Loveless 13



های لاوا



یکم دیر شد ولی زیاده


بفرمایید برید بخونید


  قسمت سیزدهم:


  

ته مین دستمال خیس را روی زخم دستش کشید. 

صورت لیتوک از درد درهم رفت و با نفرت گفت-برادرت یه هیولاست! 

ته مین اخم کرد ولی چیزی نگفت و به تمیز کردن زخم نجیب زاده پرداخت.

لیتوک ادامه داد-... آره اون یه هیولای سنگدله!... مهم نیست که ظاهرش جذاب و زیباست!... اون یه شیطانه که از خوده هادس اومده!

(هادس : جهنم یا دنیای مردگان )

ته مین دیگر نتوانست ساکت بماند.

یک نجیب زاده که چیزی از برادرش نمیدانست حق نداشت اینطوری در مورد او قضاوت کند.

-اینطور نیست... تو هیچول رو نمیشناسی... اون اصلا سنگدل نیست.

لیتوک با بغض گفت-... اونا اونجا بودند!... شیوون و کیو...درست تو چند قدمی من...اما...اما برادر تو... 

ل.بش را گاز گرفت و به خاطر بغضی که داشت نتوانست ادامه بدهد...نمیخواست جلوی ان برده اشک بریزد. 

ته مین متوجه ی ناراحتی او بود اما میدانست که برادرش دلایل مهم خودش را دارد.

 دستمال را عقب کشید وگفت-هیچول مجبور بود اگه میزاشت بری جون همه ی مردم ده به خطر می افتاد. 

لیتوک-چند بار بگم من شما رو لو نمیدم... ولی برادر سنگدل تو گوشش بدهکار نیست... 

چشمان خیسش را با پشت دست پاک کرد 

-...مطمئنم اون هیچ وقت طعم عشق و محبت رو نچشیده وگرنه می فهمید که دور شدن دو عاشق از هم چقدر براشون سخت و زجراوره.  

ته مین-برادرم به این بدی ها که تو میگی نیست...اون ادم خوب و مهربونیه...همیشه قبل از خودش به فکر راحتی دیگرانه... اون قلب مهربونی داره.

لیتوک-اینو تو میگی چون برادرشی...به هرحال باید از برادرت دفاع کنی. 

ته مین گفت-اون فقط برادر من نیست... تموم کس و کار منه!... تنها کسی که از خانواده م برام مونده.

لیتوک با تعجب به او نگاه کرد که حالا چشمانش داشتند از اشک می درخشیدند.

ته مین لبخند تلخی زد 

-... یه سال تموم عذاب کشید تا از من محافظت کنه... تا دست کثیف مشتری های ارباب مون بهم نرسه... اما خودش هرروز می مرد و زنده میشد با این حال پیش من هیچ وقت از دردی که میکشید چیزی نمیگفت تا غصه نخورم.

لیتوک هاج و واج پرسید-داری میگی که تو و هیچول ...

ته مین سرش را تکان داد 

-درست فهمیدی... اربابی که مارو خرید صاحب یه رو.سپی خونه بود و برده هاشو وادار به تن فروشی میکرد... هیچول برای اینکه من مجبور نشم با مشتری ها بخوابم جور منم میکشید ... کسایی که اونجا می اومدن رحم و شفقت نداشتن و با برده ها مثل یه حیوون رفتار میکردن... براشون مهم نبود که برده ای که مجبور میشد بدنشو در اختیارشون بزاره چقدر زجر میکشه اونا فقط لذت و ارضا شدن شون مهم بود... برای من اون روزها وحشتناک ترین و تلخ ترین روز های عمرم بودن.

لیتوک که تحت تاثیر قرار گرفته بود پرسید- اما چطور شد که الان اینجایید؟!

ته مین جواب داد- یه شب که ارباب منو مجبور کرد تا با یکی از مشتری هاش بخوابم هیچول نجاتم داد!... اون با دستای خودش اون نجیب زاده ی کثیف رو که بارها بهش درد داده بود رو کشت و بعد باهم فرار کردیم و به جنگل رفتیم... اولش زندگی تو جنگل برامون سخت بود اما به مرور یاد گرفتیم که چطور غذای خودمونو به دست بیاریم و خودمونو مخفی کنیم... یه مدت بعد به تعدادی از برده های فراری برخوردیم و اونا هم باما همراه شدن... بعد از اون هیچول تصمیم گرفت به برده ها برای فرار کمک کنه و اینطوری شد که بعد چند سال تونستیم گروهی تشکیل بدیم و دور از آزار و اذیت و ظلم ارباب ها برای خودمون زندگی کنیم... تقریبا تموم کسایی که اینجان آزادی شونو مدیون هیچول هستن.

لیتوک دوباره اخم کرد 

-اره برادرت برده ها رو ازاد میکنه و ادم های ازاد رو تو بند!  

ته مین- اینقدر بی انصاف نباش... دردی که تو کشیدی حتی یه صدم اون چیزی نیست که ما در طول عمر برده بودنمون کشیدیم. 

لیتوک زانوهایش را بغل کرد 

-برای من دور بودن از شیوون بزرگ ترین زجر و شکنجه ست...بدون اون من می میرم. 

ته مین لبخند زد 

-اونم تورو دوست داره؟ 

لیتوک گفت-خیلی...برای همینم مطمئنم تا پیدام نکنه از جست و جو دست نمیکشه... 

به ته مین نگاه کرد 

-...به برادرت بگو و راضیش کن که منو ازاد کنه...شیوون اگه اینجا رو پیدا کنه حتی یه نفر رو زنده نمیزاره و همینطور کیوهیون...اون فرمانده ی ارتشه...کلی سرباز زیر دستشه...ولی اگه منو ازاد کنید اونا رو راضی و مجاب میکنم که دنبالتون نگردند...حداقل به خاطر تو و دونگهه نمیزارم اتفاقی براتون بیفته. 

ته مین-باشه...باهاش حرف میزنم ولی گمون نکنم راضی بشه.


 

دونگهه نالید 

-اه...اههه... 

هیوک کنار گوشش زمزمه کرد 

-جونم . 

و خودش را بیشتر به او فشرد. 

دونگهه با احساس عضو سخت شده ی هیوک روی با.سنش سرخ شد و نفس نفس زد 

-هیوک...قرار بود وسایلمونو ببندیم... 

هیوک نیشخندی زد

-وقت واسه بستن وسایل زیاده! 

همزمان با گفتن این پایین تونیک همسرش را بالا داد و با شهو.ت دستش را روی پشت ران های رنگ پریده ی او کشید و از لرزیدن انها لذت برد. 

دونگهه با احساس دستهای او روی لباس زیرش ناله کرد 

-اه هیوک... 

هیوک پشت گردن اورا بو.سید و درحالیکه بیشتر از قبل اورا به دیوار فشار میداد لباس زیرش را پایین داد. 

با دیدن با.سن بر.هنه و سفت دونگهه لبخند زد...یکی از دستهایش را بین دو کتف دونگهه گذاشت تا مانع حرکت کردنش بشود و با دست دیگرش یکی از لپ های با.سنش را گرفت و محکم فشرد. 

دونگهه ایندفعه با صدای بلندتری ناله کرد 

-هیوک! 

هیوک نیشخندی زد و بدون اینکه با.سنش را رها کند گفت-جانم؟ 

دونگهه با هق هق گفت-اذیتم نکن... 

زیر فشار بدن قوی همسرش به زحمت خودش را تکان داد -...بهت نیاز دارم...همین الان! 

هیوک گونه ی غرق کرده و خیس اشک اورا بو.سید

 -اینو زودتر میگفتی ماهی کوچولو!

همزمان عضو سخت شده اش را میان دو لپ با.سن دونگهه فرو برد.

 دونگهه جیغ کشید و به دیوار چنگ انداخت -اههه...زئوس بزرگ!!!... 

هیوک به زحمت خودش را داخل سوراخ دونگهه جای داد 

نفس نفس زنان اما با رضایت گفت-انگار هردفعه تنگ تر میشی عزیزم.

 دونگهه با بی طاقتی نالید -فقط حرکت کن...خواهش میکنم!... 

هیوک-به روی چشمم. 

و خودش را بیشتر فشار داد و با ضربه های قوی اش باعث شد همسرش بیشتر از قبل ناله کند.



از چادر که بیرون امد شیوون را دید که هنوز کنار اتش نشسته و تکه پارچه لباس لیتوک در دست گرفته و به ان خیره شده. 

به دلایلی احساسی که شیوون در ان لحظه داشت را به خوبی درک میکرد...اگر ان اتفاق برای ریووک می افتاد نمیدانست چطور باید تحمل میکرد...کیوهیون حتی نمیخواست تصورش را کند! 

جلو رفت و شانه ی شیوون را فشرد 

-محکم باش مرد...به زودی پیداش میکنیم. 

شیوون چیزی نگفت و فقط سرش را تکان داد. 

کیوهیون احساس کرد که باید اورا تنها بگذارد...بار دیگر شانه ی اورا فشرد و به چادر خودش و ریووک برگشت. 

با رفتن کیوهیون شیوون تکه پارچه در دستش مشت کرد و سپس ان را داخل اتش انداخت. 

با خشم و نفرت به پارچه ی ابریشمی که به سرعت میان اتش به خاکستر تبدیل میشد نگریست. 

-لعنت به این شانس!  

 


هنوز سپیده ی صبح ندمیده بود که برده های فراری وسایلشان را بار گاری ها و قاطرهایشان کردند و اماده ی سفر برای رفتن به مخفی گاه جدیدشان شدند.

لیتوک چاره ای نداشت جز اینکه انها را در این مسیر همراهی کند...بعد فرار دیروزش حتی برای یک لحظه تنها نمانده بود و مدام مراقبش بودند...گرچه ته مین پادرمیانی کرده بود و اجازه نداده بود تا دوباره دستهایش را ببندند چون اینطوری نمیتوانست مثل بقیه راه برود.

طبق چیزهایی که از ته مین شنیده بود مسیر طولانی و سختی در پیش داشتند و روزها طول میکشید تا به مخفی گاه کوهستانی برسند.

قبل حرکت هیچول تک تک برده ها را سرکشی کرد تا مطمئن شود همه اماده ی حرکت هستند...مثل همیشه چهره ی زیبایش عاری از هر نوع احساسی بود... گویی مجسمه ی ساخته شده از مرمر سفید بود!

 وقتی از کنار لیتوک گذشت لیتوک نگاه پر از نفرتش را نثار او کرد...هیچول متوجه شد اما به روی خودش نیاورد.

لیتوک با عصبانیت پیش خودش فکر کرد:

"واقعا که اون یه شیطانه...فقط دوتا شاخ کم داره!"

تا قبل از اسیرشدنش به دست برده ها توجه ی خاصی نسبت به برده ها و زندگی انها نداشت...اصلا انها را نمیدید که بخواهد به انها توجه کند!...اما بعد اسیر شدنش متوجه شد که انها واقعا سختی کشیده اند و حتی دلش برای کسانی مثل ته مین و دونگهه میسوخت ولی هیچول فرق میکرد!...از نظر او هیچول فقط یک شیطان بی رحم بود که مانع ازادی و خوشبختی اش بود.

فقط میتوانست امیدوار باشد که بعد اینکه نجات پیدا کرد شیوون تقاص این روزهای اسارتش را از ادم سنگدلی مثل او بگیرد.

زمان حرکت که رسید ته مین خودش را کنار او رساند...لیتوک متوجه شد که او توبره ی کوچکی را پشتش حمل میکند...تعداد گاری ها بود و بعضی از برده ها ناچار بودند کمی از وسایلشان را خودشان حمل کنند.

لیتوک فقط برای اینکه تعارفی زده باشد گفت-میخوای کمی از راه رو من برات بیارمش؟

ته مین لبخند زد

-نه خودم میتونم بیارمش...من به این جور بارها عادت دارم ولی برای تو سخته.

لیتوک فکر کرد که او راست می گوید...در تمام عمرش سنگین ترین چیزی که بلند کرده بود تیر و کمانش بود!

پرسید-با برادرت حرف زدی؟

لبخند ته مین از روی ل.بش پاک شد

-هنوز فرصتش پیش نیومده... در اولین فرصت باهاش حرف میزنم.

-ممنونم گرچه بعید میدونم دل سنگی برادرت به رحم بیاد.

ته مین به ارامی گفت-اینطوری راجع بهش حرف نزن...اون نگران جون ماست.

لیتوک اهی کشید

-اینو هزار بار گفتی ولی اخرش چی؟...من که نمیتونم تا اخر عمرم اسیر شماها بمونم.

ته مین- قول میدم باهاش حرف بزنم... حالا راه بیفت.



وقتی پایش محکم پیچ خورد مجبور شد بایستد...میدانست که اگر زودتر به راه نیفتد برده ها دوباره اذیتش خواهند کرد...خصوصا که ته مین برای کمک کردن به بچه های کم و سن سال جلو رفته بود و کسی نبود که ازش حمایت کند.

با وجود درد پایش تصمیم گرفت دوباره روی پاهایش بایستد که با افتادن سایه ی کسی سرش را بلند کرد...با دیدن سرکرده ی برده ها خشکش زد.

موهای بلند ابریشمی اش روی شانه هایش ریخته بود و چشمان زیبایش مثل همیشه عاری از هر احساسی بود.

من من کنان گفت-من...پام پیچ خورد..من مجبور شدم که...

به نظر نمی امد که هیچول حرف های او شنیده باشد چون خم شد و بازوی اورا کشید و مجبورش کرد روی پای دردناکش بایستد.

صورت لیتوک از شدت درد درهم رفت...قبل اینکه بخواهد اعتراضی کند هیچول دست اورا کشید و وادارش کرد دنبالش برود...لیتوک بی اختیار دنبال او کشیده شد درحالیکه کاملا وحشت کرده بود.

-هی صبر کن...چیکار میکنی؟

با ترس پیش خودش فکر کرد:

"حتما فکر کرده باز میخوام فرار کنم...نکنه بلایی سرم بیاره؟"

هیچول اورا کنار یکی از گاری ها که کاملا پر از اسباب و وسایل بود برد و انجا رهایش کرد.

لیتوک اورا تماشا کرد که وسایل داخل گاری را جا به جا کرد تا اینکه فضای خالی کوچکی به وجود آمد.

هیچول گفت

-میتونی اینجا بشینی.

لیتوک به جای خالی ای که ایجاد شده بود نگاه کرد و بعد دوباره به هیچول نگاه کرد...مطمئن نبود درست شنیده است.

-چی...چیکار کنم؟

هیچول حرفش را تکرار نکرد بلکه دست لیتوک را دوباره گرفت و سمت گاری کشید و وادارش کرد داخل گاری بشیند.

لیتوک نمیدانست در سر هیچول چه میگذشت اما هرچه که بود او نمیتوانست دید مثبتی به این رفتار داشته باشد.

او به یک برده ی فراری اجازه نمیداد که طوری رفتار کند که او ضعیف است و تحقیرش کند.

از گاری پایین آمد و با اخم گفت- من میتونم راه برم!... اگه پسر لاغری مثل تو میتونه پس منم میتونم!

هیچول پوزخندی زد

-اگه ذره ای عقل تو کله ن باشه لطفی که بهت کردم رو قبول میکنی و داخل گاری می شینی جناب نجیب زاده... مسیر طولانی تر از اونیه که تصورشو داری و ما به ندرت جایی اتراق میکنیم.

این را گفت و با قدم های بلند از آنجا رفت‌.

لیتوک به رفتن او نگاه کرد درحالیکه بیشتر از قبل نسبت به او احساس خشم و نفرت داشت...او نه تنها باعث جدایی او از شیوون شده بود بلکم تحقیرشم کرده بود و لیتوک به خاطر این هیچ وقت اورا نمی بخشید.

با این حال سوار گاری شد و تا به پاهایش استراحتی بدهد.

و با خودش گفت که همین که پاهایش بهتر شدند دوباره پیاده به راه رفتن ادامه خواهد داد. 

اما او خبر نداشت که کسان دیگری هم شاهد این صحنه بودند.

هیوک اخمی کرد

-واقعا از رئیس نداشتم به این راحتی خودشو وا بده!...اون پسر جدی جدی جادو میکنه!

دونگهه گفت-هیچم اینطور نیست...اون جادوگر نیست!

هیوک پوزخندی زد

-وقتی معشوق رئیس شد می فهمی!

دونگهه-چی میخوای بگی؟......خودتم میدونی که هیچول چقدر مهربونه و هوای همه رو داره...اون مثل تو نیست که از زجر کشیدن بقیه لذت ببره.

هیوک-من فقط از زجر کشیدن این نجیب زاده های خودخواه لذت میبرم کسایی که یه عمر زجر و شکنجه م دادند و ازم مثل اسب باری کار کشیدند!

دونگهه-منم مثل تو زجر کشیدم ولی فکر نمیکنم این کارا گذشته ی تلخ مو شیرین کنه!...اصلا چرا تو گفتی که هیچول میخواد لیتوک رو بفروشه؟...من از ته مین پرسیدم...گفت هیچول اصلا همچین کاری رو نداره....اخه از ناراحت کردن اون چی گیرت میاد؟

هیوک-من خودم اینو از کانگین شنیده بودم...تو به من بگو از طرفداری کردن از اون نجیب زاده چی گیرت میاد؟...اون فقط یه نجیب زاده ی مغرور و پرافاده ست.

دونگهه- توهم داری درست مثل اونا رفتار میکنی...

با ناراحتی ادامه داد-...دیگه نمیشناسمت هیوک...تو هیوک مهربون و خوش قلب من نیستی.

هیوک-من هنوزم همون هیوک ام منتها ازم نخواه که برای یه نجیب زاده دل بسوزونم.






نظرات 2 + ارسال نظر
الیسا سه‌شنبه 7 خرداد 1398 ساعت 00:01

لطفا زودتر معشوق رئیس رو به رئیس برسونید
با تشکر

نانا دوشنبه 6 خرداد 1398 ساعت 23:18

چقدر این جمله ی "وقتی معشوق رییس شد میفهمی" رو دوست دارمممممم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد