Loveless 19



های لاوا


بفرمایید پارت نوزدهم


 

 

قسمت نوزدهم:



 با شنیدم صدای رودخانه لبخندی زد و قدم هایش را تندتر کرد اما وقتی به نزدیکی رودخانه رسید با دیدن صحنه ای که در انتظارش بود خشکش زد!

کسی که اصلا انتظارش را نداشت در رودخانه بود!

هیچول آنجا بود کاملا ب ه.نه و بدون کوچکترین پوششی!

 پوست بی نقص و شیری رنگش زیر نور خورشید نیمروزی می درخشید و قطرات آب از موهای بلند مشکی رنگش روی بدنش میریخت و مانند دانه های مروارید روی پوست عاجی رنگش می غلتیدند و یکی پس از دیگری داخل آب زلال گم میشدند. 

لیتوک مثل برق گرفته ها سرجایش خشکش زده بود و مات و مبهوت به الهه ی زیبایی که کاملا برهنه مقابلش ایستاده بود خیره مانده بود.

او برای اولین بار داشت چیزی را دید که تا به آن روز زیر لباس های کهنه و مندرس پنهان شده بود!

لیتوک به عمرش کسی را ندیده بود که تا به این حد زیبا و ظریف باشد.

حتی دختران اشراف که هرروز در شیر حمام میکردند و با روش های مختلف از پوست شان در برابر تابش آفتاب محافظت میکردند چنین پوست شفاف و روشنی نداشتند‌.

هیچول انگار مجسمه ای ساخته شده از بلور بود که این گونه نور خورشید را منعکس میکرد.

لیتوک از خودش شگفتزده بود که چطور این گونه با وقاحت تمام به بدن بره.نه ی یک مرد خیره شده است اما هیچول به قدری تحسین برانگیز بود که نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد!

آن شانه های سفید و بلورین و کمری به باریکی انگشتری و باسن خوشفرم میتوانست هرکسی را مجذوب خودش کند!

هیچول که تا آن لحظه از حضور مهمان ناخوانده ای که برایش رسیده بود بی خبر بود در یک لحظه سرش را برگرداند و اینگونه بلاخره با نجیب زاده آتنی رو در رو شد!

لیتوک با دیدن نگاه سرد او مضطرب شد و ترسید و سطل آب از دستش افتاد!

نمیدانست باید چه توضیحی میداد؟

او برای یک مدت طولانی آنحا ایستاده و دزدانه بدن رئیس بردگان را تماشا کرده بود.

اما برخلاف لیتوک ، هیچول کاملا آرام و بی تفاوت به نظر میرسید.

انگار اصلا بودن لیتوک برایش اهمیتی نداشت.

موهایش را از جلوی صورتش کنار زد و سپس همان طور بره‌نه از رودخانه بیرون آمد.

لیتوک با دیدن آنچه از بدن او که تا آن لحظه به لطف آب پنهان مانده بود سرخ شد اما هنوز هم قادر نبود نگاه ش را از آن بت زیبا بگیرد!

هیچول مستقیم به طرف او قدم برداشت و بدون اینکه تلاشی برای پوشیدن بدنش کند پرسید- به چی خیره شده بودی نجیب زاده؟

لیتوک تلاش کرد تا توضیح دهد که آنجا بودنش کاملا انفاقی بوده است.

اما با بودن یک الهه ی زیبا آن هم کاملا بره.نه کلمات از زبانش فرار میکردند.

-من... من.‌‌.. 

هیچول با دیدن نگاه خیره ی او پوزخندی زد

-لازم نیست چیزی بگی!... خودم دیدم که چطور مات و مبهوت محو تماشای من شده بودی!... منظره ی زیبا و دلفریبیه مگه نه؟

لیتوک با شنبدن این کلمات شوکه شد و با چشمان گرد شده به او نگریست.

متعجب بود که چطور هیچول متوجه آنچه شده بود که در ذهن او گذشته بود!

قطرات آب هنوز روی پوست بی تقص برده ی فراری می درخشید.

هیچول فاصله اش را با او کمتر کرد و نگاه نافذش را به او دوخت.

لیتوک از پشت به درختی که آنجا بود چسبید و آب دهاتش را قورت داد. 

هیچول دستش را روی ران سفید و سپس پهلویش کشید

-آره من زیبا و دلفریبم!... بدنی دارم که حتی کمتر دختر آتنی شبیه شو داره... این چیزی نیست که یه نجیب زاده مثل تو هرروز ببینه پس بهت حق میدم که با دیدنش خودتو ببازی!... 

پوزخندش از ل.بانش پاک کرد و اینبار چشمان از خشم درخشید

-... خوب میدونم که الان تو ذهن ت چی میگذره نجیب زاده!... حتما داری با خودت تصور میکنی که چقدر عالی میشد که این بدن زیبا زیرت بود و درد میکشید و اسم ت رو ناله میکرد؟... اینطور نیست ؟... 

لیتوک خشکش زد!

درست بود که مبهوت این همه زیبایی شده بود اما حتی برای لحظه ای چنین چیزی به ذهنش خطور نکرده بود!

-نه... اینطورنبوده...

اما صدای ضعیفش در فریاد هیچول گم شد!

-دقیقا همینطور بوده!... من شما نجیب زاده های عوضی رو حتی بهتر از خودتون میشناسم!

پوزخندی زد

-... اما متاسفم برای داشتن بدن من چندسال دیر کردی!... کیم هیچول دیگه برده سکس نیست!... ورق برگشته و تو الان برده و اسیر منی!... یه نجیب زاده!... و تو حسرت چشیدن این بدن رو به گور میبری!

 لیتوک سرش را به دو طرف تکان داد

-من فقط اومده بودم که برای ته مین آب ببرم اصلا قصدم این نبود که.‌‌..

هیچول حرف اورا قطع کرد و با کینه توزی گفت

-اما وقتی منو دیدی آب آوردن یادت رفت!... لازم نیست پنهانش کنی!... من به خوبی شما نجیب زاده ی کثیف رو میشناسم!...پس سعی نکن منو با قیافه ی مظلوم ت گول بزنی!... و ادعا نکن که آدم با خلاق و درستکاری هستی!... فرقی نمیکنه که صورت فرشته ای ت چقدر زیبا و معصوم به نظر بیاد توهم یه کثافتی مثل بقیه نجیب زاده ها... یه حروم.زاده که تنها چیزی که برلش اهمیت لذت و شهو.ت شونه و درد و مرگ بقیه ذره ای براش مهم نیست!... شماها...

هیچول درحالیکه از شدت خشم نفس نفس میزد تمام نفرتش را در قالب کلمات بیرون می ریخت بدون اینکه متوجه باشد آن پسر واقعا در آنچه که به سر او آمده بود نقشی نداشت.

تنها با شنیدن صدای هق هق آرامی بود که دست کشید.

لیتوک داشت اشک می ریخت؟!

هاج و واج گفت

-تو... تو داری گریه میکنی؟!

شوکه شده بود.

نه برای گریه کردن لیتوک بلکه برای اینکه تا به آن لحظه کسی را ندیده بود که گریه ی معصومانه اش تا این حد برایش دردناک باشد.

گریه ای که واقعا قلبش را به درذ آورد.

نجیب زاده ای که تا لحظات قبل به نظرش منفورترین آدم دنیا بود در یک آن تبدیل به فرشته ای شکسته ای و مظلوم شد!

لیتوک میان گریه هاش گفت- من حروم.زاده نیستم!... به عمرم با کسی جز همسرم رابطه نداشتم چه برسه که یه برده رو مجبور کنم... مجبور کنم که...

با وجود بغضی که در گلویش بود نتوانست ادامه دهد.

او که کار اشتباهی نکرده بود نمی فهمید که چرا او باید بابت کار بقیه بازخواست و مجازات شود؟!

این انصاف نبود!

هیچول گفت

-گریه نکن ... 

قبل اینکه مغزش تصمیمی بگیرد قلبش وادارش کرد تا اشک هایش را پاک کند!!

 لیتوک بازهم شوکه شد و با نگاه خیس و متعجب ش به او نگریست ‌

هیچول گفت- من ..‌ من نمیدونم چی شد که یکهویی این حرف ها رو بهت زدم درحالیکه... درحالیکه میدونم...

در دل ادامه داد " درحالیکه میدونم تو کاملا بی گناهی... درست مثل یه فرشته. "

ل‌بش را گاز گرفت.

چرا باید تقاص کارهای بقیه را از این پسر بی دفاع میگرفت.

از دست خودش عصبانی بود.

-... خواهش میکنم گریه نکن... من... 

میخواست بگوید که اشتباه کرده است که در این لحظه صدایی گفت

-برادر ؟!... لیتوک؟!

ته مین آنجا بود و به اندازه تمام سال های عمرش متعجب و حیرتزده بود!

وقتی لیتوک دیر کرده بود نگران شده بود و به دنبال او رفته بود تا مطمئن شود کسی مزاحم او نشده است.

اما با رسیدن به رودخانه با صحنه ای مواجه شده بود که حتی در خواب هایش هم نمیدید!

لیتوک از پشت به درختی چسبیده بود و صورتش خیس اشک بود و هیچول کاملا بره‌نه مقابل او ایستاده بود و دستش روی صورت بود و اینطور به مظر میرسید که گونه ی اورا نوازش میکند!

برای لحظاتی هیچ کدام از آنها قادر به حرف زدن نبودند.

در آخر این هیچول بود که زودتر عکس العمل نشان داد.

 از لیتوک فاصله گرفت و بدون گفتن کلمه ای به طرف جایی که لباس هایش بود رفت و مشغول پوشیدن لباس هایش شد.

ته مین پرسید- اینجا چه خبر بود؟

و نگاه کنجکاوش را از هیچول به لیتوک دوخت.

لیتوک سرش را پایین انداخت و ترجیح داد ساکت بماند.

هیچول همچنان در سکوت به کارش ادامه داد گویی که اصلا چیزی نشنیده است.

ته مین فهمید که قرار نیست پاسخی از آن دونفر بشنود.

مگر اینکه زمانی که تنها میشدند میتوانست از هیچول توضیح بخواهد.

-بسیار خب من وادارتون نمیکنم که چیزی بگید!

و سطل آب را از روی زمین برداشت و سمت رودخانه رفت .

در این لحظه بود که لیتوک به حرف آمد

-قضیه اونطوری نیست که تو فکر میکنی!

ته مین برگشت و ابروهایش را بالا داد

-پس قضیه از چه قرار بوده؟

لیتوک برای جواب دادن دهانش را باز کرد ولی قبل گفتن چیزی دوباره دهانش را بست.

باید چه میگفت ؟

باید اعتراف میکرد که مدت زیادی غرق تماشای حمام کردن برادرش در رودخانه بوده؟

اگر این را هم میگفت شکی نبود که ته مین هم درست مانند هیچول در موردش فکر میکرد!

ته مین گفت- چرا بهم نمیگی تا منم بدونم اینجا چه خبر بوده نجیب زاده؟

این دفعه ی اولی بود که ته مین اورا این گونه خطاب میکرد!

به علاوه لحنش به قدری سرد که بود قلب لیتوک را به درد می آورد.

 ل‌.بش را گاز گرفت تا دوباره اشک نریزد.

ته مین تنها دوستی بود که آنجا داشت.

در این لحظه بود مه هیچول به کمکش آمد.

درحالیکه کاملا لباس هایش را پوشیده بود گفت- چیزی برای توضیح دادن وجوپ نداره!... 

ته مین متعجب پلک زد

-برادر؟!

هیچول ادامه داد- مگه برای آب بردن نیومده بودید؟... آب بردارید و زودتر برگردید!

و خودش زودتر از آنها به راه افتاد.

ته مین برای لحظاتی به رفتن برادر بزرگترش نگاه کرد و بعد برگشت نگاه تیزی به لیتوک انداخت!

لیتوک نیاز نداشت تا نابغه باشد که بفهمد ته مین از دست او عصبانی و ناراحت است!

شکی نبود که او فکر میکرد قصد دست درازی به هیچول را داشته است!

ته مین بدون کلمه ای سمت رودخانه رفت و بعد اینکه سطل را پر کرد با لحن خشکی گفت- برمیگردیم.

لیتوک مطیعانه دنبال او به راه افتاد.

در طول مسیر ته مین حتی یک کلمه هم با او حرف نزد .

لیتوک با ناراحتی پیش خودش فکر کرد که حتی ته مین را هم از دست داده است!

او دیگر کاملا تنها بود!


 

کیوهیون خدمتکارش را صدا زد تا برای چندمین بار جام طلایی اش را از شر.اب سرخ پر کند. 

اصلا حالش خوب نبود و تنها این مشر.وب بود که حالش را بهتر میکرد.

بعد روزها جست و جوی مداوم و بی وقفه دست اخر دست خالی به آتن برگشته بودند بدون اینکه کوچکترین نشانی از جایی که لیتوک بود پیدا کنند. 

مجبور شده بودند برای پیدا کردن راهنمای مناسب به آتن برگردند با وجود اینکه کیوهیون راضی به برگشتن نبود اما با جست و جوی کورکورانه و حساب نشده به جایی نمیرسیدند. 

کیوهیون به خدمتکارانش دستور داده بود که دنبال بهترین راه بلد آتن بگردند و در نظر داشت تا همین که شخص مناسب را پیدا کردند دوباره به راه بیفتد.

چون تصمیم داشت هرطور شده پسرعموی گم شده اش را پیدا کند. 

م.ست شده بود و حال خودش را نمی فهمید.

وقتی فهمید ظرف بزرگ شر.اب خالی است با خشم به خدمتکار دستور داد که فورا برایش مشر.وب بیشتری بیاورد و خدمتکار با عجله و ترس انجا را ترک کرد تا فرمان ولی نعمتش را انجام دهد. 

بعد رفتن او کیوهیون به نازبالشتها تکیه داد و چشمانش را بست.

با شنیدن صدای قدم هایی بدون اینکه چشمانش را باز کند گفت-بزارش اونجا و جاممو پرش کن و بده دستم. 

وقتی لحظاتی گذشت و خبری از جام نشد چشمانش را با عصبانیت باز کرد اما کسی که انجا مقابلش ایستاده بود خدمتکار نبود بلکه معشوق زیبایش بود.

ریووک انجا ایستاده بود درحالیکه صورت کوچک و ظریفش خیس اشک بود...دیدن کیوهیون در ان وضعیت دلش را می شکست.

در قصر پیچیده بود که فرمانده ی بزرگ آتنی به خاطر گم شدن پسرعمویش کاملا بهم ریخته است و در خانه خودش را حبس کرده و جز مشر.وب چیزی نمیخورد. 

ریووک این شایعه ها را باور نکرده بود...باور داشت کیوهیون قوی تر از این حرفها ست و به این اسانی خودش را نمی بازد اما الان با چشمان خودش می دید که چه بر سر کیوهیون امده بود.

 با اینکارش داشت خودش را نابود میکرد ان هم برای کسی که بیشتر مردم آتن اعتقاد داشتند مرده است و جست و جو برایش فایده ای ندارد. 

کیوهیون که از دیدن او جاخورده بود تلاش کرد از جایش بلند شود 

-ر ریووک... 

اما سرش گیج رفت و دوباره نشست. 

اشک های ریووک روی گونه اش چکید 

-سرورم...این چه وضعیه که برای خودتون ساختید؟...چرا دارید اینکارو با خودتون می کنید؟ 

کیوهیون-من...من کاری نمیکنم... 

ریووک با خشم به طرف جام کیوهیون رفت و ان را روی زمین پرت کرد 

-پس این چیه؟...برای چی داری اینقدر می نوشی؟...داری خودتو نابود میکنی! 

کیوهیون به ارامی گفت-مجبورم...اگه نخورم از فکر کردن می میرم...دیوونه میشم! 

سعی کرد اشکهایش را پس بزند...اشکهایی که بیشتر از روی خشم بود...از دست خودش خشمگین بود که نتوانسته بود کوچکترین کاری برای نجات لیتوک انجام دهد.

ریووک مقابلش زانو زد و با گریه گفت-من می فهمم که تو چه احساسی داری ولی تو تموم تلاش تو کردی...تو نباید خودتو مقصر بدونی... 

کیوهیون-چرا من مقصرم...من مقصرم که نتونستم مراقب نزدیک ترین دوستم باشم... 

ریووک-اینطور نیست...تو هرکاری تونستی کردی...واقعیت اینه که لیتوک مرده و تو نمیتونی یه مرده رو زنده کنی! 

کیوهیون-نه اون نمرده...اون زنده ست...اون برده های فراری اونو با خودشون بردند ولی حتما پیداشون میکنم. 

ریووک بیشتر اشک ریخت 

-ولی این گشتن تو بی فایده ست!... من شنیدم که اون برده ها با هرنجیب زاده ای که ربرو میشن اونو با بی رحمی میکشن..حتما لیتوک روهم... 

کیوهیون ناگهان سرش داد زد 

-این مزخرفاتو تمومش کن!...لیتوک نمرده اون زنده ست! 

ریووک-خودتو گول نزن...حتی پدر و همسرشم باور کردند که دیگه لیتوک برنمیگرده تنها تویی که هنوز اصرار داری که اون زنده ست!... 

کیوهیون با سماجت گفت-لیتوک زنده ست و من هرطور شده نجاتش میدم. 

ریووک دستهای اورا گرفت 

-پس من چی؟...من اهمیتی برات ندارم؟...از وقتی که لیتوک گم شده دیگه بهم توجهی نمیکنی...ما قرار بود باهم ازدواج کنیم اما تو... 

کیوهیون نتوانست جلوی خشمگین شدنش را بگیرد. 

-تو چطور میتونی تو این شرایط به این چیزا فکر کنی؟ 

ریووک جسارت به خرج داد

-وقتی حتی همسرش به فکرش نیست چرا من باید به وضعیتش فکر کنم؟ 

کیوهیون-تو چی داری میگی؟ 

ریووک گفت-شیوون حتی داره خونه ی لیتوک رو میفروشه...میگن میخواد از آتن بره. 

کیوهیون-نه این امکان نداره...اون...اون خونه ی لیتوکه...خونه ای که خیلی دوستش داشت...تو داری دروغ میگی.

ریووک-من دروغ نمیگم...میتونی خودت بری و ببینی! 

کیوهیون که کاملا از شنیدن این شوکه بود گفت-معلومه که اینکارو میکنم. 

از جایش بلند شد اما هنوز قدم از قدم برنداشته بود که جلوی چشمانش سیاهی رفت و لحظه ی بعد بیهوش روی زمین افتاد. 

ریووک وحشتزده به طرفش رفت 

-سرورم!...کیوهیون!





 



نظرات 2 + ارسال نظر
نانا دوشنبه 27 خرداد 1398 ساعت 02:06

فرشته ی تنهای من
منم تنهام فرشته ولی هیچول ندارم

الیسا یکشنبه 26 خرداد 1398 ساعت 23:12

خیلی خوب بود
خیلی خیلی منتظر ادامشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد