Loveless 11



های لاوا



این قسمت به شدت هیجان انگیزه


و قسمت بعدی هیجان انگیزتر!


بفرمایید برید بخونید


 

 

قسمت یازدهم:



ته مین به لیتوک اجازه داد که ان روز را در کلبه ی کوچکش بماند و استراحت کند. 

لیتوک با اینکه از اینده ای که ممکن بود انجا با برده های فراری داشته باشد میترسید اما وجود ته مین برایش قوت قلبی بود.

ته مین برخلاف برادر سردش خیلی گرم و حتی کودکانه بود و با توجه به نفوذی که روی برادرش داشت به نظر میرسید که هیچول فقط از او حرف شنوی دارد.

 و لیتوک امیدوار بود که ته مین بتواند ان پسرک زیبای سنگی را راضی به ازاد کردنش بکند.

این فکر خوش خیالی محض بود ولی نمیخواست به این اسانی ناامید شود. 

نزدیک غروب بود و ته مین برای کاری بیرون رفته بود...لیتوک که از ماندن طولانی مدت در بستر خسته شده بود روی تشک نشسته بود و داخل کلبه را از نظر میگذراند. 

انجا جز اندک وسایل ساده و ضروری چیزی دیگری نبود...یک زیر انداز حصیری...کوزه ای اب و صندوق کوچک و کهنه ای که گوشه ای از کلبه رها شده بود. 

کنجکاوی و تنهایی باعث شد که از جایش بلند شود و به خودش جرات ان را بدهد که به طرف صندوق برود و ان را باز کند. 

داخل صندوق مقداری لباس کهنه اما تمیز بود و همینطور تعدادی عروسک ساده که از کهنه پارچه ها درست شده بود...وقتی با دقت عروسکها را از نظر گذراند متوجه شد که انها هنوز کامل نیستند...بعضی از انها چشم نداشتند یا دست و پاهایشان کامل نبود. 

لیتوک از یافتن انها کاملا متعجب شد...ان عروسکها را کی درست کرده بود و اصلا برای چه درست کرده بود؟ 

یکی از انها را برداشت و از نزدیک به ان نگاه کرد...چشمان دکمه ای و لبخندی که به وسیله ی چند دوخت ساده به وجود امده بود...لیتوک ناخوداگاه لبخند زد...ان عروسک با وجود سادگی اش خیلی دوست داشتنی بود. 

دقایق بعد را به قدری غرق تماشای عروسکها بود که اصلا متوجه ی باز شدن در کلبه و وارد شدن کسی نشد. 

تا اینکه صدایی با خشم گفت-داری چه غلطی میکنی؟  

لیتوک با شنیدن ان صدای اشنا وحشتزده برگشت و سردسته ی برده ها را دید که انجا ایستاده بود و نگاه زیبا اما پر از خشمش را به او دوخته بود!

لیتوک با دیدن او رنگ از رویش پرید و دستپاچه بلند شد و عروسک دستش روی زمین افتاد.

هیچول وقتی جوابی نگرفت جلو آمد و با خشم بیشتری گفت-گفتم اینجا داری چیکار میکنی؟...به چه حقی به وسایل ته مین دست زدی؟ 

پس ان صندوق مال ته مین بود و الان برادر بزرگش به خاطر دست درازی او کاملا عصبانی بود!

لیتوک خواست دهان باز کند و بگوید که قصد بدی نداشته و فقط کنجکاو شده بوده اما با دیدن صورت زیبای هیچول که به خاطر خشم سرخ شده بود به کل حرف زدن از یادش رفت!

حالا که هیچول را از این فاصله ی نزدیک می دید تازه متوجه شده بود که او واقعا چقدر زیباست!

میتوانست قسم بخورد که به عمرش کسی را ندیده که صورتش اینقدر بی نقص و زیبا باشد!

هیچول به او توپید

-هی مگه لالی...چرا جواب نمیدی؟ 

و یقه ی اورا گرفت و به دیوار پشت سرش چسباند و باعث لیتوک شوکه فریاد بزند!

-میگم برای چی به وسایل ته مین دست زدی؟

لیتوک که کاملا وحشت کرده بود به سختی جواب داد

-من منظوری نداشتم...نمیخواستم بی اجازه به چیزی دست بزنم...

لیتوک رنگ به رویش نمانده بود و نفس نفس میزد و هیچول میتوانست ترس عمیق اورا از چشمان درشتش بخواند. 

تازه فهمید که زیاده روی کرده است تصمیم گرفت اورا رهایش کند که درست در همین لحظه ته مین از راه رسید!

ته مین با دیدن این صحنه با حیرت پرسید- چی شده؟


لیتوک با احساس شل شدن دستان هیچول از فرصت استفاده کرد و سمت ته مین گریخت.

-ته مین!

ته مین از هیچول پرسید- اینجا چه خبره؟

هیچول سعی کرد توضیح بدهد.

خودش هم نمیدانست چرا از اینکه لیتوک به وسایل ته مین دست زده بود آنقدر عصبانی شده بود.

اما در آخر تصمیم گرفت فقط آنجا را ترک کند.

-هرچه زودتر به کلبه م بیا.

 این را گفت و از کلبه بیرون رفت.

ته مین رو به لیتوک برگشت که با عبور هیچول محکم تر به او چسبیده بود. 

ته مین پرسید- بهم بگو چه اتفاقی افتاد؟

لیتوک جواب داد-اون...اون میخواست...میخواست منو بکشه...اگه دیر رسیده بودی... 

ته مین-نه اون اینکارو نمیکنه...اگه میخواست تورو بکشه همون اول اینکارو میکرد. لیتوک-ولی اون میخواست اینکارو بکنه...وقتی دید که سراغ صندوق ت رفتم عصبانی شد و بهم حمله کرد...

ته مین-من نمیدونم چه اتفاقی اینجا افتاده اما مطمئنم هیچول قصد کشتن تورو نداره... 

دست لیتوک را که ارام تر شده بود را گرفت 

-...من نمیزارم اون بهت اسیبی برسونه... خیالت راحت باشه.

لیتوک درمانده تر از انی بود که بتواند جوابی بدهد بنابراین فقط سری تکان داد. 



مقابل چادرها کنار اتشی که نیمه جانی ازش اقی مانده بود نشست و به شعله های لرزان و بی رمق ان نگریست. 

یک روز کامل گذشته بود اما هنوز کوچکترین اثری از لیتوک یا کسانی که اورا گرفته بودند پیدا نکرده بودند... این واقعا مایوس کننده بود...سه روز از گم شدن لیتوک میگذشت و او هیچ کاری نتوانسته بود و به این خاطر از دست خودش عصبانی بود. 

"لیتوک تو الان کجایی؟...هرجا هستی خواهش میکنم مقاومت کن...من زودی پیدات میکنم." 

صدایی از پشت سرش گفت-سرورم؟ 

کیوهیون برگشت و با دیدن ریووک لبخند زد 

-ریووک...هنوز نخوابیدی؟ 

ریووک جلو امد و کنار او نشست 

-چطور میتونم بخوابم وقتی که کسی که دوستش دارم هنوز بیداره؟...چرا خودت هنوز بیداری؟ 

کیوهیون اهی کشید 

-نمیتونم بخوابم...خیلی نگران لیتوکم. 

ریووک-ظاهرا تو تنها کسی هستی که نگرانشی... 

با سر به چادر شیوون اشاره کرد 

-...کسی که باید بیشتر از همه نگران لیتوک باشه الان داره خواب هفت پادشاه رو می بینه.

 کیوهیون اخم ریزی کرد 

-رفتارش منم عصبی میکنه...بیش از اندازه خونسرده!...من از اولشم میدونستم که لیاقت لیتوک رو نداره...بیچاره ی پسرعموی من که امید به چه کسی داشت! 

ریووک-شایدم واقعا نگرانشه و بروز نمیده...به هرحال اون همسرشه. 

کیوهیون-امیدوارم همینطوری باشه که میگی...نمیخوام لیتوک دلش بشکنه. 

ریووک به شوخی گفت-هی داره کم کم حسودیم میشه...تو بیش از اندازه نگران پسرعموتی! 

کیوهیون لبخند زد 

-من و لیتوک مثل برادریم می مونیم...برادری که هیچ وقت نداشتم... 

بو.سه ی کوتاهی روی گونه ی ریووک گذاشت 

-...تو کوچولو نباید به برادر من حسادت کنی! 

گونه های ریووک سریع رنگ گرفت 

کیوهیون نخودی خندید 

-عزیز من

این بار ل.ب های کوچولوی ریووک را بو.سید. 

ریووک با خجالت گفت-نمیخوای بری بخوابی؟ 

کیوهیون جواب داد-گفتم که خوابم نمیاد... 

با شیطنت ادامه داد-...اما اگه تو پیشم باشی شاید بتونم بخوابم.

 ریووک مثل گوجه فرنگی سرخ شد 

-س سرورم... 

کیوهیون انگشتش را روی ل.ب های او گذاشت

 -چند بار بگم اینطوری صدام نکن؟ 

ریووک-معذرت میخوام. 

کیوهیون-واسه اینکه معذرت خواهی تو قبول کنم باید امشبو پیش من بخوابی. 

ریووک با اینکه خجالتزده بود اما سرش را پایین تکان داد.



لیتوک با تعجب به لگن های مسی ای که پر از لباس های چرک و کثیف بود نگاه کرد

 -اینا دیگه چی ان؟ 

دونگهه جواب داد-لباس ان دیگه! 

لیتوک-نه منظورم اینه که من قراره باهاشون چیکار کنم؟ 

دونگهه-اهان... قراره با من و هیوک بیای رودخونه و تو لباس شستن کمک مون کنی. لیتوک با حیرت گفت-چی؟...من لباس بشورم؟! 

هیوک لازم دید وارد مکالمه ی انها شود 

-چیه؟...نکنه میترسی ناخن های مانیکور شده ات خراب شده؟...فراموش نکن توهم االن مثل ما برده ای و باید اینکارا رو انجام بدی. 

(تو یونان باستان رسم بود که مردان ثروتمند و از طبقه ی اشراف ناخن هاشونو مانیکور میکردند.)

لیتوک-ولی من بلد نیستم لباس بشورم. 

هیوک با بدجنسی گفت-پس الان وقت خوبیه که یاد بگیری! 

یکی از لگن های مسی را برداشت و برد...دونگهه هم به پیروی از او لگن دیگری بلند کرد و گفت-دنبالمون بیا. 

لیتوک به ناچار سری تکان داد و اخرین لگن را بلند کرد و دنبال انها راه افتاد .

هیوک بدون اینکه برگردد به او هشدار داد

-فقط یادت باشه فکر فرار به سرت نزنه چون من اصلا به مهربونی ته مین و دونگهه نیستم. 

لیتوک اهی کشید و با خودش گفت 

"اینو تو این سه روزه خوب فهمیدم." 

آن دو لیتوک را به کنار رودخانه بردند و دونگهه نحوه ی شستن لباس را به او یاد داد. 

-...و بعد اینکه خوب خیس خوردند با این تکه چوب روشون بکوب...اونقدر تا مطمئن بشی کاملا تمیز شدند. 

لیتوک-به نظر اسون تر از بیل زدن میاد. 

دونگهه لبخند معصومانه ای زد 

-شک نکن. 

هیوک اخم کرد 

-به اندازه ی کافی حرف زدید دیگه تن به کار بدید! 

دونگهه ل.ب هایش را جمع کرد و زیر ل.ب گفت-بداخلاق. 

سپس سه نفری شروع به کار کردند.  

لیتوک با اینکه تا به حال چنین کاری را انجام نداده بود اما تمام تلاشش را کرد تا به خوبی کارش را انجام دهد. 

دونگهه گفت-لیتوک نگاه کن لباست کاملا خیس و کثیف شده... 

لیتوک نگاه کوتاهی به پایین تونیکش انداخت و بعد گفت-مهم نیست. 

گرچه قبلا ان لباس واقعا برایش با اهمیت بود...ان پارچه ی ابریشمی را خود شیوون برایش خریده بود. 

دونگهه- حیف شد ...پارچه ش خیلی قشنگه...من تو عمرم پارچه به این خوشگلی ندم...حیفه که اینطوری خراب شه. 

هیوک پوزخندی زد 

-یه هفته که بگذره خودشم مثل لباسش میشه!...داغون و افتاب سوخته...درست مثل ما! 

لیتوک سکوت کرد و چیزی نگفت...شاید قبال ظاهر و اراستگی برایش مهم بود ولی الان تنها چیزی که برایش اهمیت داشت این بود که بتواند به طریقی به اتن برگردد...پیش کسی که دوستش داشت...به اغوش گرم شیوون .

همه ی سختی هایی که در ان چند روز کشیده بود یک طرف و این دوری عذاب اور یک طرف...روز قبل از ازدواجش را به خاطر اورد...زمانی که فکر میکرد دیگر هیچ وقت از شیوون جدا نخواهد شد ناغافل از اینکه روزگار بی رحم تر و چشم تنگ تر از انی بود که بتواند خوشحالی و خوشبختی اش را ببیند. 

دور از چشم دو برده ی یاغی قطره ی اشکی که میرفت روی گونه اش سرازیر شود را پاک کرد. 

لباس ها را که شستند انها را داخل لگن ها برگرداندند. 

هیوک به او دستور داد-ببر و اونجا اویزونشون کن...خشک که شدند میبریمشون به ده. 

لیتوک سری تکان داد و انها را بلند کرد. 

دونگهه گفت-من میخوام ابتنی کنم! 

شروع به در اوردن تونیکش کرد و فورا داخل اب پرید از خوشحالی جیغ کشید 

-واووو....عالیههههه! 

هیوک اورا سرزنش کرد 

-هی ماهی بی فکر زود بیا بیرون!...میخوای دوباره سرما بخوری؟ 

دونگهه-فقط یکم!...من عاشق ابتنی ام خودت میدونی که. 

هیوک غرغر کرد

-از دست تو بچه!

دونگهه به روی او اب پاشید 

-توهم بیا تو اب...خیلی کیف میده! 

هیوک اولش اهمیتی نداد اما وقتی بدن نیمه بر.هنه ی دونگهه را اب دید دهانش اب افتاد و نتوانست جلوی خودش را بگیرد. 

لحظاتی بعد هیوک هم کنار او داخل اب بود. 

دونگهه اب بیشتری روی او ریخت و با جیغ و داد گفت-لیتوک توهم بیا ابتنی کنیم... خیلی عالیه. 

لیتوک سرخ شد 

-نه من دوست ندارم. 

تا آن لحظه با کسی جز شیوون ابتنی نکرده بود. 

دونگهه با تعجب گفت-واقعا؟...اخه چرا؟ 

هیوک جای لیتوک گفت-اخه ما اینجا ازون صابون معطری که این نجیب زاده ها استفاده میکنن نداریم. 

لیتوک به زخم زبان او توجهی نکرد و رفت تا رختها را روی بقیه ی شاخه های درختها اویزان کند. 

هیوک پشت سر او گفت-نجیب زاده ی پرافاده! 

دونگهه-اون پر افاده نیست...لیتوک خیلی هم خوبه. 

هیوک-جدا؟...نگو که عاشقش شدی! 

دونگهه سرخ شد 

-هی میشه یه لحظه از حسادت دست برداری؟...در ضمن اینقدر با حرفهات اونو اذیتش نکن. 

هیوک پوزخندی زد 

-کی اهمیت میده؟ 

دونگهه اهی کشید 

-امیدوارم هیچول اونو زودی ازادش کنه. 

هیوک-به همین خیال باش! 

دونگهه-منظورت چیه؟ 

لیتوک با اینکه از رودخانه دور شده بود اما هنوز میتوانست صدای انها را بشنود ولی ان دونفر از این موضوع بی خبر بودند. 

هیوک-لیتوک جونت قرار نیست دیگه رنگ ازادی رو ببینه...دیروز شنیدم که کانگین میگفت هیچول میخواد اونو به عنوان برده به اسپارت بفروشه. 

لیتوک با شنیدن این حرف خشکش زد. 

دونگهه با تعجب گفت-چی؟!...میخواد لیتوک رو بفروشه به اسپارتی ها؟ 

هیوک نیشخندی زد 

-به احتمال زیاد اره. 

دونگهه-ولی اون که کار کردن بلد نیست...به چه درد میخوره؟ 

هیوک-خب قرار هم نیست کار کنه... 

با بدجنسی ادامه داد-...انجل عزیزت میتونه برده ی س.کس خوبی شه! ... اینطوری رئیس هم میتونه انتقام گذشته شو بگیره!

لیتوک با دو دستش جلوی دهانش را گرفت...نه...نه این ممکن نبود...انها نمیتوانستند اینکار را با او بکنند! 

دونگهه-نه...من نمیزارم. 

هیوک-خودتم میدونی که نمیتونی جلوی تصمیم رئیس بایستی پس چیزی نگو که نمیتونی. 

از اب بیرون امد و شروع کرد به پوشیدن لباس هایش کرد.

 دونگهه با ناراحتی گفت-هیچول اینکارو نمیکنه...من میدونم. 

هیوک-پس هنوز هیچول رو نشناختی... 

بدون توجه به ناراحتی دونگهه به اطراف چشم چرخاند 

-...راستی اون کجاست؟...نمی بینمش؟ 

دونگهه-الان اونجا کنار اون درخته بود...داشت رختها رو پهن میکرد. 

هیوک-اوه لعنتی!... 

شمشیرش را از جایی که کنار لباس ها رهاش کرده بود برداشت.

 دونگهه پرسید-چی شده؟ 

اما هیوک قبلا به کنار ان درختها دویده بود!

 هیچ اثری از لیتوک نبود...لباس ها همان جا به حال خودشان رها شده بودند!...او فرار کرده بود! 

دونگهه خودش را انجا رساند 

-پس لیتوک کجاست؟ 

هیوک که کاملا عصبی به نظر میرسید جواب داد-لعنتی فرار کرده!...فقط یه لحظه چشم ازش برداشتم. 

دونگهه-وای...حالا چیکار کنیم؟ 

هیوک-باید بریم پیداش کنیم...قبل اینکه از اینجا دور بشه.







نظرات 2 + ارسال نظر
الیسا چهارشنبه 1 خرداد 1398 ساعت 23:45

هیوک کتک میخواد ولی =/

شیوونم از چشمم افتاد ابنجور لیتوک نگرانت بعد عین خیالت نیست.

ته مین خیلی عشقه

Mmmnnn چهارشنبه 1 خرداد 1398 ساعت 23:04

دنت گرم تا حالا فیک به این قشنگی نخوندم
لطفا هیجانشو بیشتر کنید
ممنون.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد