Loveless 15



های لاوا


بفرمایید قسمت پانزدهم


  

قسمت پانزدهم:



وحشتزده بود و قلبش مثل گنجشک کوچکی خودش را به قفسه ی سی.نه اش می کوبید.

دست ها و پاهایش را از هم باز کرده بودند و کاملا به تختی که رویش دراز کشیده بود بسته شده بود بدون اینکه قدرت کوچکترین حرکتی داشته باشد.

حس پروانه ای را داشت که در تار عنکبوتی پیر افتاده بود... همانقدر ناتوان و ضعیف!

او کاملا بره‌.نه و آماده بود تا طعمه ی عنکبوتی نفرت انگیز شود! 

نجیب زاده به رویش خم شد و به صورت رنگ پریده ی او پوزخند زد

-خب بلاخره آماده شدی برده!... حالا میتونیم کارمونو شروع کنیم!  

و حین حرف زدن دست های بزرگ و پرمویش را روی ران های سفید و پنبه ای پسرک اسیر کشید.

هیچول از احساس دستان او چندشش میشد اما راه فراری نداشت.

به خودش لرزید و نالید

-نه... خواهش میکنم...

او واقعا قدرت آن را نداشت که یک بار دیگر انجامش دهد!

 وقتی مشتری با بی رحمی تمام ران لاغرش در مشت بزرگش فشرد التماسش به ناله ای دردناک تبدیل شد.

با لحن نفرت انگیزی کنار گوشش زمزمه کرد

-حتی پوست دخترا هم اینقدر لطیف و سفید نیست... تو برده کوچولوی سک.سی نمیدونم چی داری که هیچ کس مثل تو نمیتونه منو ار.ضا کنه!

اشک هایش روی گونه هایش ریختند.

با اینکه میدانست ناله ها و التماس هایش در قلب سنگی آن مرد تاثیری ندارد دوباره تلاش کرد 

-خواهش میکنم...

اما مرد بی اخطار هردو ران او را با خشونت تمام باز کرد و باعث شد تا از درد زجه بزند و صدای فریاد دردآلودش در کل اتاق پیچید...



با صدای فریاد خودش از خواب پرید و خود را در داخل چادرش یافت.

تمام بدنش خیس عرق بود و به شدت نفس نفس میزد.

دستی به صورت خیسش کشید و سعی کرد به خودش بقبولاند که تمام آنچه که دیده کابوسی بیش نبوده.

با اینکه چند سال از رهایی اش از رو.سپی خانه ی اربابش میگذشت ولی هنوزهم هرشب کابوس آن یک سال جهنمی که در آنجا مجبور به تن فروشی شده بود را می دید.

روح و جسم ش در آن یک سال به قدری آزار دیده و عذاب کشیده بود که حتی گذر سالها نمیتوانست زخم ش را التیام ببخشد.

از خوابیدن دوباره و دیدن آن کابوس ها میترسید بنابراین بلند شد و از چادرش بیرون رفت.

شروع به گشت زدن در اطراف چادرها و گاری ها کرد تا اینکه به گاری ای رسید که لیتوک در آن خوابش برد.

نجیب زاده ی لجباز حتی حاضر نشده بود که کنار بقیه و داخل چادر ها بخوابد.

آنجا و دور از آتش حتما سردش میشد.

بی درنگ شنلش را باز کرد و روی او را پوشاند.

نمیدانست اسم این کارش را چه بگذارد دلسوزی یا چیز دیگری.

اما دلش رضا نمیداد که او عذاب و سختی بکشد.

مدت زیادی آنجا نماند و بدون اینکه قدم های سبکش صدایی ایجاد کند از آنجا دور شد.



صبح با تکان های دستی از خواب بیدار شد. 

خمیازه ای کشید و وقتی چشمانش را باز کرد صورت متبسم و زیبای ته مین را مقابلش دید.

ته مین پرسید-خوب خوابیدی؟ 

لیتوک سرش را تکان داد.

با اینکه اوایل شب از سرما خوابش نبرده بود متعجب بود که چطور بعدا از خواب نپریده بود...در این لحظه بود که نگاهش به شنل پشمی ای که رویش بود افتاد...قبلا هم موقعی که در اصطبل حبس شده بود ان را دیده بود. 

شنل را برداشت و با تعجب پرسید-این از کجا اومده؟ 

ته مین هم به اندازه ی او متعجب شده بود.

شنل را از او گرفت و گفت- اینکه ... اینکه شنل هیچوله!

لیتوک با حیرت پرسید-مال هیچوله؟!

ته مین-اوهوم ولی اینجا چیکار میکنه؟ 

لیتوک-من نمیدونم...خودمم همین الان دیدمش. 

با خودش فکر کرد که به خاطر وجود همین شنل بوده که بقیه ی شب سرما نتوانسته اذیتش کند...اما یعنی هیچول شنلش را به او داده بود تا سردش نشود؟ اما او چرا باید اینکار را برای او –برای یک نجیب زاده!- انجام میداد؟ 

لیتوک گیج شده بود. 

 ته مین شنل را تا کرد 

 -میبرم شنلشو بهش میدم...

لیتوک از لحن سرد او جاخورد. 

ته مین-...برات یکمی غذا اوردم سریع بخور که قراره راه بیفتیم.



ته مین شنل تاشده را به هیچول برگرداند.

-بگیرش...

اخمی ریزی کرد

-...البته اگه هنوز لازمش داری!

هیچول متوجه ی لحن کنایه آمیز او شد اما به روی خودش نیاورد و گفت-ممنونم که اوردیش.

و خواست برود که ته مین جلو رفت و بازویش را گرفت.

-یه لحظه صبر کن!

هیچول برگشت و به او نگاه کرد 

-چیزی شده؟

ته مین جواب داد- میخوام ازت یه سوالی بپرسم!

هیچول کمی تعجب کرد

-چه سوالی؟

ته مین تردید داشت که درست است که این را به طور مستقیم از برادرش بپرسد اما کنجکاوی زیاد مثل خوره به جانش افتاده بود.

بنابراین دلش را به دریا زد و پرسید- برادر ... تو... تو به اون نجیب زاده... علاقه مند شدی؟

هیچول برای لحظاتی به صورت برادر کوچکترش خیره ماند و بعد پوزخندی زد

-دیوونه شدی؟!... این چه سوال مزخرفیه که داری ازم میپرسی؟!

ته مین با لحن جدی ای پرسید- فقط جوابمو بده!

هیچول دوست نداشت کسی اورا این گونه بازخواست کند حتی اگر برادر عزیزش بود اما با این حال گفت- بهت اطمینان میدم که من علاقه ای به اون نجیب زاده ی لوس و از خود راضی ندارم!

ته مین که هنوز قانع نشده بود گفت- یعنی باور کنم که این مراقبت ها رو فقط از روی دلسوزی و مهربونی انجام میدی؟... اینکه حتی از دور هم نگاه ت روی اونه؟!

هیچول گفت- اون پسر فقط منو به یاد کسی میندازه که تو بچگی دیده بودمش... به علاوه خودت بودی که ازم قول گرفتی که بهش سخت نگیرم... یادت رفته؟... من هیچ وقت نمیتونم به چنین کسی احساسی داشته باشم و تو بهتر از هرکسی میدونی چرا!

ته مین چیزی نگفت و به چشمان برادرش خیره شد.

انگار که میخواست از چشمان زیبای او پی به راست یا دروغ بودن حرف هایش ببرد.

بعد گذشت لحظاتی آهی کشید و گفت- من حرفتو باور میکنم برادر... و امیدوارم همینطور باشه که میگی چون این فقط بهت صدمه میزنه.



در حال حرکت در میان درختان جنگل بودند که ریووک اهسته گفت-به نظرم شیوون خیلی تو خودشه...از صبح تا حالا ندیدم حتی یه کلمه حرف بزنه. 

کیوهیون سرش را تکان داد 

-اون و لیتوک خیلی عاشق هم بودند...بعد کلی دردسر کشیدن و انتظار بالاخره بهم رسیدند و به این زودی هم از هم جدا شدند...بهش حق میدم که اینطور ناراحت باشه...بعد پیدا کردن تکه پارچه ی لباس لیتوک حتی حالش بدتر هم شده. 

ریووک اهی کشید 

-امیدوارم زودتر بتونیم پیداش کنیم. 

کیوهیون-امیدوارم. 

در این لحظه یکی از سربازهایی که جلوتر از بقیه بود با عجله سمت کیوهیون امد 

-سرورم...جلوتر به چیز عجیبی برخوردیم! 

کیوهیون پرسید-چی؟ 

سرباز-اونجا یه دهکده ی کوچیکه...البته به نظر متروکه میاد. 

کیوهیون-یه دهکده؟!...اونم اینجا؟ وسط جنگل؟!



شیوون گفت-این دهکده که متروکه ست! 

کیوهیون-البته نه تا چند روز قبل...انگار ساکنانش تازگی با عجله اینجا رو ترک کردند. 

کیوهیون بعد اینکه به دهکده رسیده بود دستور داده بود تا سربازانش تمام دهکده را وجب به وجب بگردند.

شیوون-اخه چرا باید اینجا رو ترک کنن؟...اصلا اینجا کجاست؟...تا جایی که من میدونم این اطراف نباید دهکده ای وجود داشته باشه. 

کیوهیون جواب داد-برای اینکه این یه دهکده ی مخفیه... 

به شیوون نگاه کرد 

-...حدس میزنم این همون دهکده ی برده های یاغی باشه. 

شیوون-دهکده ی برده های یاغی؟ 

کیوهیون سرش را تکان داد 

-قبال بهم گزارش داده بودند که برده های فراری در جایی وسط جنگل دهکده ای برای خودشون درست کردند و اونجا زندگی میکنن ولی تا حالا نتونسته بودیم پیداش کنیم چون مدام جاشون عوض میکنن مثل الان که از اینجا رفتند. 

شیوون-یعنی ممکنه اینا همون برده هایی باشن که لیتوک رو گرفتند؟

کیوهیون-امکانش هست. 

شیوون با خشم غرید 

-لعنتی...پس دیر رسیدیم...حالا چطوری پیداشون کنیم؟ 

کیوهیون-اروم باش شیوون...پیدا کردنشون اونقدرها هم سخت نیست. 

شیوون با تعجب پرسید-منظورت؟...چطوری میخوای پیداشون کنی؟ 

کیوهیون-اونا وسایلشون بار گاری کردن...رد چرخ گاری ها روی زمین مونده. 

شیوون شگفتزده گفت- پس یعنی...؟! 

کیوهیون گفت-زودتر از اونچه که فکر میکنن پیداشون میکنم و اونوقت باید تقاص کاری که با پسرعموم کردن رو پس بدن. 







نظرات 2 + ارسال نظر
نانا پنج‌شنبه 16 خرداد 1398 ساعت 04:34

نمیخوام پیداشون کنن.....

الیسا سه‌شنبه 14 خرداد 1398 ساعت 11:13

عاشق شدی جناب ستاره جهانی
عاشق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد