Loveless 21



های لاوا


بفرمایید این پارت رو بخونید


 

 قسمت بیست و یکم:



لیتوک تازه بعد شستن رخت ها از رودخانه برگشته بود که یکدفعه دستی محکم دور بازویش حلقه شد و اورا سمت خودش کشید!

لیتوک با دیدن کانگین رنگ از رویش پرید

-تو...؟!

کانگین بدون اینکه جواب اورا بدهد نیشخند شرورانه ای زد

لیتوک وحشتزده خودش را آزاد کرد وعقب رفت و به دیوار پشت سرش چسبید.

از شانس بدش هیچ کس در آن اطراف نبود!

درحالیکه صدایش به وضوح می لرزید گفت-از جون من چی میخوای؟

کانگین-نترس فرشته...من کاریت ندارم...

یقه ی لباسش را باز کرد و زخم های روی سی.نه اش را نشان داد و با نفرت ادامه داد-...اونقدری به خاطر تو کتک خوردم که بدونم نباید کار دفعه ی قبلمو تکرار کنم.

لیتوک-پس چی میخوای؟

کانگین نیشش بیشتر باز شد و به تمسخر گفت

-هیچی فقط میخواستم ملکه ی آینده مونو ببینم.

لیتوک با تعجب گفت-م ملکه؟

کانگین به او نزدیک شد و چانه ی ظریف نجیب زاده ی آتنی را گرفت.

درحالیکه به صورت زیبای او مینگریست گفت

-میدونی؟... تو و هیچول خیلی بهم میان!

-تو داری از چی حرف میزنی؟...بزار برم.

تلاش کرد تا چانه اش را ازاد کند اما کانگین محکم تر ان را گرفت و چهره ی لیتوک از درد درهم رفت.

لیتوک میتوانست برق خشم و نفرت را در نگاه برده ی تنومند ببیند.

کانگین با لحنی که موی را بر تن لیتوک سیخ میکرد گفت-خیال کردی خوشگله...من نمیزارم تو همه کاره بشی.

فشار دستش را بازهم بیشتر کرد.

از شدت درد اشک در چشمان لیتوک حلقه زد.

-من اصلا نمیدونم تو داری از چی حرف میزنی...خواهش میکنم ولم کن!

کانگین در جواب فقط پوزخندی زد اما وقتی صدای شیپوری به گوش رسید به ناچار مجبور شد لیتوک را رها کند.

به نظر میرسید که کانگین کاملا از شنیدن ان شیپور جاخورده و حتی ترسیده بود! و همین لیتوک را متعجب ساخت.

کانگین زیر ل.ب لعنتی فرستاد و به سرعت از انجا رفت بدون اینکه کلمه ای بگوید.

لیتوک کاملا از رفتار او و همینطور ان شیپور عجیب متعجب بود اما طولی نکشید که متوجه شد آن صدای شیپور برای چیست!

همه ی مردم دهکده وحشتزده و مضطرب به نظر میرسیدند و این طرف و ان طرف می دویدند...انگار اتفاق بدی در شرف وقوع بود که اینقدر انها را ترسانده بود...صدای فریاد وحشتزده کودکان و زنان از هرطرف به گوش میرسید.

دهکده ای که تا نیم ساعت قبل آرام و ساکت بود حالا پر از هیاهو بود.

لیتوک با دیدن این صحنه بهه قدری شکه شده بود که نمیدانست چه کار کند...فقط در ان میان به دنبال چهره ی اشنایی میگذشت که از او بپرسد چه اتفاقی افتاده است!

یکدفعه دستی محکم دور مچ اش حلقه شد لیتوک با ترس برگشت اما وقتی دونگهه را دید خیالش راحت شد.

دونگهه ک به نظر خیلی مضطرب بود گفت- دنبالم بیا...باید به یه جای امن بریم.

لیتوک پرسید-یه جای امن؟...چرا؟...اینجا چه خبره؟

دونگهه همانطور که اورا دنبال خودش میکشید جواب داد-بربرها به دژ حمله کردند...ته مین بهم گفت که تورو از دیوارها دور کنم.

(بربرها اصطلاحی ست که یوناتی ها در خطاب به دشمنانش از قبایل اروپای شمالی به کار گرفتند.)

لیتوک-بربرها؟...ته مین خودش الان کجاست؟

دونگهه-داره به زن و بچه ها کمک میکنه...هیچول و بقیه هم اون جلو هستند...دارن از دژ محافظت میکنن...منم بعدا برمیگردم پیش شون تا کمک شون کنم.

لیتوک از حرکت ایستاد و باعث شد دونگهه هم بایستد.

-پس منم باهات میام!

دونگهه-چی؟...ولی...ولی ته مین گفت که...

لیتوک میان حرف او پرید

-ازم انتظار نداشته باش که قاطی زن و بچه ها پنهون شم اونم وقتی جون تو و ته مین تو خطره.

دونگهه-ولی ... 

لیتوک-من فرار نمیکنم...قول میدم.

دونگهه وقتی دید که لیتوک کاملا در تصمیمش مصمم است آهی کشید

-باشه میتونی باهام بیای ولی مطمئنم به خاطر اینکار ته مین و بقیه کلی دعوام میکنن.

وقتی به دیوارهای محوطه ی دژ رسیدند لیتوک درگیری بزرگی که در انجا بود را دید.

کنار خارجی دیوارها پر از بربرها بود و برده ها سعی داشتند از روی دیوارهای بلند از از دژ دفاع کنند.

با هرچیزی که در دسترس داشتند... با تیروکمان و حتی تکه سنگ.

اما دیوارهای کهنه و قدیمی بودند طوری که بعضی از قسمتها به طور کامل فروریخته بودند و بربرها خیلی راحت میتوانستند حتی بدون استفاده از نردبان خودشان را آن طرف دیوار برسانند.

دونگهه در طول مسیر برای لیتوک توضیح داده بود که بربرها که ساکن سرزمین های شمالی یونان بودند هر از چندگاهی به مخفی گاهشان حمله میکردند تا اذوقه ی انها را تصاحب کنند و انها مجبور بودند از خودشان دفاع کنند.

در واقع آن صدای شیپوری که لیتوک شنیده بود صدای شیپور خطر و اماده باش برای برده ها بود.

دونگهه به طرف هیوک رفت که داشت به چند تن از برده ها دستور میداد.

هیوک با دیدن دونگهه گفت-دونگهه...تو اینجا چکار میکنی؟...مگه قرار نبود تو کلبه مون بمونی؟

دونگهه-من هیچ قولی بهت ندادم....نمیتونم اینجا تنهات بزارم خودتم اینو میدونی.

هیوک با حرص گفت-تو ماهی احمق چرا هیچ وقت به حرفم گوش نمیدی؟!...

در این لحظه متوجه لیتوک شد و ایندفعه با خشم گفت-...این دیگه اینجا چیکار میکنه؟

دونگهه گفت-اونم مثل من دوست نداشت قاطی زن و بچه ها باشه!

هیوک پوزخندی زد

-اوه جدا؟...شایدم میخواد از فرصت استفاده کنه و بزنه به چاک.

لیتوک به حرف امد

-مگه اینکه دیوونه شه باشم که وسط این آتیش بخوام فرار کنم...اون ور دیوارها بربرها تیکه تیکه م میکنن!

در این لحظه ته مین به انجا رسید

-شماها دارید اینجا چکار میکنید؟...دشمن داره از دیوار میاد بالا شما دارید بحث میکنید؟...وضعیت خیلی بده...هیچول و چند نفر دیگه مجبور شدند و رفتند پایین تا جلوشونو بگیرند.

لیتوک با شنیدن اسم هیچول از دهانش پرید

-چی گفتی؟...هیچول از دیوار پایین رفته؟!

ته مین که انگار تازه متوجه ی او شده بود گفت-تو اینجا چیکار میکنی؟

لیتوک جواب داد-میخواستم تو دفاع از دژ کمک تون کنم. 

ته مین-کمک مون کنی؟

لیتوک بدون توجه به نگاه متعجب دونگهه و پوزخند زننده ی هیوک جواب داد-فقط بهم یه تیروکمون بدید!

هیوک-دیگه چی؟...بهت سلاح بدیم که بزنی همه مونو بکشی؟...اینقدر مارو احمق فرض کردی؟

لیتوک اخمی کرد

-چند بار بگم که قصد فرار ندارم؟...میدونم اگه بهتون صدمه بزنم بی بروبرد منو میکشید.

ته مین-در هرصورت من نمیتونم اینکارو بکنم ولی اگه بخوای میتونی اینجا بمونی.

سپس رو به دونگهه و هیوک گفت-...باید هوای هیچول و بقیه رو از روی دیوارها داشته باشیم...زود برید برای کمک!

 دونگهه و هیوک سری تکان دادند و به طرف ل.به ی دیوارها دویدند.

بعد رفتن انها ته مین جلو امد و گفت-همین جا بمون تا صدمه نبینی...اگه دیدی اوضاع خرابه اینجا نمون...برو سمت کلبه ها.

لیتوک رنگش پرید

-یعنی ممکنه... 

ته مین گفت

-نه...اون بربرهای بدوی حتی طرز درست جنگیدن رو بلد نیستند و همیشه زودی عقب میکشن من فقط از احتمالات حرف زدم.

لیتوک نفس راحتی کشید

-پس لطفا مراقب خودت باش.

ته مین بعد گذشت روزها به او لبخندی زد

-باشه‌

لحظاتی بعد ته مین هم به بقیه ی دوستانش پیوست تا انها را در دفاع از دژ یاری کند.

اما لیتوک به هیچ وجه نتوانست انجا بایستد بعد گذشت لحظاتی جلو رفت و از انجا دید که ان پایین چه محشری برپا بود!

آتنی ها مردمی بودند که زیاد اهل جنگ نبودند و بعد صلحی که بین انها و اسپارت بسته شده بود آتن شاهد هیچ جنگ و نبردی نبود و لیتوک هم هرگز شاهد چنین صحنه های نبود...اما حالا داشت به چشمان خودش می دید که چطور دو گروه از ادم ها چطور همدیگر را میکشتند و خونشان زمین را به رنگ سرخ دراورده بود.

توجه لیتوک به گوشه ای جلب شد که هیچول میان عده ای از بربرها گیر افتاده بود و تنهایی با انها می جنگید...تیرها و سنگ های که از طرف ساکنان دژ به انجا پرتاب میشد به انجا نمی رسیدند و هیچول علنا تنها مانده بود!

لیتوک می دید که چطور ته مین و بقیه سعی در حمایت رئیس شان داشت اما انها مهارت کافی در تیراندازی نداشتند از طرفی هم ممکن بود خود هیچول هم صدمه ببیند.

لیتوک فکر کرد اگر فقط یک کمان و چند تیر داشت میتوانست هیچول را نجات دهد اما انها حاضر نبودند سلاحی در اختیارش بگذارند.

هیچول بدجور گیر افتاده بود...اگر کسی زودتر کاری برایش نمیکرد ممکن بود جانش را از دست بدهد!

لیتوک به برده ای که کمی از دورتر ازش ایستاده بود و کمانی به دست داشت نگاه کرد و برای یک لحظه تصمیم دیوانه واری گرفت...این کار ممکن بود جان خودش را به خطر بندازد و برده ها قصد جانش را بکنند اما نمیتوانست انجا دست روی دست بگذارد تا هیچول کشته شود...نمیدانست چرا؟ اما میخواست هرطور شده جان هیچول را نجات دهد حتی اگر او باعث اسیر شدنش در انجا بود. 

به طرف برده رفت و اورا با تمام قدرت کنار زد و کمان را از دستش بیرون کشید

برده به قدری از کار او شوکه شد که روی زمین افتاد و لیتوک با عجله چند تیری را از روی زمین قاپید. 

برده داد زد-هی داری چیکار میکنی؟

اما لیتوک صبر نکرد و به طرف ل.به ی دیوار دوید...تیری در چله ی کمان گذاشت و زه ان را کشید و به طرف جایی که هیچول بود نشانه رفت.

برده فکر کرد که او قصد جان هیچول را دارد بنابراین سریع بلند شد و به طرف او دوید اما قبل اینکه او به لیتوک برسد لیتوک تیرش را رها کرده بود!

هیچول گرم نبرد سنگینی با گروهی از بربرها بود و میان انها گیر افتاده بود که به سرعت تیرهایی یکی پس از دیری از غیب ظاهر شدند و همه ی دشمنانش را یکی بعد از دیگری نقش زمین کردند!

هیچول شگفتزده به دیوارها نگاه کرد و ان زمان بود که فرشته ی کمان به دستی را انجا دید!

درحالیکه نمیتوانست به چشمانش اعتماد داشته باشد با حیرت گفت

-لیتوک؟!

برده با دیدن قصد واقعی لیتوک دیگر مانع اش نشده بود و فقط با دهان باز مهارت لیتوک را در تیراندازی تماشا میکرد.

حتی ته مین و دونگهه و هیوک هم متعجب دست از کار کشیده بودند و اورا نگاه میکردند.

در میان هیوک از همه بیشتر حیرتزده بود...اصلا چیزی که می دید را باور نمیکرد...یک نجیب زاده داشت به انها کمک میکرد و جان رئیس شان را نجات میداد؟!

دونگهه با دیدن تیرهای لیتوک که یکی پس از دیگری بربرها را نقش زمین میکرد با خوشحالی جیغ کشید

-لیتوک کارت عالیه!...حساب همه شونو برس! 

اما این فقط انها نبود که جذب مهارت لیتوک شده بودند بربرهایی که ان پایین بودند هم به سرعت متوجه ی فرد سفیدپوشی شدند که به تنهایی داشت خیلی از انها را از پا درمی اورد اگر میخواستند از این نبرد چیزی عایدشان شود باید هر چه زودتر کاری در مورد او میکردند.

هیچول وقتی از دست ان گروهی که احاطه اش کرده بودند خلاص شد به داخل دیوارها برگشت و به بقیه هم دستور برگشت داد.

تازه به پشت دیوارها رسیده بود که متوجه بربری شد که با کمانش شخص خاصی را هدف گرفته بود و برای لحظه ای رنگش پرید

-نه!

لیتوک کامال گرم تیراندازی شده بود و کاملا از تیری که قلب خودش را هدف گرفته بود بی خبر بود!...لحظه ای متوجه ی ان بربر و کمانش شد که دیگر دیر شده بود.

تیر با سرعت به طرفش پرواز کرد...لیتوک به قدری شوکه بود که حتی نتوانست واکنش نشان دهد...در لحظه ی اخر چشمانش را بست و منتظر شد تا آن تیر به زندگی اش خاتمه دهد.

اما به جای درد زخم تیر گرمای لذت بخشی را حس کرد...با شگفتی چشمانش را که باز کرد چهره ی آشنای زیبایی را دید و همینطور بازوهای لطیفی که محکم دورش پیچیده بود.

لیتوک کاملا شوکه بود و هنوز نمیدانست چه اتفاقی افتاده که چهره ی هیچول از درد درهم رفت و نالید...تازه ان زمان بود که لیتوک متوجه شد هیچول خودش را سپر بلای او کرده بود و تیری که قرار بود در قلب لیتوک جای بگیرد حالا در پشت هیچول فرو رفته بود!

لیتوک ماتش برده بود

-ه هیچول... 

صدای وحشتزده ته مین را شنید که اسم برادرش را صدا زد

-هیچووووول!








نظرات 3 + ارسال نظر
Bahaar دوشنبه 3 تیر 1398 ساعت 02:41

اوه نه ... سامی جونم هیچل چرا؟...
ببین همی اندینگ میخواما

نانا یکشنبه 2 تیر 1398 ساعت 23:45

مرد یعنی هیچول. بدن سفیدت رو خونی نبینمممم

الیسا یکشنبه 2 تیر 1398 ساعت 23:01

چولااااااا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد