Loveless 9



های لاوا


آقا حواسم هست که امروز فرده ولی Red and white آماده نبود برای همین گفتم امشب اینو اپ کنم فردا  رد اند وایت  رو.


بفرمایید این قسمت رو بخونید


 

 

قسمت نهم:


 

صبح با صدای باز شدن در اصطبل بیدار شد.

سرجایش نشست و دستش را مقابل نور شدیدی از در اصطبل داخل می تابید حائل صورتش کرد. 

انتظار داشت دوباره ان برده ی تنومند بی رحم به سراغش بیاید اما به جای او پسر مهربانی که دیروز به او اب داده بود انجا ایستاده بود. 

لیتوک با دیدن او نفس راحتی کشید. 

دونگهه جلو امد و ظرف غذایی که دستش بود را جلوی او گذاشت و شروع به باز کردن دستهایش کرد. 

وقتی بعد یک روز کامل ، ان بند ها باز شدند لیتوک اهی از اسودگی کشید و مچ های زخمی و کبودش را مالید.  

دونگهه گفت-بیا بخور...دیشب هم چیزی نخوردی. 

لیتوک به کاسه ای که مقابلش بود نگاه کرد...خیلی گرسنه اش بود اما ان غذا اصلا ظاهر خوبی نداشت...حتی بوی ان حالش را بهم میزد! 

دونگهه وقتی مکث اورا دید گفت-چرا معطلی؟ بخور دیگه...نمیخوام بعد اینکه از زیر تیغ نجاتت دادم از گشنگی بمیری. 

لیتوک گفت-من...نمیتونم اینو بخورم. 

ابروهای دونگهه به علامت تعجب بالا رفتند 

-پس اونا راست میگفتن که غذای مارو در حد خودت نمیدونی. 

لیتوک با نگاه سوالی به او نگاه کرد. 

دونگهه لبخند زد 

-به اون بدمزه ای که فکر میکنی نیست...ما هم از همین غذا خوردیم...لااقل یه امتحانی بکن. 

لیتوک با تردید به ظرف غذا نگاه کرد..خیلی گرسنه اش بود...شاید حق با ان پسر بود و ان انقدرها بدمزه نبود... قاشق چوبی را برداشت و کمی از ان را خورد...اما هنوز مزه ای ان را درست نچشیده بود که بی اختیار ان را روی علوفه ها تف کرد. 

-مزه ش وحشتناکه!...

چطوری اینو میخورید؟ 

دونگهه به تلخی گفت-این غذاییه که حتی خیلی ها ندارن بخورن اونوقت نجیب زاده ای مثل تو... 

اهی کشید و از داخل توبره اش تکه نانی بیرون اورد و به طرف لیتوک گرفت 

-بیا این از سهم غذای خودمه...من سیرم تو میتونی اینو بخوری. 

لیتوک برای لحظه ای از حرکت او جاخورد.

 دونگهه لبخند زد 

-بگیرش...شما نجیب زاده ها خیلی نازنازی هستید نمیخوام از گشنگی غش کنی.

 لیتوک نان را از او گرفت و گفت-تو خیلی خوبی...چرا مثل بقیه از من متنفر نیستی؟ دونگهه شانه هایش را بالا انداخت 

-خودمم نمیدونم...شاید چون تو رو مسبب سختی هایی که دیدم نمیدونم...راستی اسمت چیه؟ 

لیتوک گفت-لیتوک. 

دونگهه لبخند قشنگی زد 

-اسم قشنگی داری...منم دونگهه م. 

لیتوک گفت-دونگهه...تو نمیدونی دوستات میخوان با من چیکار کنن؟ 

لبخند دونگهه از روی ل.ب هایش پاک شد

 -نمیدونم...هنوز تصمیمی نگرفتند ولی به احتمال زیاد اینجا نگه ت دارند. 

لیتوک-خواهش میکنم باهاشون حرف بزن و راضی شون بزارن من برم...خونواده م الان نگرانم هستند...قل میدم برم و پشت سرمو نگاه نکنم...به اونا نمیگم که شما اینجا هستی  

دونگهه گفت-دلم میخواست میتونستم کمکت کنم ولی نمیشه...تصمیم گیرنده من نیستم...این هیچوله که همیشه تصمیم اخرو میگیره. 

لیتوک-اخه از اینجا نگه داشتن من چه گیرتون میاد؟...همسرم حتما الان داره دنبالم میگرده اگه اینجا رو پیدا کنه هیچ کس رو زنده نمیزاره...به خاطر خودتون ... رئیس تون رو راضیش کن ازادم کنه... 

قبل اینکه دونگهه جوابی بدهد صدایی گفت-دونگهه یه ساعته اینجا داری چیکار میکنی؟ 

دونگهه با از راه رسیدن پسرموبلوند از روی زمین بلند شد 

-هیوک...من...داشتم... 

هیوک اخم کرد 

-مگه قرار نبود فقط غذاشو براش ببری. 

دونگهه سرش را پایین انداخت 

-اوه چرا. 

هیوک-پس بیا دیگه بریم. 

به دونگهه نزدیک شد و دست اورا گرفت و با خودش از اصطبل بیرون برد اما قبل خارج شدن برگشت و نگاه پر از کینه و نفرتش را نثار لیتوک کرد. 

بعد رفتن انها لیتوک که دیگر احساس گرسنگی نمیکرد بدون چیزی از نانی که دونگهه به او داده بود بخورد زانوهایش را بغل کرد و سرش را روی انها گذاشت...احساس تنهایی و بی امنی لحظه ای رهایش نمیکرد. 

وقتی از اصطبل بیرون امدند هیوک بی مقدمه به او توپید 

-میشه بگی یه ساعته تو اصطبل چیکار میکردی؟ 

دونگهه گفت-یه سوالو چندبار میپرسی؟...خب غذای لیتوک رو براش بردم. 

هیوک-چی؟!...لیتوک؟!...اون اسمشو بهت گفته؟ 

دونگهه-خب اره...چه اشکالی داره؟...منم اسممو بهش گفتم. 

هیوک با خشم گفت-تو غلط کردی اسمتو بهش گفتی! 

دونگهه از خشم ناگهانی هیوک به خودش لرزید...هیوک به ندرت سرش داد میزد. 

-هیوک... 

هیوک سرش داد 

-معلومه داری چه غلطی میکنی؟...اسمتو به دشمن مون گفتی و یه ساعته داری باهاش حرف میزدی؟...لابد میخوای باهاش دوست هم بشی! 

دونگهه گفت-اون دشمن مون نیست...الاقل دشمن من نیست...اون کار بدی در حق من نکرده که بخواد دشمنم بشه !

هیوک-چه فرقی میکنه؟ ...بلاهایی که اون نجیب زاده عو.ضی سرت اورده رو یادت رفته؟...اینم از قماش هموناست!...پس جذب ظاهر پرزرق و برق و جذابش نشو! 

دونگهه اخم کرد 

-پس بگو مشکل از کجاست!...تو داری حسادت میکنی؟...به من شک کردی؟ 

هیوک پوزخندی زد 

-دیوونه شدی؟...چرا باید به کسی که حالا برده ی ماست حسادت کنم؟ 

دونگهه به تندی گفت- کاملا از رفتارت مشخصه که حسودیت نشده. 

با عصبانیت از او جدا شد و به طرف کلبه ها راه افتاد.

 هیوک به رفتن او نگاه کرد و به موهایش چنگ انداخت

 -لعنتی. 

بدون اینکه لحظه ای را از دست بدهد دنبال او دوید 

-دونگهه صبرکن!...ببخشید...خواهش میکنم باهام قهر نکن!



ته مین ظرف غذا را جلوی برادر بزرگترش گذاشت و پرسید-برادر حالا میخوای با اون نجیب زاده چیکار کنی؟ 

هیچول جواب داد-قراره اینجا بمونه و تو کارها بهمون کمک کنه. 

ته مین-اون کمک کنه؟...اخه مگه اینا کار کردن هم بلدن؟...به نظر من اصلا نباید می اوردیش اینجا. 

هیچول گفت-کاریه که شده...کار کردن رو هم یاد میگیره...به هیوک و دونگهه بگو امروز ببرنش به مزرعه. 

ته مین مثل همیشه تسلیم تصمیم برادرش شد 

-باشه برادر.



شیوون وقتی به عمارتش رسید متوجه شد کیوهیون به همراه عده ای سرباز انجا جمع شده اند.

 برای لحظه ای ترس برش داشت...ان همه سرباز انجا چکار میکردند؟!

 اسبش را هی کرد و نزدیک انها رفت. 

کیوهیون با دیدن او جلو امد 

-شیوون...بالاخره اومدی؟...کجا بودی؟ 

شیوون گفت-رفته بودم جنگل...گفتم شاید بتونم نشونه ای از لیتوک پیدا کنم. 

کیوهیون-که این طور. 

شیوون پرسید-این سربازها اینجا چیکار میکنن؟ 

کیوهیون گفت-برای پیدا کردن لیتوک یه گروه تجسس درست کردم و تعدادی از سربازای دربارو قرض گرفتم...عمو خیلی نگرانه...از وقتی لیتوک گم شده ل.ب به غذا و اب نمیزنه... 

با نگرانی ادامه داد-...شیوون باید زودتر لیتوک رو پیداش کنیم...عمو خیلی از دستت عصبانیه...اون تو رو مسبب این اتفاق میدونه... 

شیوون-من؟!...مگه من چیکار کردم؟ 

کیوهیون-عمو عقیده داره که تو نتونستی مراقب پسرش باشی...باید از این اشتباه درش بیاری و اعتمادشو به خودت جلب کنی اونم با پیدا کردن لیتوک. 

شیوون اهی کشید و با ناراحتی گفت-من دارم همه ی تلاش مو میکنم...همه جارو دنبالش گشتم...خدمتکارامو فرستادم تا در اطراف دنبال اون یاغی ها بگردند. 

کیوهیون-من یه پیشنهاد دارم...اصلا واسه همین اومدم اینجا. 

شیوون-هوم؟ پیشنهاد؟ 

کیوهیون گفت-میخوام باهم دنبال اون یاغی ها بگردیم وبرای چند روز اتن رو ترک کنیم...اینقدر میگردیم تا بالاخره مخفی گاه اون یاغی ها رو پیدا کنیم. 

شیوون-ولی این کار خطرناک نیست؟ 

کیوهیون-سربازایی که همراه م اوردم تو مبارزه و نبرد بهترین هستند جای نگرانی نیست. 

شیوون-اوه منم موافقم...کی قراره راه بیفتیم؟ 

کیوهیون-هر وقت که بتونی افرادت رو جمع کنی...هرچه زودتر بهتر. 

شیوون-اونا باید تا چند ساعت دیگه پیداشون بشه. 

کیوهیون-خوبه...افرادت که برگشتن راه می افتیم...من هرطور شده لیتوک رو نجاتش میدم...به هرقیمتی که شده...و اونایی که باعث شدند سختی بکشه حسابی مجازات میکنم. 

و دستش را مشت کرد.



با بازشدن دوباره ی در اصطبل سرش را بلند کرد و دید که این بار ان پسر که دونگهه هیوک صداش میزد انجاست. 

هیوک جلو امد و به سردی گفت-باید همراهم بیای. 

لیتوک پرسید-میخوای منو کجا ببری؟ 

هیوک-قراره تو مزرعه کمک مون کنی...دستهاتو نمی بندم که بتونی کار کنی اما اگه بخوای فرار کنی خونت پای خودته. 

به خنجری که به کمرش بسته بود اشاره کرد.

 لیتوک اب دهانش را قورت داد وسری تکان داد.

 هیوک به او تشر زد

-حالا بجنب! 

لیتوک بلند شد و خواست صندل هایش را بپوشد که هیوک قبل از او انها را از روی زمین قاپید 

-گمون نکنم اینجا این صندل های طلا به کارت بیاد!...اینجا از کف پوش های مرمری قصرت خبری نیست! 

لیتوک متعجب پلک زد 

-پس من چی پام کنم؟ 

هیوک با بدجنسی گفت-نصف ساکنان یونان پابر.هنه هستند توهم میشی یکی از اونا! 

لیتوک چیزی نگفت و به صندل های گرانقیمتش نگاه کرد که به سرعت داخل توبره ی هیوک جای گرفتند. 

هیوک گفت-عجله کن! 

لیتوک بدون هیچ حرفی دنبال او راه افتاد...حالا که اسیر انها بود نباید سعی میکرد عصبانی یشان کند...حداقل تا زمانی که شیوون پیدایش میکرد. 

بیرون اصطبل دونگهه منتظرش بود...لیتوک با دیدن او خوشحال شد...مطمئن بود دونگهه اجازه نمیداد به او سخت بگیرند.

دونگهه دور از چشم هیوک برای او دستی تکان داد و بعد سه نفری به طرف پشت دهکده جایی که زمین های کشاورزی قرار داشتند حرکت کردند...زمین هایی که حتی حصارهای درست و حسابی نداشتند.

راه رفتن بدون پاپوش برایش سخت بود اما سعی کرد با ان کنار بیاید. 

در مسیر چند تن دیگر از برده های یاغی به انها ملحق شدند. 

هیوک وقتی دید که انها به لیتوک خیره شده اند رو به آنها غرید

-چی رو تماشا میکنید؟...برید به کارتون برسید!  

ظاهر لیتوک طوری بود که خواه ناخواه توجه ی برده ها به او جلب میشد...لیتوک با اینکه تمام دیشب را در اصطبل کثیفی به صبح رسانده بود ولی هنوز لباس های ابریشمی و گرانقیمتش تنش بود و همینطور پوست سفید و سالمش که برعکس ان برده ها اصلا افتاب سوخته نبود. 

بعد رفتن برده ها هیوک بیلی به لیتوک داد 

-سعی کن کارتو درست انجام بدی. 

لیتوک بیل را در دستش گرفت 

-من باید چیکار کنم؟ 

دونگهه مداخله کرد 

-هیوک تو برو من بهش نشون میدم. 

هیوک چیزی نگفت...فقط یکی از بیل ها برداشت و از انجا رفت. 

دونگهه توضیح داد 

-باید خاک رو اماده ی کشت کنیم...اینطوری...با زیر و رو کردن خاک و نرم کردنش. 

و طرز کار را به لیتوک نشان داد. 

لیتوک بیلش را داخل خاک فرو کرد و سعی کرد کاری که دونگهه انجام داده بود را تقلید کرد. 

-اوه...نمیشه...خیلی سخته. 

دونگهه لبخند زد 

-چون تا حالا این کارو انجام ندادی. 

لیتوک اهی کشید 

-نه انجام ندادم...من چشم که باز کردم تو عمارت بزرگ پدرم بودم. 

دونگهه گفت-حتما زندگی راحت و خوبی داشتی. 

لیتوک سرش را تکان داد و با لحن غم انگیزی گفت-تا دو روز قبل من حس این رو داشتم که خوشبخت ترین ام روی زمینم...بعد دو سال بالاخره تونسته بودم با کسی که عاشقش بودم ازدواج کنم. 

دونگهه-تو ازدواج کردی؟

لیتوک سرش را تکان داد و اشک چشمانش را پاک کرد 

-مطمئنم الان از شدت دوری من دیوونه شده. 

دونگهه با او هم دردی کرد 

-درکت میکنم. 

لیتوک گفت-به نظرت امکان داره رئیست بزاره من برم؟ 

دونگهه-بعید میدونم...رئیس هیچ وقت از حرفش برنمیگرده. 

لیتوک اهی کشید و دونگهه با ناراحتی او قلبش به درد امد...به دلایلی خوب درک میکرد که دوری از کسی که عاشقش بود چقدر سخت است. 

دونگهه-بهتره کارتو شروع کنی وقتی هیوک سگ اخلاق میشه حتی منم نمیتونم جلوشو بگیرم. 

لیتوک سرش را تکان داد و به ناچار شروع به کار کردن کرد.



در جایی دور از دید ایستاده بود و نجیب زاده ی سفیدپوش را تماشا میکرد که تمام تلاشش را میکرد که مثل برده ها کار کند اما اصلا موفق نبود...با دیدن زور زدن های بی فایده ی او لبخندی روی ل.ب هایش نشست.

از زمانی که به خاطر داشت از تمام ان نجیب زاده ی پرافاده مغرور متنفر بود اما به طرز عجیبی حسش برای این نجیب زاده فرشته صورت فرق میکرد.

او در کنار اینکه زیبا بود معصومیت و پاکی خاصی در صورتش بود که باعث میشد نتواند نسبت به او احساس تنفر داشته باشد و برعکس بی اختیار جذب او میشد.

اورا تماشا کرد که چطور با ان تونیک ابریشمی سفید مانند فرشته ای زیر نور افتاب می درخشید.

او واقعا جذاب بود.

میدانست باید جلوی این احساسش را بگیرد و اجازه ندهد قلبش نسبت به یک نجیب زاده نرم شود.

"کیم هیچول اینقدر ضعیف نباش."

 



نظرات 3 + ارسال نظر
Bahaar دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 ساعت 20:12

سلام‌سامی جونم
مثل همیشه عالی بود
و من به شدت منتظر اون لحظه رمنس توکچولی_هیتوکی هستم

نانا دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 ساعت 05:15

کار نیکو کردن از پر کردن است
فایتینگ لیتوکی

الیسا دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 ساعت 00:37

دلم برا تیکی سوخت =( کاش زودتر باهاش خوب بشن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد