Loveless 20



های لاوا


بفرمایید قسمت بعدی



 

 قسمت بیستم:



گوشه ای از کلبه روی زیراندازی حصیری نشسته بود و در سکوت حاکم بر فضا غرق افکارش بود.

تقریبا دو روز از اتفاقی که کنار رودخانه افتاده بود میگذشت و رفتار ته مین بعد از آن روز کاملا با او سرد و خشک شده بود.

و لیتوک به خوبی دلیل تغییر رفتار اورا میدانست!

ته مین فکر میکرد که او قصد دست درازی به هیچول را داشته است به همین دلیل دیگر از صمیمیت همیشگی اش خبری نبود.

لیتوک نیز کوچک ترین تلاشی برای بازگو کردن واقعیت از خود نشان نداده بود چون میدانست این کار فایده ندارد و حتی شخص خوش قلبی مثل ته مین باورش نخواهد کرد.

او یک نجیب زاده بود و همین کافی بود تا متهم شود!

شاید هم به این دلیل تلاشی نکرده بود چون خودش را کاملا هم بی گناه نمی دید.

به هرحال او از لحظاتی که غرق تماشای بدن مرمرین سرکرده ی برده ها بود لذت برده بود!

و حتی بعد گذشت دو روز آن تصویر زیبا جلوی چشمانش بود.

زیباترین و تحسین برانگیزترین صحنه ای به عمرش دیده بود!!!

این اعترافی بود که حتی گفتن ش به خودش اورا شرمنده و خجالتزده میکرد.

ته مین تنها روزی سه بار به او سر میزد و برایش غذا و آب می آورد.

از آنجا که دوباره خانه نشین شده بود او تنها کسی بود در این دو روز دیده بود.

در فضای کوچک کلبه و بدون هیچ هم صحبتی احساس خفگی میکرد اما پای بیرون رفتن هم نداشت.

چه دلیلی داشت با کسانی رو در رو شود که او را یک حرام.زاده ی متجاوز میدیدند؟!

حرف هایی که هیچول آخرین بار به او گفته بود هنوز در گوشش بود.

" سعی نکن منو با قیافه ی مظلوم ت گول بزنی!... ادعا نکن که آدم با اخلاق و درستکاری هستی!... فرقی نمیکنه که صورت فرشته ای ت چقدر زیبا و معصوم به نظر بیاد توهم یه کثافتی مثل بقیه نجیب زاده ها... یه حروم.زاده که تنها چیزی که براش اهمیت داره لذت و شهو.ت شه و درد و مرگ بقیه ذره ای براش مهم نیست!... "

 زانوهایش را بغل کرد و زمزمه کرد

-من یه متجاوز نیستم!... من هیچ وقت نخواستم به کسی صدمه بزنم.

صدایی گفت

-معلومه که نیستی!... کسی مثل تو نمیتونه به کسی صدمه بزنه!

لیتوک زمانی که با خود حرف میزد حتی تصور آن را هم نداشت که شنونده ای آنجا حضور داشته باشد که صدایش را بشنود!

هیچول آنجا بود و صورت زیبایش مثل همیشه سرد و عاری از هر احساسی به نظر میرسید .

لیتوک سراسیمه بلند شد و ایستاد و باعث شد لبخند بی جانی روی ل.ب های سرخ هیچول نقش ببندد.

-من...تو... تو اینجا چیکار میکنی ؟

لبخند هیچول از روی ل.بانش پاک شد و توضیح داد

-ته مین بهم گفت که دو روزه خودتو تو کلبه حبس کردی!... اومدم بپرسم دلیلش چیه؟

لیتوک صادقانه جواب داد- چون دلیلی نداره برم میون آدمایی که ازم متنفرن... به علاوه من یه اسیرم ... و حبس بودنم چیز عجیبی نیست!

هیچول میتوانست از لحن او پی به غم و غصه اش ببرد.

کدام اسیری در زمان اسارتش خوشحال بود که لیتوک دومی باشد؟!

هیچول برای لحظاتی به صورت غمگین و چشمان درشت او که هر لحظه ی آماده ی اشک ریختن نگریست.

حسی به او میگفت که این نجیب زاده با این صورت فرشته ای و نگاه معصوم ش با بقیه فرق دارد اما این باعث نمیشد که به او اجازه برگشتن به آتن را بدهد.

آهی کشید و گفت- میدونم که چقدر دلتنگ خونواده ت هستی مطمئن باش اگه راه دیگه ای وجود داشت تورو اینجا نگه نمی داشتم اما نمیخوام اذیت هم بشی... اگه بخوای میتونی بری و گشتی تو اطراف بزنی ... کسی جرات نمیکنه بهت صدمه بزنه چون میدونه با من طرفن.


لیتوک متعجب پلک زد.

هیچول قصد حفاظت و حمایت از اورا داشت اما چرا؟

-تو از من متنفری... چرا بازم سعی داری ازم محافظت کنی؟

-من از تو متنفرم نیستم... بابت ... بابت حرف هایی که کنار رودخانه زدم متاسفم... من با اینکه میدونستم که تو مقصر بدبختی ها و زجر کشیدن هام نیستی اما... اما وقتی دیدم که چطوری بهم خیره شدی خاطرات تلخ م برام یادآوری شد و... 

آهی کشید

-... و خب برای یه لحظه تورو یکی ازونا دیدم... 

لیتوک با شنیدن این کلمات کاملا شگفتزده شده بود.

شنیدن معذرت خواهی و دلجویی سرکرده ی بردگان یاغی آخرین چیزی بود که انتظار شنیدنش را داشت.

هیچول ادامه داد-... به هرحال چیزایی که بهت گفتم رو فراموش کن و از تو کلبه موندن دست بردار و نگران آزار و اذیت بقیه هم نباش.


لیتوک گفت- اگه من به بقیه آزار رسوندم چی؟... نگران این نیستی ؟

هیچول لبخندی به ل.ب آورد و با مهربانی گفت

-تو شبیه فرشته هایی... فرشته ها نمیتونن به کسی صدمه بزنن... میتونن؟

لیتوک ناخواسته به لبخند زیبای او خیره ماند.

لبخندی که ضربان قلبش را بالا برده بود!

این برای اولین بار بود که لبخندی واقعی هیچول روی ل.بان سرخش میدید!

لبخندی که باعث شد چال های زیبای دو طرف گونه های لطیفش نمایان شود.

زیباترین لبخندی که به عمرش دیده بود!

لیتوک هنوز غرق آن لبخند دلکش و دلربا بود که هیچول گفت

-از کلبه بیرون بیا و بزار هوایی یه سرت بخوره... البته اگه نمیخوای مریض بشی.

این را گفت و سپس با قدم بلند بیرون رفت.

او رفت و لیتوک را با احساس عجیب و تازه ای در قلبش تنها گذاشت.




خدمتکاران در حیاط بزرگ عمارت به سختی مشغول کار بودند و داشتند وسایل گرانقیمت و زینتی عمارت را از ان خارج میکردند که یکدفعه فرمانده ی خشمگین و عصبانی آتن وارد حیاط شد و بدون کلمه ای وارد ساختمان عمارت شد.

کیوهیون با دیدن شیوون که در سالن مرمری مشغول حرف زدن با یکی از تجار بنام آتن بود به طرفش رفت و بدون هیچ توضیحی یقه ی اورا گرفت و مشتی محکمی تو صورتش زد!

شیوون نقش زمین شد و شوکه به کیوهیون نگاه کرد که از شدت خشم کاملا سرخ شد بود

-کیوهیون...؟!

اما کیوهیون فرصت حرف زدن به او نداد...خم شد و یقه ی اورا گرفت و با خشم و نفرت تو صورتش فریاد زد

-اشغال عو.ضی!...باید از اول میدونستم که فقط به خاطر پول با لیتوک ازدواج کردی!

شیوون از حرکت او کاملا جاخورده به نظر میرسید

-کیوهیون...تو داری چی میگی؟

در این لحظه تاجری که در سالن بود با دیدن این صحنه ترسید و از سالن بیرون رفت.

کیوهیون بدون اینکه اهمیتی به او بدهد چنگش را به یقه ی شیوون محکم تر کرد و با تمام زورش تکانش داد

-خودت خوب میدونی!...لیتوک گم شده اونوقت تو چنگ اندختی به اموالش و داری خونه شو میفروشی؟

شیوون-پس دلیل این همه عصبانیت تو اینه؟...

کیوهیون با دیدن چشمان خیس او حیرت کرد و دستهایش شل شد. 

شیوون با بغض گفت-...من میدونم که گم شدن لیتوک چقدر برات سخت بوده ولی اونی که بیشتر از همه این وسط در نبودش درد و غم کشیده منم!...همسرش!...منی که عاشقش بودم... 

 کیوهیون حرف اورا قطع کرد و فریاد زد

-داری دروغ میگی!...اگه دوستش داشتی خونه شو نمی فروختی.

شیوون که دیگر تلاشی برای کنار زدن اشکهایش نمیکرد گفت-تو چی میدونی از دل من؟...به خیالت من به خاطر پول دارم این خونه رو می فروشم؟...خونه ای که هرگوشه ش منو یاد لیتوک میندازه...

کیوهیون-پس برای چی داری اینکارو میکنی...

شوون را رها کرد و قدمی عقب رفت...دیدن صحنه ی اشک ریختن شیوون ناراحتش کرده بود...شاید شیوون واقعا دلیل دیگری برای انجام اینکارش داشت.

کیوهیون-...لیتوک خیلی این خونه رو دوست داشت...خونه ای که آرزوش بود با تو درش زندگی کنه.

شیوون-و من هم فقط به این دلیل دارم اینجا رو میفروشم...این خونه منو یاد خاطره های قشنگی که با لیتوک داشتم میندازه...این خونه بوی اونو میده...

درمانده روی زمین نشست و نالید

-من نمیتونم تو این خونه زندگی کنم...خونه ای که تمام مدت جای خالی لیتوک رو درش احساس میکنم...این خونه زمانی خونه ی ارزوهای من و فرشته ی قشنگم بود ولی الان تبدیل به شکنجه گاهم شده...

درحالیکه با شدت بیشتری اشک می ریخت به کیوهون نگاه کرد که دیگر عصبانی نبود.

-...تو بگو من چیکار کنم کیوهیون؟..چطوری با این وضع کنار بیام؟

قلب کیوهیون با دیدن حال نزار شیوون به درد امد و در دل خودش را سرزنش کرد که چرا زود قضاوت کرده بود...شیوون واقعا عاشق لیتوک بود.

مقابل او روی کف پوش مرمری نشست

-با من بیا...با من بیا تا دوباره بریم و دنبال لیتوک بگردیم...من دلم بهم گواهی میده که اون زنده ست... 

شیوون ناامیدانه سرش را به طرف تکان داد

-نه...لیتوک مرده...همه اینو میگن...اون برده ها همه رو میکشن و فرشته ی منم... 

بغض کرد و نتوانست ادامه بدهد

کیوهیون شانه های اورا گرفت

-نه اون نمرده تو نباید به این زودی ناامید بشی...ما باید دست به دست هم بدیم تا اونو به این خونه برش گردونیم... 

شیوون که قادر به حرف زدن نبود فقط سرش را تکان داد.

کیوهیون مصمم گفت-...قول میدم که پیداش کنم...حتی اگه شده تا اخر دنیا دنبالش بگردم!



-برادر...میخوام باهات حرف بزنم.

بلاخره بعد چند روز فرصتی پیدا کرده بود تا تنها با برادرش صحبت کند.

هیچول که زیر نور کم سوی چراغی که با پیه ی خوک روشن شده بود داشت شمشیرش را تیز میکرد بدون اینکه به او نگاه کند گفت

-حرف بزنی؟... در مورد چی؟

-در مورد...

فکر میکرد که زمانی بالاخره تصمیم به گفتنش را بگیرد بتواند خیلی رک و راحت این را بگوید اما این کار خیلی سخت تر از آنچه بود که تصور میکرد. 

-میخواستم در مورد لیتوک باهات حرف بزنم!

هیچوا با شنیدن اسم لیتوک بالاخره سرش را بلند کرد

 -لیتوک؟  

ته مین سرش را تکان داد  

-اوهوم... و همینطور اتفاقی که کنار رودخونه افتاد... تو هیچ توضیحی به من ندادی!

هیچول ابروهایش را بالا برد

-باید بهت توضیح می دادم؟!

ته مین سریع گفت- میدونم که تو رئیسی و من حتی به عنوان یه برادر کوچکتر حق ندارم بابت کارهات ازت توضیح بخوام اما بهم حق بده که وقتی تورو کاملا بره.نه با اون نجیب زاده ببینم کنجکاو شم که ...

هیچول حرف اورا قطع کرد 

-تو فکر میکنی که من به اون نجیب زاده علاقه مند شدم؟!

ته مین متعجب پلک زد

-برادر...

هیچول پوزخندی زد و دوباره مشغول ور رفتن با شمشیرش شد

-... واقعا فکر کردی که یه نجیب زاده میتونه قلبی که من سال هاست بهش قفل و زنجیر زدم رو مال خودش بکنه؟

ته مین گفت- پس آزادش کن بره!

هیچول گفت- نمیتونم... میدونی اینکار چقدر خطرناکه؟

ته مین-ولی لیتوک قسم میخوره که بعد ازاد شدنش مشکلی برامون ایجاد نکنه.  

هیچول-اینقدر ساده نباش و گول حرف های اونو نخور... 

به تیز کردن شمشیرش ادامه داد  

-...روی حرف این نجیب زاده های خودخواه هیچ وقت نمیشه اعتماد کرد... به علاوه خبرچین مونم تترسید ... اگه لو بره و آتنی ها بفهمن که با ما همکاری میکرده و طعمه ها رو شناسایی و به ما گزارش میده اول از همه سر اونو از تنش جدا میکنن.  

ته مین-من اینو خوب میدونم چون این خودمم که مرتب باهاش در ارتباطم ولی...ولی اخه تا کی میتونی لیتوک رو پیش خودمون نگه داریم؟...اون خونواده داره.  

هیچول خودش را بی خیال نشان داد  

-پس میخوای بکشمش؟ چون ازاد کردنش کاری محاله!  

ته مین لبخند تلخی زد

-تو اینکارو میکنی!؟....معلومه که نمیکنی!... 

با لحن آرام تر و دلسوزانه تری ادامه داد

-... برادر... من تورو بیشتر از هرکسی میشناسم... فکر نکن متوجه ی نگاه ت به لیتوک نشدم... و نفهمیدم که چقدر مراقبی تا بقیه بهش صدمه ای نزنن... میدونم که آرزو داشت یه مردی مثل لیتوک تو زندگی ت بود اما لیتوک کسی نیست که به دردت بخوره!... اون همسر داره! ...پس هرچی تو ذهن و قلبت نسبت بهش داری رو بریز بیرون و فراموش کن!

هیچول خودش را با شمشیرش مشغول کرد  

-من که نمیدونم تو داری از چی حرف میزنی... هرچی میگی مزخرفه!

ته مین جسارت به خرج داد و شمشیر را از دست او بیرون کشید و باعث شد هیچول با تعجب به او نگاه کند.  

ته مین اخمی کرد  

-خوبم میدونی برادر!...فکر نکن میتونی احساس تو از من مخفی کنی چون من همه چیزو از چشات میخونم!  

هیچول پوزخندی زد  

-زده به سرت نه؟  

ته مین خیلی جدی گفت-نه...ولی انگاری تو عقل تو از دست دادی!...قرارمون از اول چی بود؟...نه  کشته و نه اسیر!...ولی تو هم کشتی و هم اسیر کردی!...  

با لحن نرم تری ادامه داد-...مثل همیشه عاقلانه رفتار کن برادر...اینجا نگه داشتن لیتوک اونو مال تو نمیکنه.  

هیچول نگاهش را از او دزدید  

-من نمیدونم تو داری از چی حرف میزنی؟...این مزخرفاتو تمومش کن.  

ته مین به تاسف سرش را تکان داد  

-من مزخرف نمیگم...خودت میدونی...فقط یه خواهشی ازت دارم...  

دست کوچک ش را روی گونه ی هیچول گذاشت تا برادرش مجبور شد به او نگاه کند.  

ته مین التماس کرد  

-...خواهش میکنم کاری نکن که بعدا پشیمون بشی...نه فقط تو بلکه همه مون.  

هیچول دست اورا کنار زد و با صدای گرفته ای گفت-من کاری نمیکنم که کسی صدمه ببینه و هیچ احساسی هم نسبت به اون نجیب زاده ندارم!

ته مین با ناراحتی نگاهش را به نور چراغ دوخت  

-امیدوارم همینطور باشه.

هیچول زیر نگاه خیره ی او به کارش ادامه داد.

او میتوانست ته مین را گول بزند اما خودش را نه!

و برای چندمین بار در طی روز های گذشته تلاش کرد تصویر یک فرشته با چشمان درشت و معصوم از جلوی چشمانش کنار بزند.









نظرات 3 + ارسال نظر
Reihanehheideri جمعه 3 بهمن 1399 ساعت 10:34

مرسی بابت داستانت عالیه :

Bahaar جمعه 31 خرداد 1398 ساعت 03:52

سلام سامی جونم
بالاخره داریم به جاهای خوبش می رسیم؟

نانا پنج‌شنبه 30 خرداد 1398 ساعت 23:14

عشق همیشه دردناکه...... هعی....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد