Loveless 17



های لاوا


بفرمایید ادامه

  قسمت هفدهم:



کانگین در کلبه را پشت سرش بست و پوزخندزنان گفت

-ته مین وقتی نداره که با ادمی مثل تو تلف کنه... اما من تا دلت بخواد وقت ازاد دارم...اصلا میتونیم تا خود صبح بیدار بمونیم و باهم حرف بزنیم چطوره؟

لیتوک با دیدن لبخند شیطانی او احساس خطر کرد.

مطمئن بود که او نیت بدی در سر دارد.

عقب رفت

 -منظورت چیه؟

کانگین خندید 

-فکر میکردم باهوش تر باشی... 

به لیتوک که رنگش پریده بود نزدیک شد.

چشمانش با برق شیطانی ای می درخشید که لیتوک را میترساند.

-...میدونی تو خیلی جذابی! ... از وقتی دیدمت مدام دنبال فرصتی بودم که بتونم یه گوشه تنها گیرت بیارم و امشب بلاخره اون فرصت پیش اومد!

لیتوک درحالیکه به دیوار پشت سرش چسبیده بود گفت- چی از جونم میخوای ؟

-خودتو!

این را گفت و سمت لیتوک خیز برداشت!

 لیتوک به موقع از دستش فرار کرد و به طرف در دوید و سعی کرد ان را باز کند. 

اما کانگین به سرعت خودش را به او رساند

-کجا میخوای بری فرشته ی من؟

از پشت کمر لیتوک را گرفت و او از در دورش کرد!

لیتوک وحشتزده تقلا کرد و جیغ زد!

-ولم کن!... بزار برم!

دست و پا زد و تلاش کرد تا خودش را آزاد کند اما بازوهای آن برده مانند تنه ی درختان قوی و محکم دور کمرش پیچیده شده بود!

کانگین با خشونت تمام اورا روی زمین پرت کرد.

لیتوک با ترس به مرد تنومندی که بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد.

امکان نداشت بتواند در برابر این مرد از خودش دفاع کند. 

کانگین پوزخندی زد 

-دوست نداشتم باهات خشن رفتار کنم ولی مثل اینکه چاره ی دیگه ای ندارم... 

به روی لیتوک خم شد و صورت رنگ پریده ی اورا ل.مس کرد 

-...تو خیلی خوشگلی...واقعا شبیه فرشته ها می مونی... 

صورتش را به صورت او نزدیک کرد اما قبل اینکه بتواند اورا ببو.سد لیتوک تمام جسارتش را به کار گرفت و سیلی ای به صورتش زد!

اجازه نمیداد کسی جز شیوون به او دست بزند! 

ولی اینکارش خیلی برایش گران تمام شد چون کانگین را کاملا عصبانی کرد. 

کانگین خون گوشه ی ل.بش را پاک کرد و غرید 

-چطور جرات کردی تو هر.زه ی عو.ضی به من سیلی بزنی؟... 

لیتوک با ترس روی زمین عقب عقب رفت. 

کانگین غرید

-...الان درسی بهت میدم که تا اخر عمر یادت بمونه نجیب زاده! 

به لیتوک حمله برد و اورا روی زمین انداخت و هردو دستش را گرفت.

لیتوک فریاد زد و کوشید تا خودش را ازاد کند. 

-نه!...ولم کن!...ولم کن عو.ضی! 

اما زیر وزن سنگین او کاملا گیر افتاده بود...کانگین وزنش را کاملا روی لیتوک انداخته بود و بعد اینکه هردو دست اورا در یک دستش گرفت با دست ازادش چانه ی اورا گرفت و محکم فشرد. 

-عو.ضی؟...الان بهت نشون میدم که من واقعا چقدر عو.ضی ام! 

بعد سرش را جلو برد و به زور ل.ب های لیتوک را بو.سید.... وحشیانه ل.ب هایش را گاز گرفت و لیتوک مزه ی خون خودش را چشید. 

کانگین اختیارش را از دست داده بود...خشم و شهو.ت باعث شده بود که مانند جانوری وحشی رفتار کند و بدون توجه به التماس لیتوک به کارش ادامه دهد...همانطور که گردنش را گاز میگرفت با دست ازادش به بدن او دست کشید...لیتوک لرزید و اشک ریخت اما نمیتوانست جلوی او را بگیرد...مثل پرنده ای بی دفاع در چنگال او اسیر شده بود و برای نجاتش هیچ کاری نمیتوانست بکند. 

"شیوون...من نمیخوام بهت خیانت کنم."

اشکهایش صورتش را خیس کردند...بدون شک این یک کابوس بود...یک کابوس ترسناک که هیچ بیداری ای نداشت. 

کانگین برای لحظه ای سرش را بلند کرد و با لحن چندش اوری گفت-اوه فرشته ی من گریه نکن...قول میدم به زودی ازش خوشت بیاد...من عالی انجامش میدم.

لیتوک درمانده و گریان به سی.نه ی او مشت زد 

-ولم کن کثافت! 

کانگین با شهو.ت گفت-وقتی اینطوری باهام حرف میزنی بیشتر دیوونه م میکنی! 

دستش را به کمربند لیتوک رساند و با وجود مقاومت او ان را باز کرد.

اما درست در لحظه ای که لیتوک فکر میکرد همه چیز تمام شده چیزی جلوی کار کانگین را گرفت!...در تاریکی چیزی به سر کانگین اصابت کرد و او بعد اینکه فریادی از درد سرداد از رویش کنار رفت. 

با کنار رفتن وزن او لیتوک توانست بشیند و متعجب و شگفتزده به کسی که در تاریکی و انجا ایستاده بود نگاه کند گرچه چشمان خیس اشکش در ابتدا مانع از ان شد که اورا بشناسد. 

از دیدن ناجی اش  جاخورد...باور نمیکرد که خود او باشد. 

-ه هیچول؟! 

هیچول چوبی که به دست داشت را گوشه ای انداخت و به لیتوک نزدیک شد درحالیکه نمیدانست باید چیکار کند.

تمام بدن لیتوک می لرزید و صورتش خیس اشک بود.

چقدر این صحنه برایش آشنا بود!

انگار چند سال قبل خودش را می دید!

 زمانی که مجبورش میکردند بر خلاف میلش با اشراف و نجیب زادگان آتنی بخوابد!

سعی کرد کلماتی برای آرام کردن لیتوک پیدا کند.

-اروم باش...دیگه لازم نیست بترسی...

در این لحظه کانگین از درد ناله ای کرد و باعث شد هیچول با خشم به طرف او برگردد 

-تو چطور جرات کردی اینکارو بکنی؟ 

کانگین ایستاده بود و سر دردناکش را می مالید 

-رئیس من فقط میخواستم یکم تفریح کنم...نمیدونستم اینکار ناراحتت میکنه...اخه اون فقط یه زندانیه... فکر میکردم با این کارم انتقام گذشته ی تو روهم میگیرم! 

هیچول با شنیدن این حرف مغزش به جوش آمد!

آن حروم.زاده در موردش چه فکر کرده بود؟

 به طرف او رفت و و یقه اش را با خشونت گرفت

-تو ... تو حروم.زاده... تو پیش خودت چی فکر کردی ؟

چشمان مرد تنومند از ترس و حیرت گشاد شدند.

شکی نبود که از رفتار سرکرده یشان جاخورده است‌.

-من دلیل این همه عصبانیت تورو نمی فهمم؟... من فقط میخواستم انتقام تو بگیر...

حرفش با مشتی که  در صورتش کوبیده شده نیمه تمام ماند‌.

-تو حر.وم زاده غلط کردی! 

وقتی کانگین دوباره سرش را بلند کرد تمام دهان و بینی اش پر از خون بود! 

با ترس به او نگاه کرد...هیچ وقت رئیس را اینقدر عصبانی ندیده بود!

صورت زیبای هیچول کاملا سرخ شده بود و از شدت خشم نفس نفس میزد!

به تته پته افتاد 

-ر رئیس... 

هیچول دوباره داد زد 

-خفه شو!... خفه شو!

کانگین از ترس ساکت شد. 

هیچول که تمام تلاشش را میکرد تا خشمش را کنترل کند گفت-...تو چطور جرات کردی که دست به چنین کاری بزنی؟...توی حیوون... 

دستهایش را مشت کرد...با خودش سخت در جنگ بود که دوباره مشتهایش نثار کانگین نکند چون او با وجود بدی هایش از دوستان قدیمی اش بود.

اورا رها کرد و از بین دندان هایش غرید 

-برو بیرون!... از جلوی چشام گورتو گم کن!

 کانگین بی درنگ از کلبه بیرون زد...خوب میدانست که سرپیچی از رئیس چه عواقبی در پی دارد‌. 

بعد رفتن او هیچول سمت لیتوک برگشت که هنوز روی زمین نشسته بود...لباس ها

و موهایش نامرتب بودند و گردن و ل.ب هایش خونی و کبود بودند و صورتش از اشک می درخشید...قلب هیچول با دیدن این صحنه به درد امد...انگار داشت تصویر یک فرشته ی بال شکسته را می دید...و این همش تقصیر او بود.

مقابلش نشست و با نگرانی پرسید-حالت خوبه؟ 

خواست صورت کبود اورا ل.مس کند که لیتوک با خشونت دست اورا کنار زد.

-به من دست نزن!

هیچول شوکه شد

لیتوک با هق هق گفت- من همه چیزو در مورد زندگی گذشته ی تو میدونم!... ته مین همه چیزو بهم گفت!... تو میخواستی اینطوری انتقام گذشته تو بگیری!... باشه... حالا خوب به من نگاه کن!... حتما دیدن این صحنه دلتو خنک میکنه مگه نه؟

هیچول هاج و واج مانده بود

-اینطور نیست...

لیتوک همانطور که به پهنای صورتش اشک می ریخت صدایش را بالا برد

-چرا همینطوره!... مگه غیر اینه که منو برای تلافی بلاهایی که آتنی ها سرتون آورده بودن نگه داشتید؟ 

هیچول حال و روز اورا از هرکسی بهتر می فهمید اما از نظرش بی انصافی محض بود که لیتوک فکر میکرد این کار به خواست و دستور او بوده!

بار دیگر تلاش کرد تا اورا آرام کند.

-ببین من‌‌...

لیتوک سرش داد کشید

-گفتم به من دست نزن!

 هیچول سریع گفت-من... من نمیخوام بهت صدمه بزنم... میخوام کمک ت کنم.

لیتوک با هق هق گفت-من نیازی به کمک تو ندارم... من نمیخوام به شیوون خیانت کنم...خواهش میکنم بزار برگردم پیشش!

هیچول فهمید که حرف زدن بیشتر فایده ای ندارد.

باید میرفت و ته مین را می آورد تا به زخم های لیتوک رسیدگی کند‌.

بدون اینکه چیز دیگری بگوید بلند شد و سمت خروجی رفت.

لیتوک که با نگاهش اورا دنبال میکرد برای لحظه ای ترس برش داشت!

اگر با رفتن او کانگین دوباره سراغش می آمد باید چیکار میکرد؟!

کلمات قبل اینکه فکر کند از دهانش بیرون آمدند

-نه نرو!... خواهش میکنم!

هیچول با تعجب برگشت و به او نگاه کرد.

لیتوک با نگاه خیس و صورت و گردن زخمی کبود مقابلش روی زمین بود و هنوز از اتفاق مدتی قبل وحشتزده بود.

 هیچول مطمئن نبود درست شنیده باشد. 

-چی؟! 

لیتوک ل.بش را گاز گرفت...برایش سخت بود چیزی که گفته بود را تکرار کند اما میترسید در ان تاریکی دوباره تنها بماند...از برگشتن کانگین وحشت داشت.

-اگه تو بری و اون... 

هیچول فهمید که مشکل لیتوک چیست.

مقابل او روی زمین نشست 

-کانگین دیگه برنمیگرده... یعنی من نمیزارم...

به خودش جرات داد و دستان لیتوک را گرفت.

با فهمیدن اینکه هنوز دست های او می لرزید قلبش به درد آمد.

احساسی که شگفتزده اش کرد!

درک نمیکرد که چرا ناراحتی و اذیت شدن یک نجیب زاده اینقدر آزارش میداد؟

وقتی دید که لیتوک تلاشی برای عقب کشیدن دستانش نمیکند ادامه داد

-... من میرم و با ته مین برمیگردم... و قول میدم تا برگشتنم کسی مزاحم ت نشه.

لیتوک به چشمان برده ی فراری نگریست...نمیدانست در ان چشم ها چه دید که احساس کرد میتواند به او اعتماد کند. 

سرش را به ارامی تکان داد و باعث شد لبخند کوچکی بر ل.بان خوش فرم هیچول بشیند.

بلند شد و ایستاد.

-زودی برمیگردم!

درحالیکه نگاه لیتوک را روی خودش احساس میکرد با عجله از کلبه بیرون رفت تا زودتر به سراغ ته مین برود.

تصمیم داشت لیتوک را  پیش خودش و ته مین ببرد اینطوری از هر لحاظ در امنیت کامل بود.‌

با بازشدن در کلبه سریع خودش را جمع کرد و ایستاد و ناخوداگاه با ترس به در نگاه کرد... اگر دوباره کانگین به سراغش امده بود باید چیکار میکرد؟ 

در باز شد و لیتوک با دیدن هیچول و ته مین خیالش راحت شد. 

ته مین با دیدن وضعیت او سریع سمتش آمد

-لیتوک! 

دستش را روی کبودی گونه ی لیتوک کشید و گفت- منو ببخش... این اتفاق تقصیر من بود... به خاطر انجام کاری من و دونگهه با چند نفر دیگه مجبور شدیم از گروه جدا بشیم... به هرکی بخوای قسم میخورم که از نیت کانگین بی خبر بودم ... اگه میدونستم اون احمق همچین فکری تو سرشه هیچ وقت تورو دستش نمی سپاردم.

لیتوک فقط توانست سرش را تکان دهد.

او هنوز به وضعیت عادی برنگشته  و هنوز از تصور بلایی که نزدیک بود سرش بیاید به خودش می لرزید.

ته مین دست اورا گرفت.

-با من بیا... میریم به خونه ی من و هیچول ... از این به بعد پیش ما می مونی.

-پیش شماها؟!

-آره این دستور هیچوله... اینطوری دیگه کسی نمیتونه اذیتت کنه.

لیتوک با تعجب به هیچول نگاه کرد که بدون کلمه  ای از کلبه بیرون رفت .

هیچول سعی داشت از او محافظت کند؟

اما چرا؟

ته مین گفت- ... زخم هاتم نیاز به رسیدگی دارن.

لیتوک تکان داد و مطیعانه همراه او رفت.



کیوهیون با خشم به تکه سنگی لگد زد

-لعنت به این شانس!...باید میدونستم که اونا زرنگ تر از این حرفهان! 

ریووک سعی کرد نامزدش را ارام کند. 

-اروم باش کیو. 

کیوهیون-چطوری اروم باشم؟...برای نجات دادن لیتوک هرثانیه مهمه و اونوقت ما ردشونو گم کردیم...حالا باید چیکار کنیم؟ 

ریووک-با داد زدن و حرص خوردن هم کاری درست نمیشه...باید بشینیم و با ارامش فکر کنیم که چیکار باید بکنیم. 

شیوون پیشنهاد داد 

-من میگم برگردیم اتن و چند مسیریاب و ردیاب کاربلد با خودمون بیاریم. 

کیوهیون-نه اینطوری نمیشه...کلی وقت هدر میره...تا همین الانشم معلوم نیست لیتوک بیچاره چقدر اذیت شده...باید یه راه دیگه پیدا کنیم...یه راه سریع تر. 

ریووک قدری فکر کرد و گفت-من میگم گروه چند قست بشن و تو جهات مختلف دنبالشون بگردیم نظرت چیه؟ 

کیوهیون که قدری ارام تر شده بود گفت-به نظر میاد راه دیگه ای نداریم...شیوون تو نظری نداری؟ 

شیوون-نه ولی جدا شدنمون از هم میتونه خطرناک باشه. 

کیوهیون-وقتی لیتوک جونش در خطره منم اهمیتی به خطر نمیدم...همینکارو میکنیم و فردا به چند گروه تقسیم میشیم. 


 



نظرات 5 + ارسال نظر
الهام شنبه 25 اردیبهشت 1400 ساعت 17:31

رمز قسمت ۱۶ چیه؟ باز نمیشه

Marvin دوشنبه 10 شهریور 1399 ساعت 09:29

منظورم قسمت ۱۶ هس

Marvin دوشنبه 10 شهریور 1399 ساعت 09:28

رمزش چیه باز نمیشه؟

نانا دوشنبه 20 خرداد 1398 ساعت 02:59

بالاخره یکجا کانگین کتک خورد
دلم میخواد لیتوک زودتر به هیچول اعتماد کنه. اگر فقط یک شب ببینه که هیچول کابوس میبینه و با گریه از خواب میپره دلش به رحم نمیاد؟؟ قبولش نمیکنه؟؟ دلم میخواد چولا رو بغل کنم و بگم نگران نباش همه چیز درست میشه

Bahaar شنبه 18 خرداد 1398 ساعت 23:23

سلام سامی جونم
خوبی؟
طبق اون چه که انتظار میرفت این قسمت هم عااااالی بود
فقط منتظرم ببینم هیچل جونمون چطور گیر اون فرشته ی معصوم و خواستنی میفته؟
اصلا اونوقت هیتوک یا توکچول؟... مسئله این است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد