد.

مدتی در همان حالت ماندند و سپس ریووک پرسید

 -سرورم... یعنی کیوهیون کی میخوای در مورد خودمون به خونواده ت بگی؟ 

کیوهیون گونه ی اورا بو.سید  

-به زودی بهشون میگم...بزار این مشکل حل بشه و لیتوک رو پیداش کنم...تو نگران نباش هرطور شده پدرمو راضیش میکنم. 

ریووک با اینکه چندان مطمئن نبود اما سرش را تکان داد. 

در این لحظه کیوهیون به آرامی زبانش را روی گوش و گردنش کشید و ریووک بی اختیار ناله ی خفیفی کرد

-آههه کیوهیون...

هیچ دوست نداشت که آنجا در مقابل چشم بردگان اتفاقی بیفتد.

اما انگار فقط این او نبود که متوجه ی حضور بردگان بود.

کیوهیون به بردگان دستور داد

-برید بیرون!... همه تون!

ریووک متعجب به صورت عاشقش نگاه کرد

-اما ناهار فرمانروا؟! 

کیوهیون نیشخندی زد

-هنوز وقت زیادی تا ناهار مونده... دیر نمیشه!

و سپس بار دیگر رو به بردگان گفت- مگه نشنیدید چی گفتم ؟... برید بیرون!

بردگان صبر نکردند تا برای بار سوم دستوری را بشنوند و آشپزخانه را سریع ترک کردند.

بعد رفتن آنها کیوهیون برگشت و با لذت صورت سرخ شده ی پسرک کوچکی که روی پاهایش نشسته بود را تماشا کرد.

از لحظه ای که وارد آشپزخانه شده بود فکر داشتن رابطه ای داغ روی میز چوبی مثل خوره به جانش افتاده بود و حالا که مزاحمی وجود نداشت میتوانست با خیال راحت به نیتش جامه ی عمل بپوشاند.

ل.ب های کوچک پسرک را بین ل.ب های گوشتی و خوشفرم ش گرفت و ل.بانش را م.کید.

ریووک نالید و به شانه های او چنگ انداخت.

نگران ناهار آن شب بود اما ل.بان داغ کیوهیون اجازه ی فکر کردن به چیزی را نمیداد.

بو.سه را شکست و گاز تقریبا محکمی از گردنش گرفت.

بدن کوچک ریووک لرزید و با صدای ضعیفی گفت- اوه نه سرورم... لطفا آروم تر!... اگه ردش بمونه...

که با بیشتر فرو رفتن دندان های کیوهیون فریاد خفه ای کشید.

کیوهیون با خنده گفت- صدات برام زیباترین موسیقی دنیاست!

بدن کوچک ریووک در آغوشش کاملا تحت تسلط ش بود.

آن کوچولوی خواستنی راه فراری از میان بازوان مردانه اش نداشت و ناچار بود که به خواسته اش تن دهد.

اورا به راحتی آب خوردن روی دستانش بلند کرد و به طرف میز بزرگی که آنجا بود برد.

با یک دست وسایل و سبزیجات روی میز را کنار زد و بار سبکش را روی میز گذاشت.

ریووک تا بناگوش سرخ شده بود.

این اولین رابطه یشان نبود اما هنوز هم عادت نکرده بود.

کیوهیون کمر اورا بغل کرد و در حالیکه پوزخند جذابی روی ل.بانش بود بار دیگر او را بو.سید.

دستانش را داخل یقه ی شل تونیک ش فرو برد و آن دو ناهمواری دوستداشتنی ماساژ داد.

پسرک در دهانش نالید.

کیوهیون بو.سه را شکست اورا پایین گذاشت و سپس چرخاند و روی میز خم ش کرد.

ریووک رنگ از رویش پرید و سریع سرش را برگرداند

-کیوهیون...!

کیوهیون گفت- هیس کوچولوی من... الان وقت وراجی نیست.

-اما... اما اخه روی میز؟!

عقل سلیم ش به او میگفت که این کار درست نیست!

کیوهیون وادارش کرد تا سرش را روی میز بگذارد.

-به من اعتماد کن.

ریووک تلاش کرد تا مثل همیشه اطاعت کند اما نمیتوانست جلوی ترس و نگرانی اش را بگیرد.

اگر کسی در همان لحظه وارد آشپزخانه میشد او باید چه توضیحی میداد؟!

در این لحظه کیوهیون انتهای تونیک اورا بالا داد و لباس زیرش را پایین کشید

ریووک با احساس دستان نرم و سفید نجیب زاده روی کپل های پنبه ای اش ل.ب ش را گاز گرفت.

زودتر از آنچه که تصور داشت تسلیم شده بود.

کیوهیون پاهای اورا کامل باز کرد تا به سوراخ صورتی اش دید کامل داشته باشد.

زبانش را روی ل.ب های سرخش کشید و قبل از فرو کردن انگشتانش سیلی آرامی به با.سن ش زد.

ریووک با ورود انگشتان او آهی کشید و تلاش کرد تا سروصدایی ایجاد نکند ولی مگر ممکن بود؟

کیوهیون مثل همیشه به آسانی آب خوردن نقطه ی حساسش را پیدا کرده بود و با انگشتانش آن را ماساژ میداد.

بدن کوچک ریووک لرزید و اسم کیوهیون را با گریه به زبان آورد.

کیوهیون انگشتانش را بیرون کشید و قبل از وارد کردن خودش پشت گردن اورا بو.سید

-دوستت دارم آشپز کوچولوی سک.سی من!

و بدون مکث شروع به حرکت کرد.

ریووک جیغ خفه ای کشید و با دو دست محکم دهانش را گرفت تا صدایش به بیرون از آشپزخانه درز نکند.

کیوهیون با دو دست کمر اورا گرفته بود و هر ضربه اش را محکم تر از دیگری بود.

ریووک حالا به وضوح داشت اشک ی ریخت و گریه میکرد اما این ها تماما از روی لذت بود.

دقایقی بعد هردو به کا.م رسیدند و کیوهیون خودش را از او بیرون کشید.

ریووک نفس نفس میزد و قادر به حرکت نبود.

تا اینکه کیوهیون اورا برگرداند و بار دیر از طعم ل.بانش چشید.

ریووک با کمال میل بو.سه ی اورا جواب داد.

بعد لحظات طولانی که از هم جدا شدند ریووک نگاهش به میز افتاد و رنگش پرید.

روی میز با کا.م ش کثیف شده بود و خودش هم دست کمی از آن میز نداشت و کا.م کیوهیون از ران هایش جاری بود.

به علاوه ناهار فرمانروا هنوز آماده نشده بود و کلی کار برای انجام دادن داشت.

نالید

-اوه زئوس بزرگ!... حالا ناهارو آماده کنم یا اینجا رو تمیز کنم؟!

کیوهیون فورا اورا از پشت در آغوش کشید

-ناراحت نباش خودم کمک ت میکنم...

کنار گوش او زمزمه کرد

-... مخصوصا تو تمیز کردن خودت!

و باعث شد ریووک برای هزارمین بار در آن روز سرخ شود.



کانگین طناب را محکم تر کشید 

-هی زود باش!...مگه پاهات جون ندارن؟...اینطوری تا شب هم به دهکده نمی رسیم. 

لیتوک-بزار یکم استراحت کنم...دیگه نمیتونم راه برم. 

واقعا هم همینطور بود!...لیتوک عادت به ان همه پیاده روی نداشت و بودن زیر نور افتاب و طنابی که بی رحمانه مچ دستش را می فشرد امانش را بریده بود...دیگر نایی نداشت. 

کانگین-هروقت رئیس دستور بده استراحت میکنیم حالا هم زودی راه بیفت تا اون روم بالا نیومده. 

لیتوک به ناچار دوباره به راه افتاد. 

هیوک که فاصله چندانی با او نداشت با نفرت نگاه ش کرد و گفت

-نجیب زاده های تن پرور!...حتما تموم عمرشو با تخت روانش اون طرف و این طرف رفته...نگاش کن!...حتی یه دختر بهتر از اون میتونه راه بره. 

دونگهه گفت-چون به مسیرهای سخت و سنگلاخی عادت نداره. 

هیوک-همین دیگه...باید یکم سختی بکشه تا درست بشه...البته این که چیزی نیست. 

دونگهه اهی کشید و چیزی نگفت. 

لیتوک برداشتن هرقدم برایش سخت ترین کار ممکن بود...تشنه بود خسته بود و تمام بدنش درد میکرد...سردردش هنوز قطع نشده بود و حتی دید خوبی نداشت. 

نمیدانست انها دارند اورا کجا میبرند و ممکنه باهاش چه کار کنند...از رفتاری که ممکن بود باهاش شود خیلی می ترسید...رفتار و حرف های تمام انها نشان میداد که چقدر از امثال او متنفر هستند...لیتوک در نگاه تک تک انها نفرت و خشم را می دید. 

"آتنای خردمند خودت نجاتم بده." 

به شیوون و کیوهیون و همینطور پدرش فکر کرد...حتما انها حسابی نگرانش بودند و در به در دنبالش میگشتند. 

با به خاطر اوردن شیوون اشک در چشمانش جمع شد. 

"شیوون...تو کجایی؟...چرا نمیای نجاتم بدی؟" 

ساعتی دیگر هم گذشت اما انگار برده ها قصد نداشتند زمانی را به استراحت اختصاص بدهند...زمانی رسید که لیتوک احساس کرد دیگر رمقی برایش نمانده است. 

از حرکت ایستاد و روی زانوهایش افتاد. 

-خواهش میکنم من دیگه نمیتونم ادامه بدم...تشنه م...اب میخوام. 

اما ان مرد تنومندی که مقابلش ایستاده بود انگار از رحم و سفقت ذره ای بو نبرده بود. 

-اه و ناله نکن و راه بیای. 

طناب را طوری محکم کشید که لیتوک رو به جلو کشیده شد اما با این حال توان ایستادن روی پاهایش را نداشت. 

دونگهه با دیدن این صحنه نتوانست کاری نکند...به هیوک نگاه کرد که بی خیالی تمام داشت از مشکش اب میخورد. 

-هیوک به اونم اب بده. 

هیوک-چی؟...زده به سرت؟!...عمرا همچین کاری کنم. 

دونگهه اخم کرد...به او نزدیک شد و مشک اب را از دستش بیرون کشید 

هیوک اعتراض کرد 

-هی چیکار میکنی؟ 

اما دونگهه قبلا به طرف جایی که لیتوک نشسته بود دویده بود.

 دونگهه کنارش نشست و مشک اب را سمتش گرفت -بیا بخور. 

لیتوک اولش با دیدن او کمی تعجب کرد اما بعد سرش را پایین انداخت و دستهای بسته اش را مشت کرد. 

دونگهه سریع منظور اورا فهمید ...مشک اب را بالا اورد و به دهان او نزدیک کرد  

لیتوک نگاه تشکر امیزی به او انداخت و سپس از اب مشک نوشید و گذاشت ل.ب های تشنه و ترک خورده اش با ان اب گوارا دوباره جان بگیرند. 

لیتوک گفت-ممنونم...انگار تو به بی رحمی اونای دیگه نیستی. 

دونگهه به سردی گفت-اونا بی رحم نیستند...رفتار شما نجیب زاده ها باعث شده که اینطوری رفتار کنن!

لیتوک دهان باز کرد که از خودش دفاع کند که دونگهه زودتر بلند شد و بدون اینکه حرفی بزند به طرف جایی که هیوک ایستاده بود رفت .

لیتوک به ان دو نگریست که یکدفعه که با کشیده شدن دوباره طناب از درد نالید 

کانگین غرید 

-اب خوردی حالا زودباش بجنب! 

لیتوک برای انکه زخم دستهایش بدتر از ان نشود به ناچار روی پاهای خسته اش ایستاد.



تقریبا غروب بود که بالخره به دهکده ی برده ها رسیدند...دهکده که نمیشد گفت... آنجا بیشتر شبیه یک خرابه بود. 

اما با این حال لیتوک از اینکه بالاخره رسیده بودند خوشحال بود لااقل مجبور نبود دیگر راه برود. 

وقتی وارد دهکده شدند تقریبا ساکنان ان از خانه ها بیرون امدند و دوره یشان کردند...زن ها و بچه ها و همینطور پیرمردهایی که قادر نبودند پا به پای جوان تر ها بجنگند . 

نگاه های تمام انها بدون استثنا به لیتوک بود...لیتوک از نگاه انها خوشش نمی امد...انگار که داشتند به چیزی غیرعادی نگاه میکردند. 

پسربچه ای با دست لیتوک را نشان داد 

-مامان نگاه کن اونا یه فرشته گرفتند! 

مادرش دست اورا پایین اورد و نگاه پر از نفرت ش را نثار لیتوک کرد

-اون یه فرشته نیست پسرم. 

 لیتوک بیشتر از قبل از احساس نفرت آنها به خودش مطمئن شد و همین ترس و وحشت ش را دوبرابر کرد.

در این لحظه پسرجوان خوش قیافه ای سمت هیچول رفت و با خوشحالی گفت-برادر! 

هیچول لبخند زد و اورا در آغوش کشید

گفت-ته مین...حالت خوبه؟ 

-خوبم برادر. 

لیتوک فکر کرد 

"پس اونا باهم برادرن... عجیب نیست که اینقدر شبیه همدیگه ان." 

آن دو از خیلی لحاظ شبیه هم بودند... هردو صورت های زیبا و اندامی ظریف داشتند.

اما هیچول به مراتب از برادرش زیباتر بود و با آن موهای بلند ابریشمی اش به راحتی میتوانست با دختران اشتباه گرفته شود.

هیچول پرسید-در نبود من که مراقب همه چیز بودی. 

ته مین لبخند زد 

-اره برادر... هیچ مشکلی پیش نیومد. 

هیچول با رضایت گفت- خوبه. 

سپس رو به گروه کوچکش دستور داد 

-غنایم رو ببرید به انبار بعدش میتونید برید به خونواده هاتون سر بزنید. 

کانگین پرسید-با این چیکار کنیم؟ 

و طناب را با خشونت تمام کشید طوری که لیتوک به سختی توانست خودش را روی پاهایش نگه دارد. 

هیچول نگاه کوتاهی به لیتوک انداخت و سپس گفت-ببریدش به اصطبل و فعلا اونجا زندانیش کنید. 

کانگین سرش را تکان داد و لحظه ای بعد لیتوک بی ان که اختیاری از خودش داشته باشد دوباره دنبال او کشیده شد. 

ته مین پرسید-اون کیه؟ 

هیچول خسته تر از ان بود که بتواند جواب کاملی دهد پس گفت-بعدا بهت میگم...الان فقط به یه غذای خوب و خواب نیاز دارم. 

لبخند ته مین به روی ل.ب هایش برگشت 

-پس بریم داخل برادر. 




کانگین لیتوک را به اصطبل کوچکی برد و اورا روی علوفه ها رها کرد و طناب را به یکی از ستون های چوبی بست .

قبل رفتن با بدجنسی گفت-از تخت پرقوی جدیدت لذت ببر فرشته ی من! 

بعد رفتن او لیتوک به اصطبلی که در ان بود را از نظر گذراند...داخل ان بیشتر از دو اسب و یک قاطر به چشم نمیخورد و بیش از اندازه هم تاریک بود. 

بدتر از همه بوی بد پهن اسبها بود که باعث میشد حال لیتوک بهم بخورد. 

لیتوک با دست جلوی بینی اش را گرفت و همزمان سعی کرد اشک هایی که می رفت روی گونه هایش بریزد را بگیرد اما ناموفق بود.

حالا که تنها شده بود ترسی از ضعف نشان دادن نداشت...حالا راحت میتوانست به وضعیت وحشتناکی که دچارش شده بود اشک بریزد. 

ان اصطبل بی شک بدترین جای ممکن برای خوابیدن بود اما بدن خسته و رنجور لیتوک این چیزها را نمی فهمید...روی کپه ای از علوفه ها به پهلو دراز کشید و سعی کرد بوی بد انجا را نادیده بگیرد. 

شب بهاری بود و هوا خنک بود اما او چیزی به عنوان رو انداز نداشت. 

تخت بزرگ پرقویش و گلبرگهای سفید روی ان به خاطر اورد و از همه مهم تر اغوش گرم و امن شیوون را. 

بی اختیار بیشتر اشک ریخت...تنهایی...درد...سرما...همه ی این ها دست به ست هم داده بودند تا نجیب زاده ی جوان اتنی کاملا احساس بدبختی کند .

دستهایش که هنوز در بند طناب بود را زیر سرش گذاشت و چشمان خسته اش را بست...در کمال حیرتش خواب زودتر از انچه که گمان میکرد به سراغ بدن خسته اش امد. 



نیمه های شب از کلبه ی کوچکشان بیرون امد...شب بهاری ارام و زیبایی بود و ماه کامل زیبایی ان را دوچندان کرده بود. 

به شدت خسته بود اما از خوابیدن بیم داشت.

میترسید که دوباره کابوس های همیشگی اش به سراغش بیایند.

شروع به قدم زدن کرد درحالیکه ذهنش پر از خاطرات تلخ گذشته و افکارش برای اینده بود...میدانست که باید زودی از انجا بروند و جای دیگری برای زندگی پیدا کنند.

از لحاظ امنیتی درست نبود که مدت زیادی یک جا بمانند. 

وقتی مقابل اصطبل رسید ایستاد...تصمیم گرفت قبل برگشتن به کلبه سری به اسب محبوبش  بزند. 

وارد اصطبل شد و به طرف جایی که اسبها را بسته بودند قدم برداشت که یکدفعه با دیدن پیکری که روی دسته ای از علوفه ها دراز کشیده بود از حرکت ایستاد. 

هیچول کاملا وجود اورا در اصطبل فراموش کرده بود...دستهایش را زیر سرش گذاشته بود و از شدت سرما در خودش مچاله شده بود. 

بی اختیار سمت او کشیده شد.

وقتی مقابلش ایستاد نگاهش را به او دوخت...لیتوک ارام خوابیده بود درحالیکه نور ماه از یکی از حفره های دیوار کهنه ی اصطبل به رویش می تابید و باعث میشد مثل یک فرشته ی واقعی بدرخشد .

صورت زیبا و نجیب لیتوک اورا شگفتزده کرد!

او درست مانند فرشته ها پاک و زیبا به نظر میرسید.

کنارش نشست تا از نزدیکتر اورا ببیند. 

قبل اینکه بفهمد انگشتانش سمت صورتش حرکت کردند و خواست تا گونه ی برجسته ی اورا نوازش کند...انگار میخواست مطمئن شود که چنین فرشته ای واقعیت دارد و وهم و خیال او نیست. 

اما قبل اینکه حتی سرانگشتان او بتوانند اورا ل.مس کند لیتوک در خواب به خودش لرزید و باعث شد دستش را عقب بکشد. 

هیچول فهمید که او سردش است. 

بی درنگ شنلش را که از پشم بز بافته شده بود را از دور گردنش باز کرد و روی او انداخت. 

هیچول دید که لرزش بدن او متوفق شد و در عوض لبخند زیبایی روی ل.ب هایش نشست...لبخندی که هیچول تا به حال نظیرش را ندیده بود. 

هیچول هم لبخندی زد و به ارامی موهای قهوه ای نرم اورا نوازش کرد که با شنیدن زمزمه ای از میان ل.بان او سریع دستش را عقب کشید. 

-شیوون...

لبخند هیچول از روی ل.بش پاک شد و به خودش آمد!

او داشت چه کار میکرد؟!

از خودش متعجب بود که چطور برای لحظاتی برای یکی از دشمنانشان دلسوزی کرده بود .

به ارامی بلند شد که پایش به چیزی گیر کرد...برگشت و دید که ان ظرف غذایی هست که برای لیتوک برده بودند...کاملا دست نخورده بود. 

خشم سراپای وجودش را فرا گرفت و دستان سفیدش را مشت کرد.

-حتما غذای مارو در حد خودش نمیدونه. 

و اینطوری شد که با خشم و ناراحتی از اصطبل بیرون رفت.





نظرات 2 + ارسال نظر
Bahaar دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 ساعت 00:58

سلام فرشته
سورپرایز... من اینجام
هممم باید اعترافی کنم ... نمیدونم چطور بگم
این یکی داستان رو خیلی بیشتر دوست دارم
وقت کردم بازم میام بخونم و نظر بدم

الیسا یکشنبه 29 اردیبهشت 1398 ساعت 00:30

هیونگ خیلی خوب بود این پارت ممنون بابتش

چولا زودتر از اونکه فکرشو بکنی دل به این فرشته سوسول میبندی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد