Loveless 12



های لاوا



بفرمایید این پارت رو بخونید


  

قسمت دوازدهم: 

 

 

هیچول با حیرت پرسید-چی؟!...فرار کرده؟! 

هیوک من من کنان گفت-ه همینطوره... 

سرکرده ی یاغی ها غرید 

-همینطوره؟...پس توی عو.ضی اونجا چه کاره بودی؟... 

به یقه ی پسر اندام اندام چنگ انداخت و محکم تکانش داد

-...بهم بگو لعنتی! 

دونگهه جلو رفت و بازوی هیچول را گرفت و با گریه گفت- تقصیر هیوک نبود...تقصیر من بود که گفتم بریم تو رودخونه آبتنی کنیم وقتی از رودخونه اومدیم بیرون لیتوک غیبش زده بود...همش تقصیر من بود...تورو خدا هیوک رو ولش کن!

هیچول با دیدن اشکهای دونگهه هیوک را رها کرد اما همچنان از شدت خشم نفس نفس میزد.

-لعنتی!... 

دوباره سمت ان دونفر برگشت...دونگهه حالا از ترس به همسرش چسبیده بود. 

-...اخه شما دوتا احمق چی پیش خودتون فکر کردید که اونو ولش کردید و رفتید تو رودخونه؟...اگه اون برگرده اتن میدونید چه اتفاقی می افته؟ 

هیوک سعی کرد توضیح بدهد 

-اخه اون درست جلوی چشمامون بود نمیدونم چی شد که... 

هیچول سرش داد زد 

-اینا منو قانع نمیکنن هیوک! 

در این لحظه ته مین از راه رسید...با دیدن این صحنه با نگرانی پرسید-چی شده برادر؟ 

هیچول که به سختی داشت جلوی خشمش را میگرفت گفت-هیچی!...به این زودی دلسوزی مزخرف تو کار دستمون داد! 

ته مین که از هیچی خبر نداشت با تعجب پرسید-چی؟...من که نمیدونم داری از چی حرف میزنی؟ 

هیچول-اون نجیب زاده فرار کرده!... 

با دست هیوک و دونگهه را نشان داد 

-...این دوتا احمق نتونستند مراقبش باشند و اون فرار کرده!...و این همش تقصیر توئه!... 

ته مین هاج واج مانده بود که چه بگوید  

هیچول با خشم ادامه داد-...اگه براش دلسوزی نمیکردی و نمیگفتی از اصطبل بیرون بیارمش و کارهای اسونتر بهش بدم این اتفاق نمی افتاد...حالا خون همه ی ادمای این ده از کوچک و بزرگ و مرد و زن به گردن توئه!...کافیه که اون پاش به اتن برسه همه ی کس و کارش با زیردست هاشون میریزن اینجا و اونوقت... 

به اینجا که رسید ساکت شد و دست های سفیدش را مشت کرد.

ته مین جسارت به خرج داد و گفت-چون تو داشتی اون بدبخت رو میکشتی!...به قدری ضعیف شده بود که سر زمین از هوش رفت...من چیکار کنم که نمیتونم مثل تو سنگدل باشم...؟ 

هیچول میان حرف او پرید و با خشم سرش داد زد 

-سنگدل؟!...اون می مرد بهتر بود یا اینکه جون این همه زن و بچه به خطر می افتاد؟ 

ته مین چیزی نگفت و سکوت کرد. 

کانگین پرسید-رئیس حالا باید چیکار کنیم؟ 

هیچول دستور داد-سریع به چند گروه تقسیم بشید و همه جای جنگل رو بگردید...همه جارو...وجب به وجب!...هرطور شده پیداش کنید چون اگه پاش به اتن برسه یه نفر اینجا زنده نمی مونن. 

برده های یاغی با شنیدن دستور سرکرده یشان به سرعت پراکنده شدند تا دنبال نجیب زاده ی فراری بگردند...دونگهه هم خواست برود که هیوک جلوی اورا گرفت. 

هیوک-نه تو همینجا بمون!

دونگهه-اما هیوک... 

هیوک-به خاطر خدایان المپ همین یه بار به حرفم گوش کن. 

دونگهه با اینکه نمیخواست اما سرش را تکان داد و رفتن همسرش را تماشا کرد.

دونگهه بعد رفتن انها به ته مین نزدیک شد که خیلی ناراحت به نظر میرسید. 

-ته مین... من متاسفم. 

ته مین به زور لبخندی زد 

-تقصیر تو نبود دونگهه. 

دونگهه-چرا تقصیر من بود...اگه من به هیوک نمی گفتم که بریم تو رودخونه و اون ناخواسته لو نمیداد که هیچول میخواد لیتوک رو به اسپارت بفروشه هرگز این اتفاق نمی افتاد. 

ته مین جاخورد 

-چی؟!...هیوک اینو گفت؟ 

دونگهه-اره...فکر کنم لیتوک اینو شنید که تصمیم گرفت فرار کنه. 

ته مین دستش را روی پیشانی اش گذاشت 

-ای زئوس بزرگ... 

دونگهه با بغض گفت-خواهش میکنم نزار هیچول لیتوک رو بفروشه...اون گناه داره... تو و هیچول باید بهتر از هرکسی بدونید که چقدر برده ی سک.س شدن وحشتناکه!

ته مین-ولی هیچول اصلا قصد همچین کاری نداشت...من نمیدونم هیوک از کجا اینو فهمیده! 

دونگهه با تعجب گفت-ولی خودش به من گفت که از زبون کانگین شنیده. 

ته مین-کانگین یا هرکس دیگه ای فرق نمیکنه...هیچول اینکارو نمیکنه...حتی اگه بخواد من نمیزارم. 

دونگهه با اینکه هنوز خیالش راحت نشده بود گفت- امیدوارم.



وقتی از دویدن خسته شد و احساس کرد که دیگر نایی برایش نمانده به ناچار مجبور شد بایستد و نفسی تازه کند. 

پهلوهای دردناکش را گرفت و به اطرافش نگاه کرد...همان درختهای جنگل بدون نشانه ای از اینکه به انتهای جنگل رسیده است...انگار ان جنگل تمامی نداشت...شایدم او تمام مدت داشت به دور خودش می چرخید و خبر نداشت...تمام درختان جنگل کاملا شبیه هم بودند و لیتوک هیچ راهی نداشت که به وسیله ان بفهمد که دارد راه را درست میرود.

 "چیکار کنم؟...از کدوم طرف باید برم؟" 

حیران و درمانده بود و بیشتر از همه ترسیده بود...اگر باز گیر برده ها می افتاد بعید میداست این دفعه از خونش بگذرند.

مطمئن بود حتی دونگهه و ته مین هم نمیتوانند کاری برایش بکنند. 

با شنیدن صدای فریادی از ترس خشکش زد...برده های یاغی انجا بودند! 

-همه جارو خوب بگردید!...زودتر باید پیداش کنیم! 

"چطوری پیدام کردند؟!  "

صبر نکرد و در خلاف جهت صدا شروع به دویدن کرد...وحشتزده و هراسان بود و در دلش از خدایان کمک میخواست. 

از کنار بوته هایی که گذشت پایین تونیکش به ان گیر کرد...ولی برای باز کردن ان وقت نداشت...برده ها درست پشت سرش بودند! 

تونیکش را کشید و خودش را ازاد کرد و پشت سرش تکه ای از پارچه ی لباسش در خارهای بوته باقی ماند. 

ترس و وحشت از گیر افتادن باعث شده بود بدون اینکه توجه کند به کجا میرود فقط بدود...فقط میخواست تا میتواند از ان برده ها دور شود. 

صدایی گفت-اونجاست!...دیدمش! 

انها اورا دیده بودند! 

نفس نفس زنان به پاهایش فشار بیشتری اورد تا با سرعت بیشتری بدود اما وقتی چند متر دیگر جلو رفت با دیدن چیزی که انتظارش را میکشید اه از نهادش برامد. 

درست روبرویش پرتگاه بود...یک پرتگاه خیلی عمیق که در پایین ان رودخانه ای خروشان قرار داشت. 

برگشت و پشت سرش را نگاه کرد...جایی ک به سرعت تعدادی از برده های مسلح ظاهر شدند...همه ی انها عصبانی به نظر میرسیدند و جلوتر از همه ی انها ان سردسته یشان بود.‌

لیتوک به پرتگاه نگاه کرد...از هر طرف میرفت به مرگ میرسید... به اخر خط رسیده بود!

هیچول با دیدن او گفت-واقعا فکر کردی میتونی به این اسونی از دست مون فرار کنی ؟... 

لیتوک-نه...خواهش میکنم.

قدمی به عقب برداشت...هیچول با دیدن این صحنه جلو رفت و هشدار داد 

-هی احمق مراقب باش پشت سرت! 

لیتوک پشت سرش را نگاه کرد...اگر از ان ارتفاع پایین می پرید احتمالش خیلی کم بود که زنده بماند اما با این وجود او ترجیح میداد بمیرد تا بقیه عمرش را برده باشد و به شیوون خیانت کند .

پس جلوی چشمان متعجب برده ها و سرکرده یشان قدمی دیگری سمت پرتگاه برداشت! 

هیچول که حیرت کرده بود داد زد-دیوونه داری چیکار میکنی؟ میخوای خودتو بکشی؟ 

لیتوک برای اخرین برگشت و به او نگاه کرد. 

-اگه قرا باشه بمیرم ترجیح میدم خودم مرگمو انتخاب کنم! 

خودش هم نمیدانست یکدفعه این همه شجاعت را از کجا آورده بود؟

اما هرحاضر بود هرکاری کند تا دوباره اسیر آن بردگان یاغی و بی رحم نشود. 

هیچول خشکش زده بود...او واقعا زده بود به سرش؟...گرچه جان یک نجیب زاده برای او اهمیتی نداشت اما وقتی لیتوک خواست قدم اخر را بردارد بی اختیار به طرفش دوید 

-صبر کن! 

خوش بختانه درست لحظه ی اخر به او رسید و بازویش را گرفت و سمت خودش کشید. 

لیتوک تقلا کرد تا خودش را رها کند 

-ولم کن...ولم کن هیولا! 

اما هیچول با تمام توانی که در خودش سراغ داشت اورا محکم تر گرفت و سرش داد زد 

-ولت کنم که خودتو بکشی؟...اخه کی همچین کاری میکنه؟ 

لیتوک هم فریاد داد-کسی که مثل من بین بد و بدتر گیر کرده باشه!... 

دستهای هیچول با دیدن چشمان خیس لیتوک شل شد 

لیتوک- ترجیح میدم بمیرم تا اینکه مجبور بشم تن فروشی کنم!

هیچول خشکش زد.

چقدر این کلمات برایش آشنا بود.

" این زندگی برای من از مرگ بدتره ته مین... روزی نیست که آرزوی مرگ نکنم... فقط به خاطر توعه که دارم تحمل میکنم... "

خاطرات تلخ گذشته اش به سرعت در ذهنش تداعی شدند.

خاطراتی که سعی در فراموش کردن شان داشت اما آنها مدام در قالب کابوس های شبانه برمیگشتند و آزارش میدادند.

اما آن نجیب زاده چرا بابد چنین چیزی میگفت؟

هیچ کس اورا مجبور به چنین کاری نکرده بود.

در این لحظه کانگین که برای سرکشی به اطراف رفته بود گفت-رئیس یه عده نجیب زاده و افراد شون دارن از اینجا رد میشن!...تعدادشونم خیلی زیاده!

هیچول لحظه ای به او نگاه کرد و بعد نگاهش به لیتوک برگشت که به نظر آرام تر شده بود.

کانگین-دستور چیه؟...اونا خیلی بهمون نزدیکن! 

هیچول بالاخره تصمیم گرفت...بازوی لیتوک را محکم تر گرفت و گفت 

-پنهون میشیم تا از اینجا رد شن...دنبالم بیاید!

جایی پنهان شدند و عبور ان نجیب زاده های سوار اسب را از دور تماشا کردند...لیتوک هم به ناچار مجبور شد پنهان شود. 

لیتوک با دیدن شیوون و کیوهیون شگفتزده شد و بی اختیار خواست انها را صدا بزند اما به سرعت دست سفید هیچول جلوی دهانش قرار گرفت و فریادش به ناله ی بی صدایی تبدیل شد. 

لیتوک کوشید تا دست اورا کنار بزند اما با احساس سردی خنجر هیچول روی گردنش خشکش زد. 

هیچول نمیخواست اما چاره ای جز تهدید نداشت...ارام کنار گوشش نجوا کرد 

-کافیه کوچکترین صدایی ازت بشنوم اونوقت... 

لیتوک از ترس به خودش لرزید و دست از تقلا برداشت و دور شدن نزدیک ترین کسانش را تماشا کرد...باورش نمیشد که دارد انها را می بیند...انها تا اینجا دنبالش امده بودند و او فقط بیست متر با انها فاصله داشت...فقط بیست متر با محبوبش فاصله داشت. 

با دیدن نیمرخ زیبای شیوون  که مثل همیشه باشکوه سوار اسبش بود اشک در چشمانش جمع شد 

"شیوون...شیوون من اینجام...خواهش میکنم اینطرف بیا...خواهش میکنم." 

اما ان گروه از انجا عبور کردند بدون اینکه حتی کوچکترین توجهی به جایی که انها پنهان شد بودند بکنند. 

و برده ها فقط وقتی مطمئن شدند که نجیب زاده ها از انجا دور شدند از مخفی گاه بیرون امدند.

هیچول متوجه اشکهای لیتوک شد.

او واقعا قلبا راضی به این کار نبود اما برای حفظ جان هم قطارانش مجبور بود.

دست لیتوک را گرفت و وادارش کرد تا از روی زمین بلند شود.

-برمیگردیم به ده. 



گروه متشکل از زیردستان کیوهیون و خدمتکاران شیوون به ارامی در میان درختان جنگل در حال حرکت بودند...کیوهیون جلوتر از همه بود و شیوون و بقیه پشت سرش بودند. 

از کنار بوته های خاری که گذشتند نگاه کیوهیون متوجه ی تکه پارچه ای شد که به ان ها گیر کرده بود...ان پارچه به نظرش خیلی اشنا بود! 

وقتی فهمید ان را قبلا کجا دیده است سریع افسار اسبش را کشید و از روی ان پایین پرید و به طرف بوته ها رفت. 

شیوون که درست پشت سرش بود پرسید-چی شده کیو؟ 

کیوهیون که موفق به کندن پارچه از شاخه های بوته ی خار شده بود ناباورانه ان را بالا اورد تا شیوون هم اورا ببیند. 

طبق انتظارش شیوون هم با دیدن ان تکه پارچه جاخورد. 

-این...این... 

جلو رفت و ان را از دست کیوهیون گرفت 

-...این مال لباس لیتوکه...خودم براش خریده بودمش...ولی اینجا چیکار میکنه؟... 

به اطرافش نگاه کرد...درحالیکه سعی میکرد بغضش را فرو دهد

 -...یعنی ممکنه که... 

کیوهیون سرش را تکان داد 

-اون اینجا بوده...احتمالا اون برده ها از اینجا عبور کردند. 

شیوون امیدوارانه پرسید-پس امکان داره که هنوز زنده باشه مگه نه؟...و همین طور یه جایی همین اطراف...؟ 

کیوهیون-منم همین فکرو میکنم...گمون میکنم به جایی که میخوایم خیلی نزدیک شدیم...باید عجله کنیم!



با ورود برده ها به دهکده ته مین و دونگهه از کلبه بیرون امدند و دیدند که انها توانستند لیتوک را پیدا کنند. 

دونگهه خواست به طرف لیتوک برود اما هیچول به نظر اوقاتش تلخ بود و دونگهه جرات نکرد که جلو برود. 

ته مین به طرف برادرش دوید 

-برادر! 

هیچول لیتوک را سمت او هل داد 

-ببرش و مواظب باش دیگه فرار نکنه...همینطور وسایلتم جمع کن!... 

صدایش را بالا برد 

-...یعنی همه برن و وسایلشونو جمع کنند...فردا صبح از اینجا میریم. 

مردم دهکده با شنیدن حرف رئیس شان تعجب کردند دونگهه به طرف هیوک رفت و دست اورا رفت و اهسته پرسید-هیوک اینجا چه خبره؟ 

هیوک اهی کشید و سرش را به دو طرف تکان داد.

 ته مین با نگرانی از هیچول پرسید-بریم؟...اخه چرا؟ 

هیچول-کس و کار این نجیب زادهه افتادن دنبالش!...تو جنگل دیدمشون. 

ته مین از شدت حیرت دهانش را گرفت. 

هیچول ادامه داد-...خیلی به ده نزدیک شدن دیگه موندنمون اینجا درست نیست. 

ته مین-ولی کجا بریم؟ 

هیچول-میریم به مخفی گاهمون تو کوه. 

هیوک اعتراض کرد 

-اما زمین ها و کشت مون چی میشه؟ 

هیچول به تلخی گفت-وقتی مرده باشی دیگه غلات به چه دردت میخوره؟ 

حق با هیچول بود و همه این را میدانستند بنابراین دیگر کسی اعتراض نکرد. 

هیچول گفت-زودتر برید و وسایل ضروری تونو جمع کنید...قبل سحر می افتیم. 

خواست به طرف کلبه ی خودش برود که صدایی از پشت سرش به آرامی گفت-هرجا فرار کنید اونا پیداتون میکنن! 

هیچول با شنیدن صدای لیتوک برگشت. 

لیتوک که دیگر برایش مهم نبود سرش چه می اید ادامه داد-...میتونی تا اخر عمرت فرار کنی ولی تا وقتی که من باهاتون باشم اونا دست از سرتون برنمیدارن...همسرم هیچ وقت دست از پیدا کردن من دست نمیکشه...اگه واقعا جون دوستات برات مهم ان بزار من برم. 

هیچول پوزخندی زد 

-چیز دیگه ای نمیخوای؟...بزارم بری که اونا صاف بیاری سروقتمون؟ 

لیتوک-من اینکارو نمیکنم!

هیچول-متاسفم ولی من از اول عمرم نمیتونستم به نجیب زاده ها اعتماد کنم. 

لیتوک-ولی من به شرفم قسم میخورم که اینکارو نکنم. 

هیچول-لطفا از چیزی مایه بزار که شما نجیب زاده ها ازش بویی برده باشید!... 

سپس رو به ته مین گفت-...مطمئن شو که نمیتونه فرار کنه. 

 




نظرات 2 + ارسال نظر
نانا یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 04:51

دعواهای توکچولی رو خیلی دوست دارم
فایتینگ سامی

الیسا یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 00:31

مثل همیشه عالی بود هیونگ =)

فرشته جان انقدر نگو بذاره بری =) کجا بری خب تو هرجا بری در نهایت متعلق به چولایی
با عرض پوزش از جناب ماشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد