Loveless 14


های لاوا



این قسمت بازم اسمات داره


  

قسمت چهاردهم:



شب که شد برده های یاغی گاری ها را نگه داشتند و اتشی روشن کردند و خسته به دور ان جمع شدند. 

لیتوک داخل همان گاری ماند و برده های تماشا کرد که از زن و مرد و پیر و جوان مشغول کار بودند تا شام را مهیا و چادرهای کهنه یشان را برپا کنند.

آن هم با وجود اینکه که تمام انها بیشتر مسیر را پیاده امده و کاملا خسته و کوفته بودند. 

شب هوای خنک بود و لیتوک سردش بود اما ترجیح میداد انجا در گاری بماند...دوست نداشت نزدیک برده ها باشد تا مجبور شود نگاه های پر از نفرت انها را روی خودش تحمل کند. 

کنجکاو بود بداند که شیوون و کیوهیون کجا هستند و چه میکنند...یعنی ممکن بود قبل رسیدن به مخفی گاه پیدایشان کنند؟ 

این خوش خیالی محض بود ولی لیتوک امیدوار که این اتفاق بیفتد.

از دوری شیوون داشت دیوانه میشد و لحظه ای نبود که به او فکر نکند.

" شیوون... "

-تو هنوز اینجایی؟ 

لیتوک از افکارش بیرون امد و دید که ته مین کاسه به دست مقابلش ایستاده است.

ته مین لبخندی زد و کاسه را به او داد

-شیر بزه...گرمت میکنه.

لیتوک از او تشکر کرد -ممنونم. 

ته مین کنار گاری روی زمین نشست و لیتوک را تماشا کرد که جرعه ای از شیر داغ را نوشید. 

بعد لحظاتی ته مین شروع کرد 

-امروز دیدم چه اتفاقی افتاد.

لیتوک پرسید- چه اتفاقی؟

ته مین جواب داد- منظورم کاری بود که هیچول انجام داد.

چینی به پیشانی لیتوک افتاد

-این چیزی رو عوض نمیکنه...به هرحال همه ی زندانبان ها مراقب زندانی شو هستند. ته مین-یعنی هنوزم میگی برادر من یه سنگدله؟

لیتوک بی رودروایستی گفت- اوهوم... اون نه تنها یه آدم بدجنسه بلکه با کار امروزش قصدش این بود که منو تحقیر کنه!

ته مین اعتراض کرد

-برادرم فقط میخواست کمکت کنه!

-اگه برادرت قصدش کمک کردن به منه چرا نمیزاره من برم؟

-چون مجبوره!... برای بقای گروه مجبوره!... ولی مطمئن باش به توهم صدمه ای نمیزنه!

لیتوک دیگر چیزی نگفت و خودش را با نوشیدن شیر مشغول کرد.

میدانست ادامه دادن این بحث بی فایده ست.

ققط میتوانست امیدوار باشد که همسرش هرچه زودتر اورا پیدا کند. 

 کاسه را به ته مین برگرداند و از او تشکر کرد

-ممنونم...خیلی تشنه بودم.

ته مین لبخند کوچکی به ل.ب آورد

-خواهش میکنم.

در این لحظه نگاه ته مین به انگشتر او افتاد...تا حالا متوجه اش نشده بود...یک انگشتر زیبا و ظریف که نگین درشتی از یاقوت سرخ داشت. 

-اوه...چه انگشتر قشنگی. 

لیتوک لبخندزنان به انگشترش نگاه کرد که حتی در ان نور کم هم می درخشید.

آن انگشتر برایش یادآور روزهای شاد و زیبای گذشته اش بود.

-اینو موقعی که نامزد شدیم شیوون بهم داد...اونم یکی دقیقا شکل اینو داره منتها نگین انگشترش یاقوت کبوده. 

ته مین-خیلی قشنگه. 

به ناگاه لبخند لیتوک از روی ل.ب هایش پاک شد!

دستش را عقب کشید و با نگرانی به ته مین نگاه کرد. 

ته مین فهمید مشکل چیست.

سریع گفت-نگران نباش من نمیخوام اونو ازت بگیرم. 

لیتوک-بقیه چی؟ 

ته مین-من این اجازه رو بهشون نمیدم... 

به شوخی اضافه کرد 

-...مطمئن باش نمیتونن از دستور برادر رئیس سرپیچی کنند. 

لیتوک-تو خیلی خوبی ته مین...اگه این حلقه م نبود حتما میدادمش به تو.

ته مین-راستش من دوست ندارم ازین چیزای پر زرق و برق اویزون دست و بالم باشه...ولی عجیبه...فکر میکنم یه چیزی شبیه اینو قبال جایی دیدم. 

لیتوک-شوخی میکنی؟...از این انگشتر فقط دوتا وجود داره یکی دست منه و یکی دست شیوون...حتما داری اشتباه میکنی. 

ته مین متفکرانه گفت-ممکنه. 

ولی مطمئن بود که قبلا ان را جایی دیده است اما به خاطر نمی اورد کجا؟ 

ته مین لیتوک را تنها گذاشت و کنار اتش برگشت درحالیکه هنوزم ذهنش مشغول انگشتر لیتوک بود. 

هیوک و دونگهه و کانگین هم انجا بودند اما از هیچول خبری نبود.

ته مین حدس زد برای بازرسی اطراف رفته باشد. 

کاسه ی سفالی اش را از شیرگرم پر کرد و کنار دونگهه نشست.

 دونگهه پرسید-پس لیتوک کجاست ؟...چرا نگفتی بیاد اینجا پیش ما؟ 

ته مین جواب داد-بهش گفتم ولی ترجیح داد داخل گاری بمونه.

هیوک دستهایش به سی.نه اش زد 

-کاری خوبی کرده...من یکی اصلا دوست ندارم این پسره ی پرافاده رو نزدیکم ببینم...البته امیدوارم دوباره نزاره فرار کنه. 

ته مین به او اخم کرد 

-پشت سر لیتوک اینطوری حرف نزن...به اندازه ی کافی زجر کشیده...در ضمن من میدونم که دروغی که تو و کانگین گفتید باعث شد فرار کنه!

هیوک چشم غره ای کوتاهی به دونگهه رفت که سعی داشت نگاهش را از او بدزدد. 

-نمیدونم این پسره چی داره که همه دوست دارن طرفشو بگیرن.

ته مین-من طرف اونو نگرفتم فقط دوست ندارم به برادرم کار اشتباهی رو نسبت بدن که به هیچ وجه قصد انجامشو نداشته. 

هیوک-یعنی باور کنم که تو اینو فقط به این خاطر میگی؟...فکر کردی نمی بینم که چطوری مراقبشی و هواشو داری؟ 

کانگین نیشش باز شد

-من به ته مین حق میدم...این یارو نجیب زادهه خیلی جذابه!

ته مین با عصبانیت گفت-مزخرف نگو!...من فقط نمیخوام به یه فرد بی گناه ظلم بشه. کانگین دستهایش را به نشانه ی تسلیم بالا برد 

-هی اروم باش... من فقط شوخی کردم.

ته مین چیزی نگفت و شیرش را سرکشید. 

اخم های هیوک بیشتر در هم رفت.

هیچ خوشش نمی امد که ته مین به خاطر یک نجیب زاده با انها تندی کند...و از همه بیشتر هم رفتار ان روز هیچول عصبانی اش میکرد. 

با عصبانیت با خودش فکر کرد 

"من جای رئیس بودم فقط با یه تیزی خالصش میکردم "



لیتوک هنوز داخل گاری بود و به کیسه ی بزرگی تکیه داده بود...خسته بود و به شدت خوابش می امد اما هوای شب به قدری سرد بود که مدام از خواب می پرید...با خودش فکر کرد که شاید باید پیشنهاد ته مین را قبول میکرد و کنار اتش میرفت. 

به خانه ی گرم و راحتش فکر کرد که چطور با بهترین هیزم ها گرم میشد.

آه کشید.

یعنی بازم میتوانست آنجا را ببیند؟ 

و همینطور شیوون را. 

اتفاقات قبل از اسیر شدنش برایش مثل یک خواب و رویای شیرین بود...انگار هیچ وقت اتفاق نیفتاده بودند و حقیقت نداشتند...انگار واقعیت زندگی اش همین چند روزی بود که مثل یک برده زندگی کرده بود. 

"باید قوی باشم...نباید بزارم روحیه م خراب شه...کیوهیون و شیوون حتما پیدام میکنن...کیوهیون حتما کل سرباز پی ام فرستاده...مگه میشه نتونه نجاتم بده؟...و شیوون...اون اونقدر دوستم داره که به آب و آتیش میزنه تا نجاتم بده...اره همینطوره...اونا زودی پیدام میکنن." 

با به خاطر اوردن همسر جذابش لبخندی روی ل.بش نشست و ناخوداگاه خاطره ای در ذهنش شکل گرفت.

زمانی که تنها سه روز از ازدواج شان میگذشت...



ان روز خسته از گردش در شهر برگشته بود...با کیوهیون به آمفی تئاتر و بازار رفته بود و دست اخر هم به دیدن ریووک به اشپزخانه ی قصر رفته بودند و لیتوک شاهد دیدار ان دو عاشق بود.

بعد اینکه خدمتکاران حمام را اماده کردند انها را مرخص کرد و به حمام رفت. 

تازه لباس هایش را پوشیده بود و مشغول خشک کردن موهایش بود که در چوبی اتاق که تماما کنده کاری های زیبا داشت باز شد و کسی پا به درون اتاق گذاشت. 

شیوون برگشته بود درحالیکه مثل عادت همیشگی اش بالاتنه اش بر.هنه بود و شنل اشرافی و گرانقیمت سرخی روی شانه های مردانه اش خودنمایی میکرد.

ماهیچه های کامل و متناسبش برق میزد و لیتوک فکر کرد که او واقعا خوشتیب ترین مرد آتن است. 

لیتوک لبخند زد 

-شیوون کی اومدی؟

شیوون لبخند کشنده ای زد 

-همین الان برگشتم... 

بند شنلش را باز کرد و ان را روی یکی از صندلی ها اتاق انداخت و پرسید-...حموم بودی؟...تنهایی و بدون من؟ 

لیتوک سرخ شد 

-متاسفم اخه نمیدونستم تو کی برمیگردی. 

شیوون نزدیک امد و نیشخندی زد

-اشکالی نداره عشقم میتونیم یه ساعت دیگه باهم بریم. 

لیتوک با تعجب پلک زد

-یه ساعت دیگه؟...گمون نمیکنم بخوام تو عرض یه ساعت دوبار حموم کنم.

شیوون مقابل او ایستاد و با شیطنت گفت-اما من شرط می بندم که لازمت میشه!

لیتوک متوجه ی منظور او شد

-شیوون...ولی... 

شیوون به رویش خم شد و با بو.سه ای کوتاه ساکتش کرد 

-هی نبینم بهونه بیاری. 

لیتوک-بهونه نیست...اخه ما دیشب باهم بودیم... 

شیوون-ولی من جوونم... 

لیتوک را دوباره بو.سید 

-...و دوست دارم هرروز با همسر دوستداشتنیم انجامش بدم. 

لیتوک اخم مصنوعی ای کرد 

-با این حرفها نمیتونی خرم کنی...اصلا تو به فکر من نیستی...همش به فکر خودتی... میدونی هر دفعه من چقدر درد میکشم؟ 

شیوون چانه ی او را به ارامی گرفت و گفت-فرشته ی من...من همیشه میخوام ملایم باشم اما این خودتی که اخرش بیشتر و محکم تر میخوای! 

لیتوک تا بناگوش سرخ شد و مشتی به سی.نه ی بر.هنه ی شیوون زد 

-نخیر اینطور نیست منحر.ف! 

شیوون با بدجنسی گفت-چرا همینطوره و من همین الان اینو بهت ثابت میکنم!

قبل اینکه لیتوک بتواند چیزی که شنیده را پردازش کند خودش را روی تخت خوابشان یافت!

با چشمان گرد شده از ترس به مرد قدبلندی که رویش خیمه زده بود نگریست.

-شیوون...

شیوون اورا بو.سید 

-جونم؟

لیتوک سعی کرد اورا کنار بزند 

-بزار برم!

شیوون نیشخندی زد 

-متاسفم فرشته... من بدجور میخوامت! 

و همزمان با فشردن بدنش ل.ب های اورا گرفت و محکم بو.سید تا نتواند اعتراضی کند. 

دستهایش کورکورانه سمت کمر لیتوک رفتند و با پیدا کردن کمربند او شروع به باز کردنش کردند. 

لیتوک که دیگرتقلایی برای ازاد کردن خودش نمیکرد دستانش را دور گردن شیوون حلقه کرد و دهانش را برای او باز کرد...خیلی وقت بود که مقابل همسر جذابش اختیاری از خودش نداشت. 

دقایق بعد هردو کاملا بر.هنه بودند و لیتوک میتوانست دستها و ل.ب های شیوون را همه ی جای بدنش احساس کند.

وقتی شیوون لاله ی گوشش را گاز گرفت نالید و به شانه های او چنگ انداخت. 

-آهه شیوون!

لبخندی روی ل.ب های شیوون نشست...کاملا متوجه بود همسرش در ان لحظه چقدر به او نیاز دارد. 

دستهایش را روی ران های بر.هنه ی او کشید و ل.ب هایش مسیر گوش تا گردن اورا طی کردند...هردو خیس عرق بودند و دمای بدنشان بالا رفته بود. 

وقتی  نوک سی.نه ی اش را م.کید او دوباره نالید

-شیوون... 

شیوون-جانم؟ 

لیتوک نفس نفس زنان گفت-شیوون...من... 

شیوون با اینکه میدانست منظور او چیست اما قصد داشت کمی اورا اذیت کند بنابراین گفت-تو چی فرشته ی من؟

لیتوک به خوبی از نقشه ی او اگاه بود ولی وقتی دستهایش اسیر دستهای مردانه و قوی شیوون بود و حتی نمیتوانست خودش را بگیرد چاره ای نداشت. 

-شیوون...من میخوامت.  

شیوون یک ابرویش را بالا برد

-جدا؟...ولی من فکر میکردم الان نمیخوای انجامش بدی. 

لیتوک-مسخره بازی درنیار شیوون! 

 شیوون-من فقط نمیخوام مجبورت کنم. 

لیتوک تسلیم شد

-من حرفی که زدم رو پس میگیرم خوبه؟ 

شیوون-واقعا؟ 

لیتوک با عجز نالید

-شیوون خواهش میکنم! 

و پاهایش را دور کمر شیوون حلقه کرد. 

شیوون که بالاخره به هدفش رسیده بود لبخند پیروزمندانه ای زد

 -باشه ... نمیتونم این همه اصرارتو ببینم و کاری نکنم!

 لیتوک با حرص گفت-قول میدم تلافی شو سرت دربیارم!

شیوون خندید

-من منتظر می مونم مای سوییتی انجل! 

لیتوک خواست جواب دندان شکنی بدهد که با حرکت بعدی شیوون فریادی زد. 

شیوون بی اخطار خودش را واردش کرده بود! 

-دیوونه چکار میکنی؟ 

شیوون-دارم کاری رو میکنم که خودت ازم خواستی! 

و شروع به حرکت کردن کرد...لیتوک از درد نالید و به بازوهای همسرش چنگ انداخت.

 -اههه اروم تر! 

شیوون-نمیتونم. 

سریع تر و محکمتر از قبل حرکت کرد.

لیتوک با هر حرکت او روی تخت جلو و عقب میشد اما نمیتوانست بگوید که ان را دوست ندارد...شیوون همانطور که خوش اخلاق و خوش برخورد و عاشق پیشه بود همانقدر هم در س.کس قوی و فوق العاده بود! 

لیتوک از تک تک ان لحظات لذت میبرد...به شیوون نگاه کرد که صورتش کاملا خیس عرق بود و قطرات عرق از چانه اش پایین می چکید...لیتوک نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد...گردن شیوون را بغل کرد و اورا پایین کشید تا بتواند ل.ب هاس س.کسی اورا ببو.سد. 

شیوون با کمال میل بو.سه ی اورا پذیرفت و حرکتش را سریع تر کرد. 

لحظاتی بعد هردو به کا.م رسیدند درحالیکه که هنوز زبانش دهان های یکدیگر را می کاویدند...لیتوک در دهان شیوون نالید و لحظه ای بعد مایع گرمی درون بدنش احساس کرد. 

 شیوون خودش را از او بیرون کشید و نفس نفس زنان کنار او روی تخت افتاد.

نفس نفس زنان گفت-تو فوق العاده ای عشقم!

لیتوک که نفسش به زحمت بالا می امد به زحمت لبخند زد 

-توهم همینطور!

شیوون لبخندزنان به روی خم شد 

-فکر کنم وقت حمومه. 

 لیتوک خسته گفت-الان نه...الان فقط میخوام بخوابم. 

شیوون بو.سه ای روی پیشانی اش گذاشت 

-هرچی فرشته ی قشنگم بگه.


 

قطره ی اشکی که روی گونه اش بود را پاک کرد...فقط خود خدایان میدانستند که چقدر دلتنگ شیوون بود. 

"چقدر دیگه باید صبر کنم که تو پیدام کنی؟...اخه تو کجایی؟" 

سرش را به کیسه تکیه داد و چشمانش را بست بدون اینکه بداند کسی دارد اورا از دور تماشا میکند. 

 

 


نظرات 1 + ارسال نظر
نانا شنبه 11 خرداد 1398 ساعت 02:46

تنهایی هیچولمو نبینممممممم
برو جلو مادر... برو واقعیتت رو نشون بده... فایتینگ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد