Loveless 22



های لاوا


تولد فرشته ی قشنگ مونو تبریک میگم


بفرمایید پارت بیست و دوم رو بخونید


 



 

قسمت بیست و دوم:



برده ها بعد چند ساعت مبارزه و دفاع بی وقفه از دژ بالاخره توانستند بربرها را مجبور به عقب نشینی و فرار کنند...گرچه در این میان برده ها تعدادی تلفات داده بودند اما به هرحال توانسته بودند در این نبرد پیروز شوند و مخفیگاه را حفظ کنند.

بعد فرار بربرها برده ها شروع به رسیدگی به زخمی ها و همین طور ترمیم قسمتهای خراب شده ی دیوار شده بودند...همینطور رئیس زخمی انها به کلبه ی ته مین برده شده بود و ته مین مشغول رسیدگی به زخم او بود...هیچول روی تشک نشسته بود و ته مین با نوارهای پارچه ای تمیز داشت زخم اورا می بست...تیر بربرها قبلا به وسیله ی دستهای سریع و فرز هیوک بیرون کشیده شده بود.

ته مین بعد اینکه بستن زخم هیچول را تمام کرد گفت-برادر.

هیچول با وجود دردش سعی کرد لبخند بزند تا برادرش بیشتر نگران نشود.

-من خوبم ته مین... میدونی که دردهای بدتر از اینم تحمل کردم.

ته مین با ناراحتی سرش را تکان داد.

او بهتر از هرکسی برادرش را میشناخت و میدانست که او هرچقدر هم درد داشته باشد به روی خودش نمی اورد و تحمل میکرد.

دیدن برادرش درحالیکه تیری در پشتش فرو رفته بود او را در حد مرگ ترسانده بود و برای لحظه ای فکر کرده بود اورا از دست داده!

هیچول تنها کسی بود که به عنوان خانواده اش داشت...کسی که تکیه گاهش بود و اگر اتفاقی برای او می افتد ته مین نمیدانست چه کار کند.

و به همین دلیل هم نمیتوانست از دست هیچول دلخور باشد.

درحالیکه سعی داشت اشکهایش را پس بزند گفت-برادر...چرا اینکارو کردی؟...اگه اون تیر... 

هیچول به نرمی گفت-دیدی که اتفاقی برام نیفتاد.

ته مین-من بابت اینکه جون لیتوک رو نجات دادی ازت گله نمیکنم چون از تو غیر این انتظار دیگه ای نداشتم ...

به هیچول نگاه کرد و ادامه داد-...فقط ازت میخوام که بیشتر مراقب خودت باشی من نمیخوام تنها بشم!

هیچول لبخند کمرنگی زد

-نگران نباش من به این اسونی ها از پا درنمیام...من هستم و تا اخر عمرمم ازت محافظت میکنم.

قلب ته مین با این جملات گرم شد و لبخندی زد...حس خیلی خوبی بود که کسی مثل هیچول را داشت که همیشه مراقبش بود.

زمزمه کرد

-ممنونم برادر... ممنون که مراقبمی.



لیتوک بیرون از کلبه ایستاده بود و به شدت نگران حال هیچول بود.

و همینطور هنوز در شوک کاری بود که هیچول انجام داده بود.

هیچول جانش خودش را به خطر انداخته بود تا اورا از مرگ حتمی نجات دهد.

لیتوک درک نمیکرد چرا هیچول باید اینکار را میکرد.

او و امثالش که ادعا داشتند از او متنفرند چرا برای نجات جان او خودش را به خطر می انداخت؟

"اینکارو انجام داد تا کار منو جبران کرده باشه؟...ولی این جبران کردن اینقدر براش مهم بود که حتی از جونش بگذره؟!" 

با بیرون امدن ته مین از کلبه لیتوک سراسیمه به طرفش رفت و پرسید-حالش چطوره؟

ته مین جواب داد-اون خوبه...برادر من خیلی قویه.

لیتوک خیالش راحت شد

-خوشحالم که اینو میشنوم...اگه اتفاقی براش می افتاد...

حرفش را قطع کرد و سپس پرسید-...ته مین...میتونم ببینمش؟...میخوام ازش تشکر کنم.

ته مین که تقریبا انتظار شنیدن این را داشت گفت- البته که میتونی.

لیتوک-ممنونم.

و بدون لحظه ای درنگ وارد کلبه شد.

ته مین با تعجب به رفتن او نگاه کرد...رفتار لیتوک گیجش کرده بود.

"یعنی ممکنه لیتوک هم...؟!" 

سرش را محکم به دو طرف تکان داد

"...نه این امکان نداره!" 



بعد رفتن ته مین روی تشک دراز کشید تا کمی استراحت کند اما هنوز دقایقی نگذشته بود که در دوباره باز شد...هیچول با گمان اینکه ته مین برگشته روی یک آرنجش بلند شد ولی با تعجب دید که به جای ته مین این لیتوک بود که انجا ایستاده بود.

هیچول با تعجب پلک زد

-تو؟!

لیتوک با دیدن بالاتنه ی ظریف و بره.نه ی او که با نوارهای پارچه ای سفید بسته شده بود برای لحظاتی سرجایش خشکش زد‌.

این بدن لاغر و شکننده سپر بلای او شده بود که الان زنده بود و هنوز نفس میکشید.

سرکرده ی بردگان تلاش کرد سرجایش بشیند که از درد چهره اش درهم رفت.

 لیتوک با نگرانی جلو رفت و کمکش کرد

-حالت خوبه؟

هیچول به صورت نگران لیتوک نگاه کرد.

داشت چه می دید؟

ان فرشته واقعا نگرانش شده بود؟

-من...من خوبم.

لیتوک-ولی به نظر این طور نمیاد...میخوای برات اب بیارم؟... رنگ ت خیلی پریده!

و تلاش کرد تا صورت هیچول را ل‌مس کند که هیچول مانع شد و با صدای گرفته ای گفت-نه...گفتم که خوبم...

لیتوک سریع فهمید که زیاده روی کرده است.

خودش را عقب کشید و ساکت شد.

هیچول سرجایش نشست و سعی کرد همچنان ظاهر آرام ش را حفظ کند.

-برای چی اومدی اینجا؟

لیتوک دست پاچه گفت-میخواستم... میخواستم مطمئن بشم که حالت خوبه...

هیچول از این شنیدن این حرف بیشتر تعجب کرد.

لیتوک ادامه داد-...همینطورم میخواستم ازت تشکر کنم...بابت اینکه دوباره جونمو نجات دادی.

هیچول-لازم نیست تشکر کنی...توهم جون منو نجات دادی.

لحظاتی به سکوت گذشت و بعد لیتوک بی مقدمه پرسید-چرا؟ 

هیچول تعجب کرد

-چی چرا؟

لیتوک توضیح داد

-تو باعث میشی من گیج بشم...تو گفتی از نجیب زاده ها متنفری ولی چرا از جونت مایه گذاشتی تا جون منو نجات بدی؟

هیچول-من هیچ وقت نگفتم که ازت متنفرم.

لیتوک-ولی من یه نجیب زاده م!

هیچول گفت-شاید یه نجیب زاده باشی ولی با اونها فرق میکنی...تو به هیچ وجه خودخواه نیستی با تموم اون نجیب زاده هایی که بهشون برخوردم فرق میکنی.

لیتوک نتوانست جلوی سرخ شدنش را بگیرد...از اینکه هیچول در موردش اینطور فکر میکرد خوشحال شده بود.

-تو واقعا اینطور فکر میکنی؟

هیچول نتوانست لبخند نزند و سرش را تکان داد.

لیتوک هم لبخند زد

-تو واقعا آدم خیلی خوبی هستی... برخلاف اونچه که من اوایل فکر میکردم... تو اصلا سنگدل نیستی!

هیچول از شنیدن این حرفها شگفتزده بود که با حرکت بعدی لیتوک مغزش کاملا از کار افتاد!

مقابلش چشمان متحیرش لیتوک سرش را به صورت او نزدیک کرد و گونه اش را به ارامی بو.سید.

واقعا نمیتوانست بیشتر از این در برابر آن برده ی زیبا مقاومت کند!

درحالیکه از کار دیوانه آوری که انجام داده بود شگفتزده بود سرش را عقب کشید و به سرعت گونه هایش رنگ گرفت.

 همانطور که نگاهش را از سرکرده ی بردگان می دزدید با صدای ضعیفی گفت-م من دیگه باید برم. 

این را گفت و بعد با عجله از کلبه بیرون رفت.

هیچول که اصلا توقع این را نداشت کاملا شوکه شده بود!

دستش را روی گونه اش گذاشت جایی که لحظات قبل ل.ب های لطیف فرشته انجا را ل.مس کرده بود.

به خاطر نداشت آخرین بار چه زمانی بود که کسی اورا این گونه نرم و بدون شهو.ت بو.سیده بود!

به خودش که آمد فهمید تمام بدنش از اثر آن بو.سه گرم شده است و قلبش دیوانه وار در سی.نه اش می کوبید!

" من چم شده ؟! " 




لیتوک بعد اینکه با عجله از کلبه بیرون رفت و به دیوار کلبه تکیه داد و دستش را روی قلبش گذاشت.

به قدری قلبش تند میزد که انگار میخواست از قفسه ی سی.نه اش بیرون بپرد!

از کاری که انجام داه بود متعجب بود...نمیدانست چرا یکدفعه تصمیم گرفته بود هیچول را ببو.سد!

"من چیکار کردم؟!" 

اما با این وجود به هیچ وجه از کاری که انجام داده بود پشیمان و ناراحت نبود.



روزها بود که از حمله ی بربرها میگذشت...هیچول به خاطر زخمش مجبور بود که مدتی را در رخت خواب بماند و استراحت کند و لیتوک گاه به گاه به او سر میزد تا مطمئن شود که حال او خوب است.

بعد اتفاقات روزهای گذشته لیتوک دیگر آن احساس تنفر را نسبت به هیچول و باقی برده ها نداشت.

هرچند به خاطر دوری از شیوون ناراحت بود و غصه میخورد اما به آنها حق میداد که برای بقا و حفظ جان شان قادر به آزاد کردن او نباشند.

هیچول آدم کم حرفی بود اما لیتوک زمانی که به دیدنش میرفت گاهی از زندگی ای که در آتن داشت برای او گفت...از پدرش و از تنها پسرعمویش کیوهیون که برایش مثل برادر نداشته اش بود...همینطور از همسرش ، شیوون کسی که برای رسیدن به او دوسال صبر کرده بود.

اما هیچول چیزی از زندگی گذشته اش بر زبان نمی اورد... به قدری گذشته اش تلخ بود که دلیلی برای مرور آنها نمیدید.

روزی لیتوک از او پرسید-میتونم یه سوالی ازت بپرسم؟

هیچول-البته که میتونی.

لیتوک از رو کنجکاوی پرسید-تو تا حالا عاشق کسی شدی؟

هیچول از شنیدن این حرف جاخورد اما گفت-چرا چنین چیزی می پرسی؟

لیتوک شانه هایش را بالا انداخت

-فقط کنجکاو شدم که بدونم.

هیچول صادقانه جواب داد-نه.

لیتوک با تعجب گفت-واقعا؟!

هیچول درجواب فقط سرش را تکان داد.

لیتوک ناخواسته از دهانش در رفت

-چطور ممکنه؟...تو خیلی زیبایی!... زیباترین مردی که به عمرم دیدم!... حتی از خیلی از دخترایی که دیدم زیباتری!... چطور ممکنه که تا حالا کسی...

با دیدن گونه های رنگ گرفته ی هیچول ساکت شد.

کاملا واضح بود که زیاده روی کرده است.

هیچول با صدای ضعیفی جواب داد

-شاید چون هیچ وقت فرصت شو نداشتم... هنوز سنی نداشتم که والدین م کشته شدن و مجبور شدم به عنوان یه برده زندگی کنم... و زمانی که تونستم دوباره آزادی مو بدست بیارم مجبور بودم از مردمم محافظت کنم...در کنار این...

 به چشمان زیبای لیتوک نگاه کرد

-...در کنار این هرگز با کسی ملاقات نکردم که عاشقش بشم.

لیتوک در آن لحظه غم بزرگی در چشمان درشت و زیبای او دید که دلش لرزاند.

هیچول ادامه داد- ... میدونم حتما برات سخته که درک کنی... اونم برای کسی مثل تو که تو ناز و نعمت بزرگ شده اما زندگی گاهی به قدری سخت و بی رحم میشه که دیگه جایی برای چیزایی مثل عشق نمی مونه.

لیتوک سرش را پایین تکان داد

-می فهمم... 

تا قبل اسیر شدنش اصلا تصور نداشت که عده ای برای بقا مجبور باشند این همه سختی و مشقت را متحمل شوند.

-... اما من امیدوارم که روزی شخص مناسبی رو پیدا کنی که خوشبختت کنه.

هیچول لبخند کمرنگی زد

-ممنونم.

در این لحظه بود که چهره اش از درد درهم رفت.

لیتوک متوجه حالت او شد و پرسید-چیزی شده؟

هیچول که سعی داشت چیزی از دردش نشان را ندهد از بین دندان هایش گفت

-نه چیزی نشده...فقط زخمم کمی درد میکنه.

لیتوک با نگرانی گفت-الان میگم ته مین بیاد.

قبل اینکه هیچول بتواند مانع اش بشود بلند شد و از کلبه بیرون رفت هیچول به رفتن او نگاه کرد و اهی کشید

از اینکه دلبسته ی این پسر فرشته صورت بشود به شدت میترسید!



هیوک ، دونگهه و ته مین در انبار کوچکی که در آن سلاح ها را قرار میدادند مشغول تمیز کردن شمشیرها و نیزه ها بودند.

دونگهه از ته مین پرسید- هیچول چطوره؟ بهتر شده؟

ته مین لبخند زد

-هرروز داره بهتر میشه.

دونگهه-این عالیه.

هیوک اخمی کرد

-هیچ نمی فهمم... چرا رئیس باید به خاطر نجات یه نجیب زاده خودشو اینطوری به خطر مینداخت؟!

دونگهه جواب داد- چون لیتوک هم جون رئیس رو نجات داده بود! ...اگه لیتوک نبود نمیتونستیم به اون اسونی جلوی بربرها رو بگیریم.

هیوک با وجود اینکه قلبا چیزی که دونگهه میگفت را قبول داشت اما نمیتوانست به این اسانی این را اعتراف کند پس دستهایش را به سی.نه اش زد 

-من نمیتونم فقط به این دلیل نظرمو عوض کنم.

دونگهه-واقعا که خیلی یکدنده ای!

ته مین خندید

-بسه نمیخواد سر این چیزا دعوا کنید... کاش بتونم هیچول رو راضی کنم تا اجازه بده لیتوک به آتن برگرده.

هیوک پوزخندی زد

-فکر کنم بعد رفتنش رئیس خیلی دلتنگ ش بشه!

دونگهه-تعجبی نداره چون لیتوک یه فرشته ی مهربونه... اگه بره منم دلتنگ ش میشم.

هیوک-ولی منظور دیگه ای داشتم...

و به ته مین نگاه کرد که در فکر فرو رفته بود.

-...به نظرم ته مین به خوبی متوجه ی منظور من شده.

ته مین گفت-هیچول میدونه که نباید بهش دل ببنده چون در انتها قلبش بی برو و برگرد میشکنه...لیتوک حتی اگه بخواد هم نمیتونه به احساساتش جواب بده... به علاوه من برادرمو خوب میشناسم اون اهل دل سپردن به کسی نیست.

دراین لحظه انها لیتوک را دیدند که با عجله به طرف انها می دوید.

لیتوک وقتی به انها رسید دست ته مین را گرفت و گفت-باید زود باهام بیای...زخم هیچول...به نظر حالش خوب نمیاد.

ته مین-تو از کجا فهمیدی؟

لیتوک جواب داد-اخه من پیشش بودم.

هیوک پوزخندی زد و دونگهه به او اخم کرد

ته مین به لیتوک گفت-باشه بریم پیشش.

بعد رفتن انها هیوک گفت-به نظر میاد که نجیب زاده مون هم همچین از رئیس بدش نمیاد...روزی نیست که به دیدنش نره.

دونگهه-چون هیچول جونشو نجات داد لیتوک بهش احساس دین میکنه واسه همین همش به دیدنش میره...البته از تو انتظار ندارم این چیزا رو بفهمی.

هیوک-ماهی ساده ی من...برعکس این تویی که خیلی چیزها را نمی فهمی... فقط صبر کن و ببین!










نظرات 3 + ارسال نظر
Bahaar چهارشنبه 12 تیر 1398 ساعت 22:36

سلام سامی جونم
بالاخره من اومدم ... آنلاین شدممممم
کم نبود؟...
بیشتر از یه بوس لطیف میخواستم خب ... همچین یه نمه خیس تر

نانا دوشنبه 10 تیر 1398 ساعت 00:43

میتونم هیوکجه رو خفه کنم؟؟؟

الیسا دوشنبه 10 تیر 1398 ساعت 00:34

چه خوب که توکچول باهم صمیمی شدن
منتظر ادامه و دیدن توکچول مومنت بیشتر هستیم هیونگ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد