Loveless 18



های لاوا


بفرمایید پارت بعدی


  

قسمت هجدهم:



در اتاق کوچک ته مین روی تشک کهنه ای نشسته بود و با اینکه ساعت ها از آن اتفاق وحشتناک میگذشت اما هنوز کاملا آرام نشده بود و بدنش می لرزید.

ته مین بادقت و توجه به زخم هایش رسیدگی کرده بود و زخم گردنش را با بانداژ سفید بسته بود اما این ها نمیتوانستند آن اتفاق وحشتناک را از خاطرش پاک کنند!

رد کبودی که روی مچ دستانش به چشم میخورد مدام به او یادآوری میکرد که نزدیک بود چه بلای شومی برسرش بیاید‌.

با اینکه ظهر شده بود اما لیتوک حتی در خود توان و جرات آن را نمیدید که پایش را بیرون از اتاق بگذارد.

چون بیم آن را داشت که دوباره با کانگین یا شخص دیگری که قصد گرفتن انتقام از او را داشت روبرو شود و اتفاق دیشب تکرار شود!

با باز شدن در از جا جهید و تنها با شناختن ته مین و دیدن صورت مهربان او بود که آرام گرفت.

ته مین ظرف غذایی را که همراه داشت را جلوی او گذاشت و پرسید- حالت چطوره؟... بهتری؟

لیتوک دلیلی نمیدید که احساس واقعی اش را پنهان کند.

بازوهایش را بغل کرد و با صدای ضعیفی گفت- اصلا خوب نیستم... من ... من میترسم!

ته مین سرش را به دو طرف تکان داد

-دلیلی برای ترسیدن وجود نداره!... کانگین قراره تنبیه بشه... دیگه حتی جرات نمیکنه نزدیک ت بشه!

لیتوک با شنیدن اسم او به خودش لرزید.

حتی اسم او باعث میشد صحنه های وحشتناک دیشب برایش زنده شود.

-چه تضمینی وجود داره که کس دیگه ای نخواد اینکارو بکنه؟!...

سرش را بلند کرد و به ته مین نگریست و ته مین از دیدن چشمان خیس او جاخورد

-... اینجا همه از من متنفرن و دنبال یه فرصت ان که ازم انتقام بگیرن!... مثل برادرت!... با اینکه هنوز درک نمیکنم چرا منو نجات داد؟!

ته مین گفت- فهمیدنش زیاد سخت نیست... هیچول نجاتت داد چون با اینکار مخالفه... چآن خودش ازین بابت زجر کشیده!... به همین دلیل هیچ وقت اجازه نمیده که اتفاق دیشب تکرار شه!

-چطوری میتونم حرف تو باور کنم؟... شماها همه تون از من و امثال من متنفرید!...

قطره اشکی روی گونه ی برجسته اش چکید و با لحن درمانده و ضعیفی گفت

-... خواهش میکنم بزارید برم.

ته مین با او همدردی کرد

- من می فهمم تو چه شرایطی هستی... دلتنگ خونه و همسرتی و همینطور از کسایی که اینجان میترسی.... من بهت حق میدم ولی توهم به ما حق بده... اینجا کلی زن و بچه زندگی میکنن که ممکنه با لو رفتن مون اوناهم کشته بشن.

لیتوک نالید

- من مخفیگاه تونو لو نمیدم!... چند بار باید اینو بگم ؟

ته مین درحالیکه اشک های اورا پاک میکرد گفت- من بهت اطمینان دارم ولی همین که برگردی اطرافیانت اونقدر بهت فشار میارن و اصرار میکنن تا بلاخره دهان باز کنی و محل مارو بهشون بگی... 

دستان لیتوک را گرفت 

-... من می فهمم که دوری از خونه و خونواده چقدر سخته و متنفرم از اینکه تورو برخلاف میل ت اینجا نگه ت داشتیم و بابتش متاسفم... اما کسی از فرداش خبری نداره شاید بعدا شرایطی پیش اومد که بتونیم آزادت کنیم تا اون موقع تو باید قوی بمونی...

ظرف غذا را مقابل او گذاشت

-... پس غذاتوبخور و استراحت کن تا حالت بهتر بشه. 

 حرف های ته مین کاملا منطقی بود و حتی اگر غیر این هم بود لیتوک چاره ای جز قبولش نداشت.

بنابراین سری تکان داد و با وجود بی میلی اش شروع به غذا خوردن کرد.



ته مین هیچول را در کنار دیواره ی نیمه خراب دژ پیدا کرد.

بعد اتفاقی که برای لیتوک افتاده بود فرصت نشده تا گزارش کاری که انجام داده بود را به او بدهد.

به طرف برادرش رفت که به دیوار تکیه داده بود و به دوردستها خیره شده بود. 

هیچول با شنیدن قدم های او نگاهش را از افق گرفت و به او نگاه کرد 

-ته مین... 

ته مین گفت-طبق دستورت تموم ردها رو کامل پاک کردیم...اونا دیگه نمیتونن پیدامون کنن. 

هیچول با رضایت سری تکان داد

-خوبه...واقعا خوش شانسی اوردیم که خبرچین مون به طور اتفاقی تو اون گروهه و زود این خبرو بهمون داد وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی می افتاد. 

ته مین میدانست که او از پیغامی حرف میزند که صبح روز قبل از طرف خبرچین به وسیله ی کبوتری به دستشان رسیده بود...خبرچین در ان پیغام به انها خبر داده بود که گروه جست و وجوی اتنی به دنبال رد گاری های انها هستند و ممکن است به همین طریق محل مخفی گاه انها را کشف کنند. 

ته مین سرش را تکان داد...باورش نمیشد که اینقدر بی توجهی کرده بودند...نزدیک بود کل گروه به خطر بیفتد.

هیچول گفت- حال اون نجیب زاده چطوره؟

-لیتوک ؟... بهتره.

هیچول چینی به پیشانی اش انداخت

-همش تقصیر من بود...من به کانگین گفتم که اونو جای مطمئنی ببره ولی نمیدونستم که چنین خیالی تو سر داره. 

ته مین-تو نباید خودتو مقصر بودی...تو به موقع رسیدی و جلوشو گرفتی. 

هیچول با ناراحتی گفت-اونقدرها هم به موقع نبود...اون خیلی ترسیده بود... 

ل.بش را گاز گرفت و تلاش کرد تا خاطرات تلخ و وحشتناک گذشته اش دوباره برایش زنده نشوند.

-... من بهتر از هرکسی میدونم که اینکه مورد تجاو.ز قرار بگیری چقدر وحشتناکه... دراون لحظه ترجیح میدی بمیری تا اینکه از بدنت استفاده شه.

ته مین جلو رفت و شانه های برادرش را فشرد و با تعجب متوجه ی لرزش بدن ظریف او شد.

این بدن ظریف و شکننده بیشتر از آنچه که در توانش بود درد کشیده و عذاب دیده بود.

-برادر...

هیچول لبخند کوچکی به زبان آورد و تلاش کرد خودش را محکم و قوی نشان داد.

-من خوبم برادر کوچولو.

ته مین پرسید-...در مورد کانگین میخوای چیکار کنی؟ ... شنیدم دستور دادی حبس ش کنن.

هیچول دوباره اخم کرد 

-میخوام به سختی تنبیه ش کنم!...باید بدونه که چنین کارهایی چه عواقبی داره!

ته مین با نگرانی گفت-فقط زیاده روی نکن...ما خیلی وقته که کانگین رو میشناسیم. 

هیچول-نگران نباش فقط گوشمالیش میدم طوری که دیگه هو.س این کارا به سرش نزنه.



دونگهه مشغول قشو کردن اسبش بود که هیوک با عصبانیت وارد اصطبل شد...به سطلی لگد زد و ان را گوشه ای پرت کرد. 

-لعنتی!...باورم نمیشه! 

دونگهه با نگرانی سمتش رفت 

-هیوک...چی شده؟ 

هیوک با خشم گفت-میخوای چی بشه؟...میدونی رئیس چیکار کرده؟...جلوی کلی ادم بیست ضربه شلاق به کانگین بدبخت زده بعدشم دستور داده که یه هفت ی تموم حبس ش کنن !...اونم برای چی؟...فقط برای اون نجیب زاده ی عو.ضی! 

دونگهه اخم کرد 

-پس برای همین اینطوری عصبانی و ناراحتی؟ 

هیوک-میخوای نباشم؟...کانگین دوستمه! 

دونهه-ولی از نظر من این حقش بود!...اون میخواست به لیتوک بیچاره تجا.وز کنه. 

هیوک-اخه کی اهمیت میده که سر اون نجیب زاده پرافاده چی میاد؟ 

دونگهه با حیرت گفت- کانگین میخواست همچین کار وحشتناکی بکنه نباید بابتش تنبیه بشه؟

هیوک-ولی از نظر من اون کار اشتباهی نکرده...تنها اشتباه اون این بود که نمیدونسته با یه جادوگر طرفه!... کسی که حتی هیچولم جادو کرده!... تعجبی نمیکنم اگه عاشقش شده باشه!

دونگهه-مزخرف نگو...هیچول کسی نیست که پی این جور چیزا باشه...تازه لیتوک بهم گفت که ازدواج کرده و عاشق همسرشه و هیچولم اینو میدونه. 

هیوک پوزخندی زد 

-اینقر احمق نباش ماهی ساده ی من...موقعش که برسه همین نجیب زاده به اصطلاح فرشته برای نجات جونش همسرشو فراموش میکنه و تن به هرکاری میده!

دونگهه-لیتوک همچین آدمی نیست!

هیوک پوزخندی زد 

-اصراری نمیکنم که حرفمو باور کنی!... چون به زودی به حرفام میرسی!... می بینم اون روزی که رئیس به خاطر اون نجیب زاده پشت همه مونو خالی میکنه!



بعد گذشت چند روز زخم های لیتوک بهتر شده بود. 

در کلبه ته مین با وجود کوچک و ساده بودنش احساس امنیت و راحتی میکرد و دلیلی نمیدید تا پایش را بیرون بگذارد.

لیتوک متوجه شد که انجا هم کلی عروسک نیمه ساخته وجود دارد...با خودش حدس زد که شاید ته مین اینطوری خودش را سرگرم میکند.

ته مین که برای مدتی از کلبه بیرون رفته بود برگشت و وقتی دید که توجه ی او به عروسکها جلب شده است لبخند زد

-اونا رو برای بچه ها درست میکنم.

لیتوک گفت-اونا خیلی بانمکن...

یکی از انها را که موهای مشکی و صورت مظلومی داشت را نشان ته مین داد

-...این شبیه دونگهه ست نه؟

ته مین خندید

-شاید...

کنار لیتوک نشست و گفت

-...اگه بخوای میتونم بهت یاد بدم که چطوری درست کنی.

لیتوک-اوه من...من فکر نکنم بتونم.

ته مین-درست کردنشون خیلی اسونه...زودی یاد میگیری... راستی برات لباس تمیز اوردم...میتونی اینارو بپوشی..

همراه تونیک ساده ای از کتان سفید مقداری گیاه دارویی از توبره اش بیرون اورد 

-...ایناروهم هیچول داد...درد کوفتگی تو تسکین میده. 

لیتوک از او تشکر کرد 

-ممنونم.

ته مین برای گفتن چیزی که برایش آمده بود کمی این پا و آن پا کرد

-میگم نمیخوای بری بیرون و هوایی عوض کنی؟

لیتوک گفت- ب برم بیرون؟

-آره... تا ابد که نمیتونی اینجا بمونی... میتونی ؟

-اما... 

لیتوک- از رو به رو شدن با برده های فراری میترسید!

ته مین گفت- مگه قرار نبود تو کارهای سبک تر کمک مون کنی؟... لباس تو عوض کن و از رودخونه برام آب بیار.

و به سطل چوبی ای که گوشه ی اتاق بود اشاره کرد.

لیتوک به خوبی میدانست که حق با اوست.

تا ابد نمیتوانست در کلبه ی ته مین پنهان شود.

بنابراین سری تکان داد

-باشه.


بعد اینکه تونیکی که ته مین آورده بود را پوشید سطل را برداشت و با تردید پایش را از کلبه بیرون گذاشت.

تونیکی که به تن داشت به راحتی و زیبایی لباس هایی که همیشه می پوشید نبود اما لااقل باعث میشد کمتر جلب توجه کند.

وقتی از کنار چند برده گذشت بدون اینکه آنها اورا بشناسند نفس راحتی کشید و قدم هایش محکم تر شد.

بعد مدتی پیاده روی حالش بهتر شد و لبخندی زد.

روزها بود که هوای تازه به سرش نخورده بود و الان خوشحال بود که به حرف ته مین گوش داده است.

با شنیدم صدای رودخانه لبخندی زد و قدم هایش را تندتر کرد اما وقتی به نزدیکی رودخانه رسید با دیدن صحنه ای که در انتظارش بود خشکش زد!

هیچول در رودخانه مشغول آبتنی بود!

کاملا بره.نه و بدون کوچکترین پوششی!!!









نظرات 5 + ارسال نظر
SJlove جمعه 24 خرداد 1398 ساعت 02:32

پس چرا بقیه کامنتم نیومد عالیه مثل بقیه فیک هاتون میشه رمز قسمت ۱۶ رو به تلگرام بفرستید ممنون Bazmandegan_1995

خدا بگم بلاگ اسکای رو چیکار کنه
قربان شما لطف داری
رمزو تو چنل گذاشته بودم چشم براتون میفرستم

SJlove جمعه 24 خرداد 1398 ساعت 02:28

سلام
یک سوال این فیک رو قبلا گذاشته بودید؟؟آخه یه جاهایش رو حس میکنم قبلا خوندم فقط میخواستم از حس خودم مطمئن شم

سلام عزیزم
اره قبلا این فیک واسه یه زوج دیگه نوشته شد بود اما تصمیم گرفتم واسه توکچول که طرفدار بیشتری داره بنویسمش و کامل ترش کنم

نانا چهارشنبه 22 خرداد 1398 ساعت 14:49

بدن سفید و خیسی که زیر نور خورشید میدرخشه و جوونه های عشق رو توی دل فرشته پرورش میده. اما صبر کن... زخم های گذشته هنوز روی بدن هیچول هست؟!؟ روی روح و قلبش که هست......

الیسا چهارشنبه 22 خرداد 1398 ساعت 01:40

عرررر
اوری توکچول

بیصبرانه منتظر ادامه ام

Bahaar چهارشنبه 22 خرداد 1398 ساعت 00:01

سلام سامی جونم
خوبی؟
اوه لالا... الان غش میکنی فرشته‌م
هیجانزده شدم بدونم قسمت بعد چطور پیش میره
عالی بود ...‌ عالی بود ... اصلا به فکرمم نمی رسید اینطوری پیش بره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد