Loveless 23



های لاوا


بفرمایید این پارت رو بخونید



  قسمت بیست و سوم:

 

 

شب داشت کم کم از راه میرسید و خورشید قبل از پنهان شدن در پشت کوه های غربی ، آخرین انوار طلایی و نارنجی رنگش را نثار کلبه های کوچک و ساده برده های یاغی میکرد.

غروب دل انگیزی بود مخصوصا برای لیتوک که روزها بود از شهر و خانواده اش دور افتاده بود.

در روزهای گذشته به خاطر دستور هیچول خبری از سخت گیری نبود و همینطور به خاطر کمکی که به آنها برای حفظ دژ کرده بود از آن نگاه های پر از نفرت همیشگی کمتر خبری بود.

ته مین دوباره با او مهربان شده بود و دونگهه نیز مثل همیشه به او سر میزد و مواظبش بود.

اما این ها سبب نمیشد که دلتنگ همسرش نباشد.

همینطور دلتنگ پدر و تمام دوستانی که در آتن داشت.

حتما ‌آنها به شدت نگرانش بودند و شاید فکر میکردند که او مرده است!

حتی نمیخواست تصور کند که شیوون در آن لحظه در چه حالی بود.

اصلا بعید نبود که از غم دوری او دیوانه شده باشد‌.

پاهایش اورا به قسمت غربی دژ خرابه کشاند‌... جایی که کاملا خلوت به نظر میرسید.

و این گونه بود که برای اولین بار متوجه ی مجسمه ی قدیمی ای که انجا بود شد.

آن مجسمه ی تقریبا بزرگی از الهه ی آرتمیس ( به رومی دیانا ، الهه ی شکار که معمولا یه کمان به دست داره ) بود که یکی از دستهایش در طی گذشت زمان جدا شده و الهه با تنها دستش کمانی را گرفته بود.

لیتوک حدس زد که ان مجسمه متعلق به ساکنان اصلی دژ و کسانی بوده که انجا را ساخته بودند...در واقع برده ها بعد پیدا کردن دژ مخروبه و متروک شروع کرده بودند به کلبه ساختن در پشت دیوارهای هنوز مستحکم اش ‌و آن را تبدیل به مخفیگاه مناسب برای خود کرده بودند.

لیتوک جلو رفت و از نزدیک به مجسمه نگاهی انداخت.

در معبد بزرگ آتن مجسمه ی بزرگی از الهه آتنا وجود داشت که روکشی تماما از طلا داشت ( همچین مجسمه طلایی از آتنا واقعا زمانی در اتن وجود داشته.) اما لیتوک همیشه در حل مشکلاتش از آرتمیس کمک میخواست چون فکر میکرد که او تنها کسی هست که دعاهایش را مستجاب میکند.

کنار پاهای بزرگ و سنگی الهه خاضعانه زانو زد و در دل از او کمک خواست.

دقایقی نگذشته بود که صدای آشنایی گفت-تو اینجا چیکار میکنی؟

لیتوک با شنیدن صدای هیچول سریع بلند شد و از مجسمه فاصله گرفت

-اوه..من...من داشتم... 

هیچول پوزخندی زد

-داشتی ازش میخواستی که نجاتت بده نه؟

لیتوک جوابی نداد و در عوض به مجسمه نگاه کرد.

هیچول جلو امد و اوهم به مجسمه نگاه کرد و به سردی گفت

-اون نمیتونه کمکت کنه چون خودش فقط یه مجسمه ی سنگیه. 

لیتوک گفت-من اینطور فکر نمیکنم.... الهه آرتمیس همیشه به من کمک کرده...اون الهه ی مورد پرستش منه.

هیچول-جالبه...من که تا حالا هیچ لطفی ازشون ندیدم ...حتی باور ندارم که اونا واقعا وجود داشته باشند!

لیتوک اخمی کرد.

او به چه جرات داشت به خدایان توهین میکرد؟

برایش مهم نبود که اسیر دست او بود!

او با این حرف هایش واقعا زیاده روی کرده بود!

با جسارت تمام گفت- تو حق نداری به خدایان توهین کنی!... نباید موجودیت اونارو زیر سوال ببری!... وگرنه... وگرنه...

هیچول نگاهش را به او دوخت و برخلاف او با با خونسردی گفت- وگرنه چی؟... مجازاتم میکنن ؟... شکنجه م میدن یا منو میکشن؟!

-خ خب معلومه که اینکارو میکنن!... باید هرچی زودتر ازشون بخوای تا تورو ببخشن!

ل‌ب های هیچول به شکل خط راستی درآمد

-من اینکارو نمیکنم... هیچ‌ وقت!...اونا مارو مجازات میکنن؟!... این تنها کاریه که بلدن؟!... چرا زمانی که بهشون نیاز داریم کمکمون نمیکنن؟!... چرا اون زمان که از شدت درد گریه میکردم و التماس شون می کردم که نجاتم بدن کاری برام نکردن؟!...

اینبار خشم و نفرت را میشد از تک تک کلماتش احساس کرد.

-... جواب روشنه!... چون اونا کاری از دستشون برنمیاد!...هیچ کاری!...  شد یه بار از جایگاه شون تو المپ پایین بیان و به مردم بدبخت کمک کنن؟... به مردم و برده های بیچاره و زجر کشیده ای که مدام اونا رو صدا میزنن و ازشون کمک میخوان اما جوابی نمیشنون... 

لیتوک به او هشدار داد

-اینا کفره!... با این حرفات باعث خشم خدایان میشی!... اگه زئوس بزرگو خشمگین کنی ممکنه با صاعقه ش ...

هیچول حرف اورا قطع کرد

-خدایان هرگز نمیتونن تنبیه مون کنن!.... چون اصلا وجود ندارن! ... اینو خوب تو گوشات فرو کن نجیب زاده!... وگرنه امکان نداشت این همه مصیبت و بدبختی مردمو ببینن و سکوت کنن!... البته من بهت حق میدم که اینطوری فکر کنی... کسی مثل تو که تموم عمرش تو قصرهای زیبا زندگی کرده و خوراک ش گوشت کبک و آهو بوده و جز لباس های ابریشم و حریر چیزی نپوشیده از سختی و بدبختی چی میدونه ؟...  تو چی از دردهایی که یه برده میکشه میدونی ؟... زمانی که مثل یه عروسک بی جان ازین آغوش به اون آغوش میشه تا شهو.ت سیری ناپدیر کسانی که بدنشو خریدن رو سیراب کنه ... از درد برده ای که صبح تا شب کار میکنه و بازهم شلاق میخوره.... از بچه ای که در طول روز وعده ای غذا گیرش نمیاد ... آدمی مثل تو بایدم قیافه ی حق به جانب بگیره و با جان و دل شکرگذار خدایان خیالی ای باشی که یه بهشت زمینی رو در اختیارش گذاشتن!

لیتوک جواب داد- شاید قبلا نمیدونستم اما الان با بند بند وجودم درک میکنم که برده بودن چقدر دردآوره... اما همین تویی که درد برده بودن و در بند بودن رو چشیدی چرا منو برخلاف میلم اینجا نگه داشتی؟...چرا نمیزاری پیش کسی که دوستش دارم باشم؟...به نظرت این ظلم نیست؟

هیچول لحظه ای برای جواب دادن سکوت کرد و سپس با لحن آرام تری گفت

-تو اینجایی تا من بتونم مردمو حفظ کنم... تنها دلیلی که براش زنده م!

لیتوک صدایش را بالا برد

-اما هیچ دلیل کوفتی ای باعث نمیشه که تو به خودت اجازه بدی تا دو عاشق رو ازهم دور کنی!

هیچول کمی از لحن تند او جاخورد اما بعد به ارامی گفت-به نظر میاد که خیلی عاشقشی.

لیتوک ل.بش را گاز گرفت

-ما خیلی سختی کشیدیم تا بهم برسیم...دو سال تموم طول کشید تا پدرمو راضی کردم که اجازه بده تا باهاش ازدواج کنم.

هیچول به تلخی گفت-خیلی دلم میخواد بدونم که اون چطور ادمیه که اینقدر خاطرخواهشی...حتما مرد خیلی خوبیه.

لیتوک صادقانه گفت-اون از خوب هم خوبتره...

با غم اضافه کرد

-...متعجبم که چطور این مدت رو بدون اون زندگی کردم...

هیچول نمیتوانست جلوی حسادتش را بگیرد.

لیتوک موقع این حسرت خاصی در لحنش بود.

لیتوک با التماس گفت-...بزار من برم... خواهش میکنم.

هیچول دید که چشمان او از اشک می درخشد.

هیچول-نمیتونم...اگه بری مخفی گاه مون لو میره.

لیتوک-ولی من اینکارو نمیکنم...لوتون نمیدم.

هیچول-چطور بهت اطمینان کنم که اینکارو نمیکنی؟...روی چه حسابی؟

لیتوک-من اینکارو نمیکنم...لااقل به خاطرجون دونگهه و ته مین...و همینطور خود تو!

هیچول کاملا جاخورده به نظر میرسید...با شنیدن این حرف ضربان قلبش تند شده بود...جان او برای لیتوک ارزشمند بود؟

لیتوک ادامه داد-... من نمیزارم به شماها آسیبی برسه.

هیچول با لحنی که سعی میکرد آرام باشد گفت

-ولی من هنوزم سر جون این همه ادم ریسک کنم... لطفا درکم کن.

و همزمان سعی کرد به خودش بقبولاند که نگه داشتن لیتوک در آنجا به هیچ عنوان خواسته ی شخصی خودش نیست.

لیتوک حالا به وضوح داشت اشک می ریخت و هیچول عمدا به او نگاه نمیکرد تا دلش نلرزد و از تصمیمی که گرفته بود منصرف نشود.

-...اینجا میتونی راحت زندگی کنی من اجازه نمیدم کسی مزاحمت بشه...از جون تو مثل جون بقیه محافظت میکنم.

لیتوک با بغض گفت-ولی من بدون شیوون نمیتونم زندگی کنم...بدون اون من می میرم. 

هیچول-با گذشت زمان به اینجا و نبودن عشقت عادت میکنی... بهت قول میدم زودتر از اون چه که تصور داری فراموشش کنی.

این را گفت و از انجا رفت چون نمیتوانست بیشتر از این بماند و شاهد اشک ریختن ان فرشته باشد.



دونگهه درحالیکه بالاتنه اش کاملا بره.نه بود قبل از دویدن سمت رودخانه گفت

-لیتوک توهم بیا!

لیتوک همان جا ایستاد و با تردید او و بقیه را تماشا کرد که برای آبتنی لباس هایشان را در می آوردند و یکی پس از دیگری تن به آب می دادند.

بدون اینکه دیدن بدن های بره.نه ی یکدیگر برایشان عجیب یا خجالت آور باشد.

لیتوک روزها بود که حمام درست و حسابی نکرده بود اما برایش سخت بود که مثل بقیه رفتار کند و جلوی آن همه آدم لباس هایش را در بیاورد.

دونگهه همانطور که از احساس آب بر روی بدنش سر از پا نمی شناخت برای او دستی تکان داد

-لیتوک بیا دیگه!... خیلی کیف میده!

لیتوک واقعا دلش میخواست تا تنی به آب بزند اما چطور میتوانست مقابل آنها بره.نه شود درحالیکه در تمام عمرش تنها شیوون بود که اورا بره.نه دیده بود.

همان طور که بین رفتن و برگشتن به دهکده مردد بود صدایی گفت- تو آبتنی نمیکنی؟

لیتوک با دیدن هیچول گفت- چ چرا...

ولی با دیدن بالاتنه ی صاف و بی نقص او که مانند خامه سفید و نرم به نظر میرسید حرف زدن یادش رفت.

موهای بلند و مشکی سرکرده ی بردگان روی شانه های ظریف دخترانه اش ریخته بود و تضاد زیبایی با پوست سفیدش به وجود آورده بود که نگاه ها را خیره میساخت.

اما انگار فقط این لیتوک بود که این گونه مات و مبهوت آن همه زیبایی و ظرافت بود بقیه بدون توجه به هیچول گرم آبتنی بودند.

قبل اینکه دوباره متهم به چشم چرانی شود سرش را پایین انداخت.

چون نمیتوانست به آن منظره ی دیدنی خیره نشود!

هیچول گفت

-نگفتی چرا هنوز اینجایی؟... نکنه برای درآوردن لباس ت نیاز به کمک داری؟... یادم نبود که شما نجیب زاده ها حتی کوچکترین کارهای شخصی تونم خودتون انجام نمی دید... بزار کمکت کنم...

و دستش را سمت او درازکرد!

لیتوک مثل برق گرفته ها عقب جهید و با صدای تقریبا بلندی گفت-نه!

هیچول با تعجب به او نگاه کرد که چطور با دو دست تونیک ش را سفت چسبیده بود و گونه هایش گل انداخته بود.

کم کم متوجه شد که مشکلش چیست! 

او خجالت میکشید که جلوی آنها بره.نه شود ؟!

ولی آنها که همه مرد بودند.

-من فقط میخواستم کمکت کنم... نمیخواستم...

لیتوک گفت

-خودم میتونم اینکارو بکنم!

اگر همه ی آنها میتوانستند بدون خجالت و احساس شرم بره‌نه شوند پس او هم میتوانست!

و دکمه هایش را یکی پس از دیگری باز کرد تا بدن خوش تراشش را به نمایش بگذارد.

بدنی که هیچول تا به حال نظیرش ندیده بود!

اینبار نوبت رئیس بردگان یاغی بود که مات و مبهوت به بدن او خیره شود!

هیچول انتظار داشت که زیر آن تونیک سفید چیزی جز پوست و استخوان نبیند اما حالا با کمال تعجب ماهیچه های کامل و ظریفی می دید و سی.نه هایی که اندکی برجسته بودند.

زیباترین و خوستنی ترین بدنی که به عمرش دیده بود! 

شاید باید به او حق میداد که نخواهد این بدن زیبا را به هرکسی نشان دهد.

هیچول به سختی با خودش می جنگید تا اورا ل.مس نکند و از این احساس خود متعجب و شگفتزده بود!

لیتوک تونیکش را کامل درآورد و مثل بقیه با زیرپوشش ایستاد اما مشخص بود که به شدت معذب است چون اندکی خم شده بود و بازوهایش را بغل کرده بود.

در این لحظه ته مین گفت

-شماها اونجا چیکار میکنید؟... نمیخواید به ما ملحق بشید؟

لیتوک که انگار منتظر همین بود با عجله سمت رودخانه دوید و فرصت تماشای بیشتر بدنش را از هیچول گرفت.

هیچول با نگاهش اورا دنبال که چطور با عجله داخل رودخانه رفت و تا گردن در آب فرو رفت.

تا به حال نشده بود که بدن یک مرد اینقدر برایش جذاب باشد طوری که حتی نتواند نگاهش را از او بگیرد.

" من چم شده؟... اون داره باهام چیکار میکنه ؟!.. "









نظرات 3 + ارسال نظر
نانا دوشنبه 17 تیر 1398 ساعت 02:23

تا اینا بهم برسن حسابی پیر میشیم

الیسا دوشنبه 17 تیر 1398 ساعت 02:02

بله دیگ
دل و دین با یک دیدن باختیم و خرسندیم

Bahaar دوشنبه 17 تیر 1398 ساعت 00:02

هو هو... یوهووووو... گیر افتادی کیم کت
سلام سامی جونم
خوبی؟
چه هیجان انگیز بود آخر این قسمت ... حالا تا قسمت بعدی چطور صبر کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد