Loveless 24



های لاوا


با یه اپ دیر وقت خدمت رسیدم


پیشنهاد میکنم این پارت رو به هیچ وجه از دستش ندید


  قسمت بیست و چهارم:


  

 شب از نیمه گذشته بود و از پنجره ی کوچک کلبه میشد بی شمار ستارگان درخشان را دید که در پهنای مخملی آسمان خودنمایی میکردند.

سکوت شب بر همه جا چنگ انداخته بود و کل دژ و ساکنان ش بعد یک روز پرکار به خواب آرام و راحتی فرو رفته بودند‌.

 تنها سرکرده ی آنها بود که نمیتوانست از نعمت خوابی آسوده بهره مند باشد .

بدنش به شدت خسته بود و بند بند وجودش خوابی چند ساعته را طلب میکردند اما ترس دیدن کابوس های همیشگی باعث میشد که مثل شب های گذشته تا پاسی از شب بیدار بماند.

اما آن شب فقط کابوس ها باعث بیدار ماندنش نشده بودند.

هرگاه که چشمانش را می بست تصویر نجیب زاده ی آتنی جلوی چشمانش جان میگرفت که صورتی مانند فرشتگان داشت.

از عصر آن روز صورت فرشته ای و بدن زیبای لیتوک طوری ذهنش را به خود مشغول کرده بود که برای لحظه ای تصویر او از مقابل چشمانش محو نمیشد.

اورا به خاطر آورد درحالیکه تا کمر داخل آب بود و بدن سک.سی و خیسش زیر نور آفتاب می درخشید و او بی خبر از جذابیت دلفریبش ، شرمزده سعی داشت تا مثل بقیه خودش در رودخانه بشورد.

هیچول در تمام آن لحظات نتوانسته بود حتی برای یک لحظه نگاهش را از او بگیرد.

هرچند لیتوک مدام در تلاش بود تا کمتر بدن بره.نه اش در مرض دید بقیه باشد.

و کاملا بی خبر بود که اندام سک.سی اش چقدر در نظر سرکرده ی برده ها خواستنی و دلفریب است.

هیچول واقعا دلش میخواست اجازه ی این را داشت که حداقل برای یک بار هم که شده آن ماهیچه های ظریف و دوستداشتنی را ل.مس و نوازش کند.

یا حتی آن قطراتی که از روی بدنش می غلتید و داخل رودخانه گم میشد را بچشد و بلیسد!

این برای اولین بار در زندگی اش بود که نسبت به کسی چنین احساس شهو.تی داشت!

حسی که هم اورا شگفتزده میکرد و هم میترساند و همینطور برایش لذت بخش بود!

تلاش هیچول برای بیشتر فکر نکردن به آن فرشته ی سک.سی کاملا بی ثمر بود. 

و وقتی دردی را در پایین تنه اش احساس کرد تازه متوجه شد که چه بلایی سرش آمده است!

فکر کردن به نجیب زاده ی سک.سی باعث شده بود سخت و تحر.یک شود!

با اینکه در کلبه تنها بود اما گونه هایش رنگ گرفت و خجالتزده به پهلو چرخید و سعی کرد دیگر به لیتوک فکر نکند‌.

با این حال نه تنها دردش کمتر نشد بلکه وضعیت ش حتی وخیم تر هم شد!

خون با شدت تمام در عضو ش می کوبید و تحمل آن درد را برایش غیرممکن کرده بود.

بلند شد و نشست و رواندازش را کنار زد.

با احساس شرم و خجالت به عضو برجسته اس نگریست که کاملا از روی لباس هایش مشخص بود.

ظاهرا چاره ای نداشت.

پایین ردای بلندش را بالا زد و دست برد و عضو ملتهب ش را بیرون آورد و انگشتان بلند و سفیدش را با دقت دور آن پیچید.

یک سالی که در رو.سپی خانه ی اربابش به اجبار تن فروشی کرده بود  باعث شده بود که از هرچه رابطه ی جنسی متنفر شود طوری که کاملا این نیاز طبیعی را فراموش کرده بود و تمام فکر و حواسش به محافظت از مردمش معطوف شده بود.

به همین دلیل بود که کمتر چنین اتفاقی برایش رخ میداد‌.

و جای تعجب نداشت که در انجام ش اینقدر ناشی بود‌.

ل.ب ش را گاز گرفت و به آرامی شروع کرد به حرکت دادن دستانش و تمام تلاشش را به کار برد تا صدایی ایجاد نکند.

بعضی از نجیب زاده هایی که به آنها سرویس میدادند گاه عضو شیری رنگش را برایش میخوردند و می م.کیدند و هیچول گاهی از این لذت میبرد البته به شرطی که درد و کوفتگی بدن ش اجازه میداد که لذت را احساس کند!!!

در آن لحظه که مجبور به خود ار.ضایی شده بود تنها یک تصویر بود که در ذهنش وجود داشت.

تصویری از یک فرشته ی ظریف و سک.سی که در رودخانه خودنمایی میکرد.

هیچول جزئیات بدن اورا به خاطر آورد... به شکم تخت و سی.نه هایش که اندکی برجسته بودند... و اینکه چطور آب رودخانه باعث شده بود تا اندام ش سک.سی تر شود.

حرکات دستش را تندتر کرد و ناخواسته اسم اورا بر زبان آورد

-آهه لی... توک...

دیگر چیزی نمانده بود.

او کاملا نزدیک بود!

در این لحظه بود که تصویر کثیفی از ذهنش گذشت!

تصویر خیالی لیتوک که بین پاهایش نشسته بود و با ولع عضو اورا میخورد.

همین تصویر باعث شد که با شدت به کا‌.م برسد و همزمان اسم لیتوک را فریاد زد!

-لیتوک!

درحالیکه به شدت نفس نفس میزد به آثار کار زشتش به روی رو اندازش نگریست.

همینطور بدن و دستش نیز کثیف شده بود‌.

آب دهانش را قورت داد و تلاش کرد تا اکسیژن بیشتری را به داخل ریه هایش بفرستد.

حالا که از آن وضعیت خلاص شده بود به شدت احساس گناه کیکرد.

و همینطور متعجب بود که چطور با یاد لیتوک دست به خود ارضایی زده بود.

" من نسبت به اون پسر شهو.ت دارم؟! "

هیچول از کاری که انجام داده بود پشیمان و شرمزده بود اما این راهم میدانست که این تنها شهو.ت نبود.

چیزی در وجود آن پسر صورت فرشته ای وجود داشت که اورا جذب خودش میکرد.

زمانی که لبخند درخشانش را به ل.ب می آورد و با آن نگاه پاک و بی گناهش به او خیره میشد مانند این بود که هزاران تیر آتشین کیوپید ( الهه عشق و پسر افرودیته ) در قلبش فرو میرفت.

هیچول در طی روزهای گذشته خیلی سعی کرده بود این احساس جدید و متفاوت را در نطفه خفه کند اما نا موفق بود.

لیتوک بدون اینکه بداند داشت در قلب او جای میگرفت و هیچول از این بیزار بود.

قلب او هیچ وقت نباید به کسی تمایل پیدا میکرد چه برسد به کسی که یک نجیب زاده بود و همسر هم داشت دلبستگی پیدا میکرد.

بلند شد و شروع به تمیز کردن خودش کرد و با خودش عهد بست که اجازه ندهد هرگز دوباره چنین اتفاقی بیفتد.



-خب سبزیجات هم کاملا آماده ست... لیتوک ممکنه بری ببینی آب به جوش اومده یا نه؟ 

-باشه.

لیتوک از ته مین جدا شد و به طرف جایی رفت که هیچول و چند نفر دیگر کنار دیگ های بزرگی مشغول بودند.

لیتوک دیگی که به او سپرده بود را چک کرد اما هنوز اثری از غلغل آب نبود.

سرش را خاراند

-گمون میکردم تا حالا باید جوشیده باشه.

هیچول که صدای زمزمه ی اورا شنیده بود گفت- شعله آتش کمه باید هیزم های زیرشو جا به جا کنی.

لیتوک گفت- آهان باشه.

و سریع خم شد و خواست تا کاری که هیچول گفته بود را انجام دهد اما دستش سوخت

-آخ!

هیچول که شاهد این صحنه بود اورا سرزنش کرد

-هی مگه تو عمرت ازین کارا نکردی؟... اخه کی رو دیدی با دست هیزم های درحال سوختن رو جا به جا کنه؟!

لیتوک همان طور که انگشت سوخته اش می نالید ل.ب هایش را جمع کرد

-من باید از کجا اینو میدونستم؟

هیچول هرکاری کرد نتوانست صورت دلخورِ بانمک اورا ببیند و لبخند نزند.

-بزار یه نگاهی به دستت بندازم.

لیتوک از این توجه ی او تعجب کرد اما مطیعانه دستش را سمت او گرفت.

هیچول دست لیتوک را گرفت و سپس مقابل چشمان حیرتزده ی او انگشت سوخته اش را داخل دهانش فرو برد و با دقت شروع به م.ک زدنش کرد.

حرکتی که لیتوک تا مرز دیوانگی شگفتزده کرد با این حال جرات آن را نداشت که دستش را عقب بکشد‌‌.

در عوض نگاه ش را به هیچول دوخت که با دقت تمام اینکار را انجام میداد تا سوزش انگشتش کمتر شود.

این صورت زیبا و درخشان و ل.بان سرخ و آبداری که مشغول مکید‌ن انگشتش بودند باعث شد گونه هایش رنگ بگیرد.

در آن لحظات گرمای خاصی تمام سی.نه اش را گرم میساخت.

گرمای محبت و پر از حس توجه. 

برای گذشت مدتی که برای لیتوک عمری بود هیچول بلاخره راضی شد تا انگشت اورا از دهانش بیرون بیاورد‌

با دقت به نتیجه ی کارش نگاه کرد

-خب دیگه نباید گزگز کنه.

اما لیتوک دیگر توجهی به انگشتش نداشت.

او هنوز غرق تماشای صورت متبسم و زیبای سرکرده ی بردگان بود.

هیچول وقتی این گونه با محبت لبخند میزد از همیشه زیباتر میشد.

در آن لحظات احساس جدیدی در قلبش جوانه زد که حتی خودش هم دقیقا نمیدانست چیست.

اما هرچه که بود شیرین بود و گرم و دوستداشتنی.

گویا همانطور که لیتوک نمیتوانست نگاهش را از او بگیرد هیچول هم قصد این را نداشت تا دستش را رها کند.

بعد گذشت مدتی که بهم خیره مانده بودند بلاخره این هیچول بود که زودتر واکنش نشان داد ... دستش رها کرد و قدمی به عقب برداشت.

-خب... من باید برم و به او یکی دیگ سر بزنم.

صدایش آرام و به شدت غمگین می نمود.

-ب باشه... ممنونم.

هیچول لبخند کم رمقی تحویلش داد و سپس رفت.

درحالیکه لیتوک هنوز گیج این احساس جدید و ناشناخته بود.



دونگهه هیجانزده گفت

-هیوک توهم دیدی چه اتفاقی افتاد؟

هیوک اخمی کرد و خم شد تا سری به دیگ خودش بزند.

به سردی گفت

-من چیزی ندیدم.

دونگهه جاخورد

-یعنی چی چیزی ندیدی ؟!... لبخند درخشان رئیس و لیتوک.‌‌.. اوه چطور میشه ندیده باشی؟!...

انگشتانش را درهم قفل کرد و با لحن رویایی ادامه داد-... اونا میتونن یه زوج عالی بشن... یه زوج زیبا و همه چیز تموم! 

هیوک نتوانست ساکت بماند

-تو حالت خوبه؟!... داری از چی حرف میزنی ؟!... امکان نداره یه نجیب زاده و یه برده بتونن باهم باشن!... مخصوصا لیتوک که ازدواج کرده و همسر داره.

دونگهه اخمی کرد و با سماجت گفت- اما این دلیل نمیشه که نتونه عاشق کس دیگه ای بشه... شاید دیدی اصلا تصمیم گرفت اینجا پیش ما بمونه!

-کافیه دونگهه!... رویا پردازی هم حد و اندازه ای داره!

دونگهه ل.ب هایش جمع کرد

-این یه رویا نیست!... من نگاه عاشق و دلداده ی اونا رو بهم دیدم!... امکان نداره اشتباه کنم...

هیوک چیزی نگفت و سکوت کرد.

به خوبی میدانست که قانع کردن همسرش کار سختی است.

دونگهه امیدوارانه ادامه داد-... آرزو میکنم لیتوک هیچ وقت به آتن برنگرده... همین جا پیش ما بمونه و با رئیس ازدواج کنه.

و پوزخند تلخ هیوک را ندید.



قبل از حرکت از اسب پایین پرید و شروع به سان دیدن از سربازانی کرد که طی روزهای گذشته با وسواس خاصی انتخاب شان کرده بود.

قوی ترین و باهوش ترین سربازان را دست چین کرده بود تا به وسیله ی آنها به دنبال پسرعموی گمشده اش بگردد.

تصمیم داشت این بار کاملا حساب شده عمل کند و تا لیتوک را پیدا نکرده به آتن برنگردد.
















نظرات 2 + ارسال نظر
Bahaar دوشنبه 24 تیر 1398 ساعت 00:03

سلام سامی جونم
خوبی؟
واو چه خوشگل شده همه چی اینجا
و از اون خوشگل تر این قسمت داستانت هستش ... آخی هیچل جان باختی دیگه، نه؟
کیه که عاشق اون فرشته نشه خب
بی صبرانه منتظر قسمت بعدی هستم

الیسا یکشنبه 23 تیر 1398 ساعت 23:43

هیچی دیگ ستاره جهانیمون بدجور دل باخته

لیتوکم که از دست رفت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد