Red and white season 2 (جانشین شیطانی) قسمت یازدهم



های لاوا


بلاخره اپ این فیکم شروع کردم و سعی میکنم ازین به بعد موقع و مرتب اپش کنم


بفرمایید این پارتو بخونید


 

 

قسمت یازدهم:



پسر لاغر و ظریفی که موهای عجیبی به رنگ بنفش داشت روی زمین افتاده بود و پیراهن سوسنی رنگش خیس خون بود.

پسر به زحمت سرش را بلند کرد و به آنها نگاه کرد

صورت زیبایش پر از درد و التماس بود

با آخرین قوایش گفت- خ خواهش میکنم... نجاتم بدید!

و با گفتن همین یک جمله تمام نیرویش را از دست داد و بیهوش شد.

هیچول با دیدن این صحنه خونش به جوش آمد و بدون فکر کردن به چیزی شمشیرش را بیرون کشید

-دست از سرش بردارید حرو.مزاده ها!

هیچول دوسال تمام به سختی تمرین شمشیرزنی کرده بود اما هیچ گاه پیش نیامده بود که بخواهد از مهارت های شمشیرزنی اش برای کشتن کسی استفاده کند.

با این حال وقتی آن پسرک بینوا و ضعیف را در محاصره ی آن خون آشام های خشن و وحشی دید بدون اینکه به چیزی فکر کند با جسارت تمام شمشیرش را بیرون کشید تا نجاتش دهد!

خون آشام ها با دیدن آنها غریدند و دندان های نیش زرد و بلندشان را نشان دادند.

هیچول غرید

-نشنیدید چی گفتم؟... گفتم ولش کنید!

چشمان خون آشام ها با برق سرخی درخشید و دوباره از خشم غریدند!

کسی که جرات کرده بود و مزاحم شکار کردن آنها شده بود باید تاوان پس میداد!

شکار نیمه جانشان را رها کردند و به طرف آنها آمدند.

جی ار با ترس گفت- هیونگ!

او سلاحی به همراه نیاورده بود و به عنوان یک خون آشام نابالغ شانسی در برابر آنها نداشت.

هیچول بدون اینکه برگردد گفت- همین جا بمون و حرکتی نکن!... خودم از پس شون برمیام!

هیچول خودش هم نمیدانست در آن لحظه این همه شهامت و شجاعت را از کجا آورده بود!

تنها این را میدانست که خونش در رگ هایش به جوشش افتاده و کاملا آماده ی یک نبرد خونین است!

در واقع در آن لحظه غریزه ی جنگاوری یک خون آشام سلطنتی اختیارش را بدست گرفته بود!

با یورش خون آشام ها جی ار با ترس جیغ زد

-هیوونگ!

هیچول  در آخرین لحظه به او هشدار داد

-همون جا بمون!

خون آشام های وحشی به سرعت به سمتش یورش آوردند!

آن پسر لاغر و ظریف گور خودش را کنده بود که مزاحم شان شده بود.

اما آنها نمیدانستند که با کسی طرف هستند که خون سلطنتی در رگ هایش دارد!

اولین خون آشامی که به او نزدیک شد تلاش کرد تا با چنگال های تیزش گردن او را بگیرد اما شمشیر برّان هیچول دستش از مچ قطع کرد و خون آشام درحالیکه می نالید روی زمین افتاد.

هیچول هنوز از خون آشام اول خلاصی نیافته بود که مجبور شد با دومی رو در رو شود!

خون آشام دوم از اولی خوش شانس تر بود و توانست از اولین ضربه ی مهلک هیچول جان سالم به در ببرد.

هیچول لحظه ای درنگ نکرد و ضربه ای دیگری حواله ی او کرد.

بلاخره اولین مبارزه ی کیم هیچول به وقوع پیوسته بود!

در آن لحظات حساس که گرم نبردی خونین برای حفظ جان خودش و دونسنگش تلاش میکرد همه چیز برایش به شدت غیرواقعی می نمود!

حتی زمانی که ضربات پی در پی شمشیرش را حواله ی آنها میکرد و همزمان سعی داشت خودش را از چنگال ها و دندان های تیزشان حفظ کند‌.

 زمانی که تلاش کرد تا ضربه ی مهلکی به یکی از آنها وارد سازد خون آشامی جسارت به خرج داد و شمشیر را با دندان های محکم ش گرفت!

هیچول تقلا کرد تا شمشیرش را از میان دندان های او بیرون بکشد که صدای وحشتزده ی جی ار در گوشش پیچید!

-هیونگ پشت سرت!

ولی برای واکنش نشان دادن دیر شده بود!

یکی از خون آشام ها موفق شده بود تا دندان های تیزش را از پشت در شانه اش فرو ببرد!

هیچول از شدت درد ضجه زد!

دندان های خون آشام به قوی بود که گوشت و استخوانش را باهم دریده بود و هیچول درد وحشتناکی را تا اعماق وجودش احساس کرد!

جیغ زد و اشک هایش روی گونه هایش ریختند.

درد امانش را بریده بود و تمام توانش را برای مقابله از او گرفته بود.

به طرز خطرناکی گیر افتاده بود و اگر زودتر راه خلاصی نمی افتاد همان جا کارش تمام میشد!

به خوبی میدانست که اگر سریع واکنشی درست نشان ندهد هر سه نفرشان بی برو و برگرد کشته خواهند شد. 

از دست هایش نمیتوانست استفاده کند اما هنوز پاهایش آزاد بودند.

کلمات کیوهیون زمانی که به او آموزش میداد را به خاطر آورد 

" گاهی حین جنگیدن مواقعی پیش میاد که تو برای نجات جون خودت و بقیه مجبوری از همه ی توان ت مایه بزاری و هرطور هست تقلا کنی تا زنده بمونی!... حتی اگه در انتها محکوم به شکست باشی... مهم اینه که تو تموم تلاش تو برای زنده بودن کرده باشی! "

این درست همان لحظه ای بود که باید این نصیحت کیوهیون را به کار می بست!

باید زودتر واکنشی نشان میداد و شانس ش را برای نجات پیدا کردن امتحان میکرد.

یکی از پاهایش را بلند کرد و از پشت به میان دو پای خون آشام که اورا گرفته بود کوبید!

وقتی خون آشام نعره ای زد و شانه اش را رها کرد توانست از قدرت هردو دستش استفاده کند و شمشیرش را بیرون بکشد.

دهان خون آشامی که شمشیرش را گرفته بریده شد و با ضربه ی بعدی هیچول سرش از تنه جدا شد.

هیچول به سر بریده ای که روی زمین افتاده بود نگاه کرد.

خون سیاهی از تنه ی خون آشام بیرون میزد و زمین را کثیف کرده بود.

دیدن این صحنه حال ش را بهم میزد ولی فرصتی نداشت تا به منزجر بودن آن فکر کند.

هنوز نبرد به پایان نرسیده بود‌.

برگشت وبا خون آشام دیگر مواجه شد که اکنون سرپا شده بودند و با چشم های سرخ و پر از کینه یشان به او مینگریستند.

نگاهش پر از خشم و حس انتقام بود.

هیچول سعی کرد درد وحشتناک شانه اش را نادیده بگیرد و با تمام قوایش روی شمشیر و نبردی که رو در رو داشت تمرکز کند.

میتوانست جوشش خون پرقدرت سلطنتی را در رگ هایش احساس کند.

 او اماده ی جنگیدن بود و قصد داشت پیروز این میدان باشد!

آره او باید زنده می موند و سالم پیش شاهزاده ی محبوبش برمیگشت.

اجازه داد تمام نیرویش به شمشیرش منتقل شود و قبل از حمله بردن فریادی کشید

-برید به جهنم عوضی ها!

جی ار که در فاصله ی دور تر از آنها ایستاده بود با شگفتی دید که چطور موهای هیچول در آنی به رنگ سرخ درآمد و تمام وجودش مانند شعله ای از آتش درخشیدن گرفت!

خون آشام ها در آن لحظه بود که متوجه شدند که در واقع با چه کسی طرف هستند اما برای فرار کاملا دیر شده بود!

قبل اینکه فرصتی برای عقب نشینی پیدا کنند یکی پس از دیگری طعم شمشیر تیز هیچول را چشیدند و جسد بی جانشان مانند تنه های سنگین درختان روی زمین افتاد و دیگر حرکتی نکردند.

هیچول نفس نفس زنان به اجساد آنها نگریست.

با کشته شدن دشمنان  شعله ی قدرتی که در وجودش روشن شده بود کم کم رو به خاموشی میرفت.

خسته روی زانوهایش افتاد که جی ار سمتش دوید

-هیووونگ!

جی ار خودش را بالای سرش رساند

-هیونگ حالت خوبه؟... خدای من شونه ت بدجور زخمی شده!

هیچول صورت خیس خونش را با پشت دستش پاک کرد.

-من خوبم...

هنوز به شدت نفس نفس میزد و اتفاقات و نبردی که لحظات قبل داشت برایش باور نکردنی بود!

-... برو ببین حال اون پسر چطوره ..

جی ار تازه آن زمان بود که پسرک را به خاطر آورد.

-باشه هیونگ!

و با عجله سمت پسرک بیهوش دوید!

پسر هنوز آنجا بیهوش افتاده بود و حتی یک اینچ از جایش تکان نخورده بود.

جی ار کنارش روی زمین زانو زد و آرام اورا برگرداند.

با دیدن صورت و زیبا و درخشان پسر برای لحظه ای نفسش در سی.نه حبس شد.

حتی گفتن ماه تابان کلمه ای مناسبی برای توصیف آن همه زیبایی نبود.

جی ار دلش میخواست تا ابد بتواند همینطور صورت اورا تماشا کند.

اما آن پسرک به شدت کمک نیاز داشت. 

 نفس میکشید ولی زخم پهلویش نیاز به رسیدگی فوری داشت.

جی ار سریع کتش و همینطور پیراهن ش را درآورد.

پیراهن سفیدش را پاره کرد و با تکه های آن تا جایی که میتوانست با دقت زخم پسر را بست.

هیچول درحالیکه شمشیرش را غلاف کرده بود و با دست سالمش شانه ی زخمی اش را گرفته بود به آن دو نزدیک شد

-حالش چطوره؟

جی ار همان طور که کتش را می پوشید گفت- خون زیادی ازش رفته ولی نمی میره... اون یه خون آشامه و با این جور زخم ها از پا درنمیاد.

-خوبه.

نگاه جی ار دوباره متوجه ی شانه ی او شد

-هیونگ... زخم ت شونه ت...

هیچول لبخند بی جانی زد

-تو همین الان گفتی که خون آشام ها با این جور زخم ها نمی میرن!

-اما اگه پرنس تورو تو این حالت ببینه...

-خودم براش توضیح میدم...

هیچول درحالیکه این را به زبان آورد که خودش به شدت از واکنش لیتوک میترسید.

-... فعلا نجات دادن جون این پسر از هر چیزی مهم تره.

جی ار سری تکان داد و پسر را که به سبکی یک دختر بود روی دوشش گرفت و دستان اورا دور گردنش انداخت. 

با وجود زخم هیچول امکانش نبود که با حداکثر سرعت حرکت کنند و مجبور بودن از میان سایه ها حرکت کنند چون اگر به خطری دیگری برمیخوردند بعید بود که بتوانند در برابرش مقابله کنند.

بعد مدتی هرطور که بود خودشان را به دروازه های شهر رساندند.

نگهبانان با شناختن همسر پرنس دروازه را باز کردند و سراسیمه مقابلش دویدند.

-سرورم!

هیچول گفت- من حالم خوبه... لطفا به اون پسر برسید!

دو تن ازنگهبانان اطاعت کردند و سریع رفتند تا به پسرک کمک کنند.

جی ار نیز با آنها رفت.

هیچول محکم تر به زخم شانه اش چنگ انداخت و تلاش کرد تا درد را تحمل کند.

اگر خودش را به قصر میرساند یسونگ میتوانست به زخم ش رسیدگی کند.

در این لحظه کسی صدایش زد

-هیچول!.. هیچولاه!

هیچول با شناختن صدای آشنای او برگشت و خودش را در آغوش گرم مردی یافت که عاشقش بود.

آن آغوش به قدری گرم و امن بود که که درد شانه اش را برای لحظاتی کاملا از یاد برد.

چقدر عالی میشد اگر تا ابد میتوانست این گونه در آغوش او بماند.

خون آشام سفیدپوش اندکی اورا از خودش جدا کرد تا بتواند به صورت او نگاه کند.

-چه بلایی سر خودت آوردی؟

لحن لیتوک پر از نگرانی و سرزنش بود این اولین باری بود که هیچول اورا اینقدر ترسیده و مضطرب می دید.

رنگش مثل گچ سفید شده بود و دستانش با نگرانی تمام بدن اورا ل.می میکردند تا مطمئن شود آسیب دیگری ندیده است.

هیچول تلاش کرد تا توضیح بدهد

-من... من خوبم... فقط شونه م... 

اما با دیدن اشک های لیتوک که یکی پس از دیگری روی گونه هایش می غلتید ساکت شد

-لیتوک...

لیتوک ل.بش را گاز گرفت

-ببین چه بلایی سر خودت آوردی؟... برای همین بود میگفتم از شهر بیرون نری... 

دست سالم هیچول را گرفت

-باید زودتر یسونگ زخم تو ببینه و بهش رسیدگی کنه.



نیم ساعت بعد هیچول به تاج تخت شاهانه یشان تکیه داده بود و شانه اش هم با دقت بانداژ شده بود.

اگر میتوانست از تمام قدرت های خون آشامی اش استفاده کند چنین زخمی نیازی به مداوا نداشت و خیلی راحت در عرض چند دقیقه میتوانست خودش زخمش را ترمیم کند.

اما هیچول هنوز توانایی آن را نداشت که روی نیرویش برای بهبود زخم هایش تمرکز کند.

بعد رفتن یسونگ اتاق در سکوت فرو رفته بود.

هیچول میدانست که باید اتفاقی که افتاده بود را برای همسرش شرح دهد‌.

ولی لیتوک به قدری نگران وضعیت او بود که ترجیح میداد فعلا سکوت کند.

به لیتوک حق میداد که از دستش خشمگین باشد.

او بعد کلی اصرار موفق شده بود تا لیتوک را راضی کند که اجازه ی بیرون رفتن از قصر را به او بدهد ولی همان شب اول با بدنی زخمی و خونین برگشته بود!

تعجبی نمیکرد اگر لیتوک در قصر حبس ش کند! 

بعد گذشت زمان طولانی ای که به سکوت گذشت بلاخره لیتوک آهی کشید و گفت- چرا شیم کونگ رو با خودت نبردی؟

هیچول با شنیدن چیزی که اصلا انتظارش را نداشت دهانش باز ماند!

انتظار این را داشت که لیتوک سرش داد بزند و بابت اینکه دست به نبردی خطرناک زده اورا سرزنش کند نه اینکه در مورد دلیل بیرون نبردن پاپی یشان بپرسد!

لیتوک وقتی جوابی از او نشنید گفت- نمیخوای جواب مو بدی ؟... چرا بدون شیم کونگ

رفتی ؟

هیچول صادقانه گفت

-اخه من نمیدونستم اکه نبرمش تو ناراحت میشی.

-شیم کونگ باید همیشه کنارت باشه...هرجا که میری... 

هیچول از لحن محکم و دستوری او جاخورد.

چرا اصرار داشت که هرجا میرود شیم کونگ هم ببرد؟

با این حال به جای سوال تنها گفت

-باشه 

خوب میدانست الان وقت مناسبی برای پرسیدن سوال نبود.

در این لحظه لیتوک لبخندی زد و خیال اورا راحت کرد.

لیتوک قبل بو.سیدن پیشانی او گفت- ممنونم... اینطوری وقتی میری بیرون خیالم تا حدودی راحته.

هیچول متعجب پلک زد.

یعنی قرار نبود در قصر حبس شود؟

بازم این اجازه را داشت که دوباره از شهر بیرون برود؟

دلش را به دریا زد و گفت

-نمیخوای بپرسی که امشب چه اتفاقی افتاد؟

-چرا... ولی تو باید استراحت کنی امشب برای نجات اون پسر کلی نیرو از دست دادی!

هیچول برای چندمین بار در آنشب شگفتزده شد

-تو همه چیزو میدونی؟!... اخه چطوری ؟!

لیتوک درحالیکه به او کمک میکرد تا سرش را روی بالشت بگذارد گفت- نیازی نیست نابغه باشم تا بدونم تو برای نجات اون پسر خودتو به این روز انداختی.

هیچول به خاطر اینکه باعث شده بود پرنسش نگران شود احساس گناه کرد

-متاسفم.

لیتوک با محبت نگاه ش کرد

-متاسف نباش... تو کار درستی انجام دادی... غیر این از تو توقع دیگه ای نداشتم.

به هیچول کمک کرد تا دراز بکشد و خودش هم کنارش دراز کشید و بازوانش را دورش حلقه کرد.

بو.سه ی کوچکی به گردنش زد و آهسته زمزمه کرد

-میدونی ... فقط وقتی اینطوری میون بازوانم هستی خیالم راحته که جات امنه...

موهای تازه کوتاه شده اش را نوازش کرد و بو.سه ای نیز از ل.بانش گرفت.

بدون اینکه دست از نوازش او بردارد ادامه داد

-همینطور تو آغوش بمون و استراحت کن... وقتی بیدار بشی میتونی از خونم بنوشی تا زخم ت کاملا مداوا بشه.

هیچول چیزی نگفت و فقط بیشتر در آغوش او فرو رفت.

چشمانش را بست و در میان بازوان امن همسرش زودتر از آنچه که تصور داشت به خواب فرو رفت.



پشت میز کارش نشسته بود و به کارهای همیشگی رسیدگی میکرد.

از پسر سیاه پوشی که دقایقی قبل وارد دفترش شده بود پرسید

-حال اون پسر چطوره؟

کیوهیون جواب داد- با اینکه به نظر میاد یه خون آشام نابالغ باشه اما با وجود زخم هایی که داره حالش خوب میشه و جای نگرانی وجود ندارد.

لیتوک سری تکان داد

-خوبه... وقتی بهوش اومد و تونست حرف بزنه خبرم کن... باید باهاش حرف بزنم.

-در مورد؟!

ابروهای لیتوک در هم رفت

-باید بفهمیم که اون پسر از کجا اومده... از خون آشام های شهر نیست و وحشی هم به نظر نمیرسه... باید بدونیم که کیه.

- متوجه شدم سرورم.









نظرات 2 + ارسال نظر
نانا یکشنبه 23 تیر 1398 ساعت 02:58

چقدر منتظر این قسمت بودم. دوستش داشتم و الان یک دونه از این آغوش های گرم لازمم

الیسا یکشنبه 23 تیر 1398 ساعت 02:38

خیلی دلم میخواد زودتر با قابلیت های کونگی آشنا بشم

خیلی عالی بود این قسمت...ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد