Loveless 10



های لاوا


حرفی برای دفاع از خودم ندارم بفرمایید امشبمم لاولس بخونید


 

 

قسمت دهم:



چند ساعتی از امدنش به مزرعه میگذشت...او و دونگهه و همینطور بقیه برده های فراری به سختی مشغول کار بودند...برای برده ها اینطور کار کردن انقدرها سخت نبود و اذیتشان نمیکرد اما برای نجیب زاده ای مثل لیتوک که تمام عمرش دست به سیاه و سفید نزده بود واقعا طاقت فرسا بود. 

بعد ساعت ها کار متوالی کاملا خسته شده بود اما جرات نداشت از کار دست بکشد. 

عرق پیشانی اش را پاک کرد...نمیدانست چرا به نظرش از دو روز قبل افتاب ازهمیشه گرم تر شده بود...البته فقط گرما نبود...ان روز و روز قبلش را چیزی نخورده بود و به خاطر همین احساس ضعف میکرد. 

دونگهه متوجه شد که حال او خوب نیست و وقتی هیوک حواسش نبود به او نزدیک شد 

-هی تو حالت خوبه؟ 

لیتوک سرش را پایین تکان داد 

-اره...خوبم. 

دونگهه با نگرانی پرسید-مطمئنی؟ 

وقتی لیتوک دوباره سرش را تکان داد دونگهه مطمئن  شد و به سراغ کار خودش رفت. 

لیتوک به او دروغ گفت... حالش اصلا خوب نبود...سرش گیج میرفت و حس میکرد تب دارد اما نمیخواست جلوی ان برده ها ضعف نشان دهد. 

بیل را از خاک بیرون کشید و خواست ان را دوباره در خاک فرو کند که یکدفعه جلوی چشمانش سیاهی رفت.  

با صدای افتادن بدن بی جانش روی زمین دونگهه با تعجب سرش را بلند کرد...با دیدن لیتوک که بیهوش روی زمین افتاده بود رنگش پرید و سراسیمه سمتش دوید تا خودش را بالای سر او برساند. 

اما وقتی نزدیک او رسید دید که کسی دیگری زودتر از او خودش را انجا رسانده است! 

از حرکت ایستاد و شوکه گفت-رئیس... 

هیچول شانه های لیتوک را بلند کرد و با دست ازادش گونه ی اورا ل.مس کرد. 

دونگهه پرسید-...اون چش شده؟ 

هیچول با صدایی گرفته گفت-از حال رفته...به نظرم تبم داره... چرا واستادی؟... بیا کمکم کن ببریمش پیش ته مین!

دونگهه با تشر سردسته یشان به خودش آمد و به او در بلند کردن لیتوک کمک کرد.

آن دو بدن بیهوش لیتوک را که وزن چندانی هم نداشت به کلبه ی ته مین بردند و سپس دونگهه از کلبه بیرون رفت.

بیرون از کلبه دونگهه با هیوک مواجه شد

هیوک به او نزدیک شد و با تعجب رسید-هی چی شده؟ 

دونگهه که خودش هم از رفتار هیچول تعجب کرده بود جواب داد-لیتوک موقع کار یکدفعه بیهوش شد... هیچول گفت کمکش کنم و ببریمش پیش ته مین.

هیوک پوزخندی زد 

-انگار مهره ی مار داره!...همه تونو دونه دونه داره جادو میکنه. 

دونگهه در جواب او فقط اخمی کرد و بدون اینکه به او توجهی کند به سر کارش رفت. 

هیوک هم اخم کرد 

-اصلا از این وضع خوشم نمیاد. 



هیچول پرسید- اون چش شده؟ 

ته مین دستمالی نم دار را روی پیشانی لیتوک گذاشت و جواب داد-به خاطر ضعف و خستگی از هوش رفته...کمی هم تب داره. 

هیچول پوزخندی زد 

-ضعف؟...بایدم ضعف کنه!...از غذاهای ما نخورده چون در حد خودش نمیدونه...واقعا که این نجیب زاده ها مغرور و کله شقن! 

ته مین-فقط این نیست برادر...اون به راه رفتن طولانی مدت و کار سخت عادت نداره...بهش فشار زیادی اوردی...واسه همین میگم که نباید می اوردیش اینجا. 

هیچول اخم کرد 

-پس میخواستی چیکارش کنیم؟...ولش کنیم که بره با کلی نجیب زاده بریزه اینجا و همه مونو قتل عام کنه؟ 

ته مین اهی کشید 

-من اینو نگفتم ولی الاقل میتونستید یکم ملایم تر باهاش رفتار کنی. 

هیچول-خواهش میکنم تو دیگه اینو نگو مین...بلاهایی که سرمون اومد رو فراموش کردی؟ 

ته مین-که چی؟...تو میخوای انتقام گذشته ی تلخ مونو از یه پسر تنها و بی دفاع بگیری؟... 

اهی کشید و ادامه داد-...بیشتر ازینا ازت توقع داشتم برادر...تو که زورگو و بدجنس نبودی.

 هیچول-به هرحال ما همه مون همه روزه داریم این کارها رو انجام میدیم بدون اینکه از حال بریم.

 ته مین-چون اون عادت نداره...اصلا هرکاری میخوای بکنی بکن فقط اینو بدون با زجردادن یه نجیب زاده نمیتونی روزهای سخت گذشته رو عوض کنی. 

هیچول چیزی نگفت و سکوت کرد. 

بعد گذشت مدتی ته مین دید که هنوز هیچول بیرون نرفته گفت-یکم که استراحت کنه حالش خوب میشه. 

هیچول که بالاخره خیالش راحت شده بود سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت. 



کیوهیون با دیدن ریووک که سوار بر اسب انجا منتظر بود حسابی شگفتزده شد. 

-ریووک...تو اینجا چیکار میکنی؟ 

ریووک از روی اسبش پایین پرید 

-میخوام باهات بیام! 

کیوهیون-چی؟...زده به سرت؟...هیچ میدونی ممکنه... 

ریووک حرف اورا قطع کرد 

-خودم خوب اینو میدونم ولی نمیتونم این همه مدت بدون دیدن تو سر کنم. 

کیوهیون-ووکی... 

ریووک-بدون دیدن تو حتی یه روز هم نمیتونم دووم بیارم...اجازه بده باهات بیام. 

کیوهیون-اما اینکار خطرناکه...ممکنه اتفاقی برات بیفته!

ریووک لبخند زد 

-تا وقتی که کنار تو باشم مشکلی برام پیش نمیاد...چون میدونم تو خوب ازم محافظت میکنی. 

کیوهیون نتواست به او نه بگوید چون خودش هم همان قدر دلتنگ ریووک شد. 

بنابراین گفت-باشه میتونی بیای...عده ای از سربازا رو مامور میکنم که اطرافت باشند و ازت محافظت کنند. 

ریووک با خوشحالی گفت-ممنونم. 

و خودش را در اغوش کیوهیون جای داد. 

کیوهیون اندام کوچک اورا به خودش چسباند و موهای اورا بو.سید 

-نه این منم که ازت ممنونم... برای اینکه کنارمی.  



پلک های لیتوک لرزید و بعد به ارامی چشمانش باز شد...در یک اتاق کوچک و ساده ولی تمیز روی تشکی دراز کشیده بود. 

ضعف داشت و احساس میکرد که کوچکترین توانی در بدنش نمانده بود. 

با این وجود خواست بلند شود که صدایی به نرمی گفت-بلند نشو...هنوز باید استراحت کنی... 

لیتوک پسر خوش سیمایی را دید که صورت مهربانی داشت...او همان برادر هیچول بود.

 لیتوک پرسید-اینجا کجاست؟...چه اتفاقی برام افتاده؟ 

ته مین توضیح داد-ظاهرا تو مزرعه از هوش رفتی...بعد اینکه دو روز چیزی نخوردی اصلا تعجبی نداره... 

کاسه ی سوپی را مقابل او گرفت 

-...یکمی از این بخور..مطمئنم از مزه ی این خوشت میاد. 

لیتوک مکثی کرد اما وقتی ته مین قاشقی پر از سوپ را به طرف دهانش نزدیک کرد دهانش را باز کرد...ان سوپ واقعا خوشمزه بود. 

ته مین پرسید-چطوره؟ 

لیتوک اعتراف کرد 

-اون..مزه ی خوبی داره... 

نگاه تشکرامیزی به ته مین انداخت 

-ممنونم. 

ته مین لبخند زد 

-خودم درستش کردم اخه زمانی که هنوز با پدر و مادرم تو مزرعه مون زندگی میکردم تو آشپزی به مادرم کمک میکردم برای همین آشپزی م خوبه.

قاشقی دیگری را از سوپ پر کرد 

-وقتی سوپ رو خوردی میتونی دوباره استراحت کنی... 

لیتوک میان حرف او پرید 

-اما برادرت و دوستاش... 

ته مین-خیالت راحت باشه نمیزارم مجبورت کنن با این وضع ت کار کنی...بدنت خیلی ضعیف شده. 

لیتوک-چه فرقی برای تو میکنه؟...از نظر شماها امثال مثل من حتی لیاقت زنده موندن ندارن. 

ته مین گفت-من این عقیده رو ندارم...لااقل در مورد تو ندارم. 

لیتوک-منم یه نجیب زاده م. 

ته مین-ولی این تو نبودی که باعث زجر کشیدن من و برادرم تو دوران بردگیم بودی...از طرفی عذاب دادن تو هیچ وقت خاطرات تلخ گذشته ی منو پاک نمیکنه. 

لیتوک گفت-متاسفم...به نظرم تو گذشته ی تلخی داشتید. 

ته مین-اهمیتی نداره چون دیگه هرچی بودند گذشتند. 

لیتوک-کاش برادرت منو ازاد میکرد...خواهش میکنم باهاش حرف بزن...تو برادرشی حتما به حرف تو گوش میکنه. 

ته مین گفت-بعید میدونم راضی شه چون ازاد کردن تو امنیت کل دهکده رو به خطر میندازه ولی من باهاش حرف میزنم و نمیزارم دیگه باهات بدرفتاری کنن...راستش برادرم به بدی که تو فکر میکنی نیست... 

وقتی در کلبه باز شد ته مین از حرف زدن دست کشید 

-برادر... 

لیتوک با دیدن هیچول خودش را جمع کرد... این پسر زیبا با وجود تمام ظرافت و زیبایی اش نگاه سرد و سرکشی داشت که اورا میترساند.

هیچول برای لحظه ای نگاهش روی او ثابت ماند اما این فقط برای لحظه ای بود چون سریع شمشیرش را از روی دیوار برداشت و تا از کلبه بیرون برود که ته مین پرسید-کجا میری برادر؟ 

هیچول که ظاهرا عجله ای زیادی برای رفتن داشت جواب داد-بچه ها یه طعمه ی جدید پیدا کردند. 

ته مین با کمی تعجب گفت-جدی؟ چطور من بی خبرم؟ 

هیچول-قرار نیست که همه ی طعمه ها رو تو شناسایی کنی. 

این را گفت و بعد به سرعت کلبه را ترک کرد. 

لیتوک فکر کرد   

"طعمه؟!...اونا از چی حرف میزنن؟" 

با تعجب به ته مین نگاه کرد. 

ته مین متوجه ی نگاه او شد و گفت-بهتره دیگه استراحت کنی. 

لیتوک با اینکه در مورد چیزاهایی که شنیده بود خیلی کنجکاو بود اما سری تکان داد و دوباره روی بستر ساده اش دراز کشید. 



مسیر زیادی را بدون توقف با اسب رفته بودند...خیلی از شهر دور شده بودند. 

کیوهیون به صورت خسته ی ریووک نگاه کرد...با اینکه امدن ریووک خطرناک بود اما کیوهیون از امدن او خوشحال بود...بودن ریووک در کنارش به او انرژی میداد. 

شیوون اسبش را هی کرد و به او نزدیک شد 

-مجبوریم کمی استراحت کنیم..افراد خسته اند. 

کیوهیون با اینکه دلش نمیخواست دستور توقف بدهد اما به ناچار سرش را تکان داد شیوون با دیدن ناراحتی او دستش را روی شانه اش گذاشت و آن را اندکی فشرد 

-منم به اندازه ی تو نگران وضع لیتوکم ...اون همسر منه...ولی مطمئنم با کمک هم پیداش میکنیم . 

کیوهیون بغضش را فرو داد و با صدای گرفته ای گفت-یه ساعتی استراحت میکنیم و بعد دوباره به جست و جو ادامه می دیم. 



یاغی ها به لیتوک اجازه دادند تا در همان کلبه بماند...لیتوک میدانست که این به خاطر اصرار ته مین هست...با خودش فکر کرد که واقعا شانس اورده است که لااقل در میان انها کسان مهربانی مثل دونگهه ته مین بودند وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش می امد.

وقتی ته مین وارد اتاق شد بی اختیار لبخندی زد...بودن ته مین در کنار ارامش میکرد. 

ته مین لبخندی زد و غذایی که خودش پخته بود را مقابلش گذاشت. 

-یه خبر خوش برات دارم! 

لیتوک با خوشحالی گفت-چه خبر؟...نکنه برادرت قبول کرده که بزاره من برم؟ 

ته مین سرش را به دو طرف تکان داد 

-نه ولی... 

لیتوک که تمام خوشحالی چند لحظه ی قبلش در انی از بین رفته بود پرسید-ولی چی؟ 

ته مین گفت-ولی دیگه قرار نیست ازت کار بکشند...من با برادرم کلی حرف زدم و قانع ش کردم که تو نمیتونی کارهای سخت مزرعه رو انجام بدی. 

لیتوک-اوه...واقعا؟ 

ته مین-همینطوره ولی قرار نیست همینطور بیکار بمونی...میتونی تو بقیه کارها به من کمک کنی...مثل دون دادن به مرغ و خروس ها و.. 

لیتوک-ولی خونواده م...همسرم...من که نمیتونم تا ابد اینجا بمونم. 

ته مین لبخندی زد 

-نگران نباش من با برادرم حرف میزنم و راضیش میکنم...اونقدر اصرار میکنم تا راضی شه تورو ازاد کنه. 

لیتوک-تو خیلی خوبی ته مین. 

ته مین با مهربانی گفت-امروزم استراحت کن از فردا کارت شروع میشه. 




نظرات 3 + ارسال نظر
نانا سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1398 ساعت 04:32

یک دنیا ممنون ته مینییییییی
خیلی دلم میخواد لیتوک مررررد بشه

Bahaar سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1398 ساعت 00:06

سلام سامی جونم
خسته نباشی فرشته، واقعا دست مریزاد داری
اینقدر گفتم عالیه که دیگه کم‌کم حس میکنم باید دنبال کلمه مناسب تری بگردم ... چون عالی کمشه
مشتاقانه منتظر بقیه اش هستم

الیسا دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 ساعت 22:57

خدا ته‌ مینو برامون نگه داره
بسیار عالی بود این پارت بی اندازه منتظرم زودتر توکچول مومنت های بیشتری ببینم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد