Loveless 25



های عشقا



برای خوندن این پارت بفرمایید ادامه


  قسمت بیست و پنجم:



تقریبا یک ماه از اسیر شدن لیتوک به دست بردگان یاغی میگذشت.

یک ماهی که برای او پر از اتفاقات غیرمنتظره و تجارب جدید بود.

کسی که در تمام عمر در عمارت پدرش دست به سیاه و سفید نزده و غرق در نعمت و راحتی زندگی کرده بود در این یک ماه مجبور به انجام کارهایی شده بود که حتی در خواب هم نمی دید. 

غذا پختن و لباس شستن را یاد گرفته بود و همین طور زراعت و نگهداری از اسبها را.

او حتی با بربرها جنگیده بود و نزدیک بود کشته شود! 

او حالا کاملا به طریقه ی زندگی آنها عادت کرده بود و خودش را کاملا با آن وفق داده بود‌.

دیگر مثل روزهای اول زجر نمیکشید و حتی از کار کردن کنار بقیه لذت میبرد.

طوری که باورش نمیشد زمانی در جایی زندگی میکرد که تمام کارهایش را کسان دیگری برایش انجام میدادند!

زندگی که در گذشته داشت کم کم داشت برایش رنگ می باخت و برایش غیرواقعی می نمود.

همینطور کسانی که دوست شان داشت‌

این موضوع که دیگر مثل اوایل دلتنگ و بی تاب دیدن شیوون نمیشد شگفتزده اش میکرد ولی این حقیقتی بود که نمیتوانست از خودش پنهان کند.

حتی گاهی با خودش فکر میکرد که اگر مجبور به برگشتن شود آیا از دوستان جدیدش میتوانست دل بکند؟

اینکه تا ابد نمیتوانست کنار برده ها زندگی که یک حقیقت محض بود روزی به ناچار باید با تمام آنها خداحافظی میکرد و پیش همسرش برمیگشت. 

دست کوچکی پایین تونیکش را کشید و باعث شد از فکر بیرون بیاید...با دیدن هنری لبخند زد 

هنری باخوشحالی گفت-فرشته ببین چی پیدا کردم!..

مرغ عشق کوچک در دست داشت را نشان او داد ه

-...می بینی چقدر خوشگله؟...

با غرور اضافه کرد

-...خودم تنهایی گرفتمش...میخوام بزارمش تو قفس و تا ابد پیش خودم نگهش دارم.

این را گفت و مشغول نوازش پرنده ی زیبا شد.

لیتوک سطل ابی که تازه از چاه کشیده بود را زمین گذاشت و مقابل هنری زانو زد تا هم قد او شود.

-اون واقعا قشنگه...مخصوصا موقعی که پرواز میکنه...ولی اگه تو اونو بکنیش تو قفس دیگه نمیتونه پرواز کنه.

هنری-ولی اگه تو قفس نباشه که میزاره فرار میکنه...اونوقت من چیکار کنم؟ 

لیتوک لبخند زد و با مهربانی توضیح داد

-ولی اگه دیگه بره تو قفس دیگه هیچ وقت نمیتونه پرواز کنه...دیگه ازاد نیست و نمیتونه دوستاشو ببینه...این ناراحتت نمیکنه؟ 

هنری-اوه...من به این فکر نکرده بودم...

به نظر میرسید که حرف های لیتوک روی او اثر گذاشته بود چون لیتوک دید که او اخم کوچکی کرده و غرق فکر است. 

هنری گفت-من خیلی دوستش دارم...میخوام پیش خودم نگهش دارم. 

لیتوک به نرمی گفت-این خودخواهیه که به این بهانه ازادی شو ازش بگیری...هیچ کس نباید ازادی کسی رو ازش سلب کنه. 

هنری-پس یعنی این کار بدیه؟

لیتوک موهای اورا پشت گوشش راند و نوازشش کرد 

-معلومه...تو باید ازادش کنی تا بتونه برگرده پیش خانواده ش.

-فکر کنم حق با توعه!...

به نظر میرسید که بالاخره تصمیمش را گرفته است.

-...من نمیخام اونو زندانیش کنم!

بعد گفتن این پرنده را ازاد کرد و در مقابل چشمان انها پرنده ی زیبای در اسمان به پرواز در امد.

هنری با خوشحالی فریاد زد

-پرواز کن پرنده ی زیبا!...زودی برو پیش دوستات!

لیتوک هم همراه او پرواز پرنده را تماشا کرد و با غم با خودش فکر کرد

"کاش منم مثل اون پرنده بودم...کاش میتونستم پرواز کنم و خودمو به کسایی که دوستشون دارم برسونم." 

لیتوک و هنری نمیدانستند که شخص سومی از دور شاهد حرفها و رفتارشان بود وک که لیتوک به زبان اورده بود مدام در ذهنش تکرار میشد:

" این خودخواهیه که به این بهانه ازادی شو ازش بگیری...هیچ کس نباید ازادی کسی رو ازش سلب کنه."


 

در کلبه روی زیراندازی حصیری نشسته بود و از وقت آزادی که داشت برای تمیز و تیز کردن شمشیرش استفاده میکرد.

وقتی گرم کاری میشد کمتر ذهنش درگیر افکارش میشد.

کسی اجازه گرفت و وارد کلبه شد

او کسی جز هانگنگ نبود.

یکی از مورد اعتمادترین افرادش که همان اوایل به گروه آنها ملحق شده بود.

-رئیس مشکلی پیش اومده!

-چی شده؟

هان جواب داد

-سقف کلبه ای که لیتوک توش زندگی میکنه ریخته!

هیچول با شنیدن این حرف به ناگاه بلند شد و ایستاد 

-لیتوک الان حالش خوبه؟... اتفاقی که براش نیفتاده؟!

هان که از اضطراب و نگرانی هیچول جا خورده بود گفت- نه... اخه لیتوک اون موقع تو کلبه نبوده.

هیچول با شنیدن این خیالش راحت شد 

-باشه الان میام تا ببینم باید چیکار کنیم.



زمانی که به کلبه رسیدند متوجه شد ته مین و برخی از بردگان قبل او خودشان را به آنجا رساندند.

لیتوک نیز آنجا بود و سرگشته و حیران به نظر میرسید.

کاملا معلوم بود که نمیداند باید چکار کند.

سقف کلبه بدجور ریزش کرده بود و احتمالا تعمیرش روزها وقت میبرد.

واقعا لیتوک شانس آورده بود که آن موقع داخل کلبه نبود وگرنه حتما صدمه ای جدی می دید.

در دهکده کلبه ی خیلی کم پیدا میشد و به همین کلبه ی قدیمی و کهنه ای که بی استفاده مانده بود را به لیتوک داده بودند و ریختن و خراب شدنش چیز چندان عجیبی نبود‌.

سرکرده ی برده ها بعد اینکه نگاه سرسری به کلبه انداخت گفت- باید تعمیر بشه‌... چند نفر داوطلب شن که کمک کنن‌.

دونگهه گفت- اما تا اون موقع لیتوک باید کجا بخوابه؟

هیچول از نگاه نگران لیتوک که درست کنار دونگهه ایستاده بود فهمید که سوال او در واقع سوال لیتوک هم هست‌.

ته مین پیشنهاد داد

-میتونه بیاد پیش من‌.

هیچول آهی کشید

-کلبه ی کوچیک تو به زحمت برای خودت و اسباب بازی هایی که برای بچه ها میسازی جا داره... 

ته مین گفت- پس لیتوک.... نمیتونه که شب رو بیرون... 

هیچول حرف اورا قطع کرد

-میتونه کلبه ی من بمونه...

پیشنهادش همه و مخصوصا لیتوک را متعجب کرد اما هیچول بدون توجه به قیافه های جاخورده ی آنها ادامه داد

-کلبه ی من هم بزرگه و هم کلی جا داره... هروقت سقف کلبه مرمت شد لیتوک میتونه برگرده.

سپس رو به لیتوک گفت- میتونی همین الان وسایل تو بیاری.

لیتوک با اینکه مطمئن نبود بتواند در یک کلبه با رئیس بردگان زندگی کند سری تکان داد و رفت تا وسایلی که سالم مانده بودند را جمع کند.



کنار در ایستاده بود و مردد بود که داخل برود یا نه.

تا به آن ساعت تلاش کرده بود که با گرم کردن سرش به کارهای مختلف و کمک کردن به دیگران رفتن به کلبه ی هیچول را به تاخیر بندازد.

اما الان که هوا کاملا تاریک شده بود برای استراحت شبانگاهی چاره ای جز این نداشت.

هیچول با دیدن او که روانداز به دست هنوز مردد کنار در ایستاده بود ابروهایش بالا انداخت

-میخوای تا خوده صبح اونجا بایستی؟

لیتوک- نه... ولی...

-فقط بیا بگیر بخواب باشه؟... من قرار نیست بخورمت یا سرتو ببرم.

هیچول این را گفت و بدون کلمه ای دیگر روی تشک دراز کشید و چشمانش رابست.

لیتوک میدانست که طی روزهای آینده جای دیگری را برای خوابیدن ندارد پس با وجود معذب بودنش از هیچول تقلید کرد و با فاصله از او روی تشک خودش به پهلو دراز کشید و چشمانش را بست.

و مدت خیلی زیادی طول نکشید که پا به عالم خواب گذاشت.



 دوباره داشت همان کابوس شب های گذشته را می دید.

درحالیکه در تاریکی محض گرفتار بود دستان خشنی برای ل.مس کردنش از هرطرف سمتش دراز میشدند تا دوباره و دوباره به بدنش درد بدهند.

-نه!... نه خواهش میکنم... ‌خواهش میکنم ولم کنید.

اشک ریخت و دست و پا زد و تلاش کرد تا خودش را از دستانی که با بی رحمی ل.مسش میکردند نجات دهد اما بی فایده بود.

احساس ترس و بدبختی و ناامیدی تمام وجودش را پر کرده بودند و اورا تا مرز خفگی می بردند.

تا اینکه از گوشه ای نور سفید و خیره کننده ای شروع به تابیدن کرد و تاریکی و تمام آن دستها را فراری داد.

دست ها بدنش را رها کردند تا به جای آنها ، آن نور گرم بدنش را ل.مس کند.

نوری که تمام ترس ها و دردهایش را با خود شست و برد و به جای آرامش و گرمای لذت بخشی را به او هدیه داد...



نیمه های شب بود که با صدای گریه ها و ناله های ضعیف شخصی از خواب بیدار شد.

کلبه کاملا تاریک بود و مدتی طول کشید تا چشمانش به تاریکی علدت کند و بتواند اطرافش را ببیند.

متعجب بود که آن صدای گریه به چه کسی تعلق دارد و برای چه این گونه آن موقع شب گریه میکند.

سرجایش که نیم خیز شد متوجه شد که صدای گریه از داخل کلبه ست و خیلی زود صاحب آن را پیدا کرد.

این سرکرده ی بردگان بود که در خواب اشک می ریخت و التماس میکرد.

-نه خواهش میکنم... خواهش میکنم...

لیتوک نمیدانست که او چه کابوسی می بیند فقط میخواست زودتر اورا از آن نجات دهد.

روی زانوهایش جلو رفت و تلاش کرد اورا بیدار کند‌

-خواهش میکنم بیدار شو... این فقط یه کابوسه!

اما هیچول بیدار نشد و با شدت بیشتری گریست.

کابوسی که می دید به شدت داشت آزارش میداد.

بدنش به شدت می لرزید و همانطور به شکل دردناکی می گریست مدام التماس میکرد.

وقتی لیتوک دید تلاشش برای بیدار کردن او بی فایده ست.

کنار او دراز کشید و بازوهایش را دورش حلقه کرد‌.

به خاطر داشت که زمانی که در بچگی کابوس می دید مادرش او را این گونه بغل میکرد تا آرام شود.

با اینکه نزدیکی بیش از حد به رئیس زیباروی بردگان ضربان قلبش را بالا برده بود و گونه هایش رنگ گرفته بود آغوشش را تنگ تر کرد و آهسته زیر ل.ب زمزمه کرد

-آروم باش... طوری نیست... من اینجام.

در کمال حیرتش با گذشت لحظاتی لرزش بدن هیچول کمتر شد و آرام گرفت.

لیتوک لبخندزنان غرق تماشای آن گربه ی خواستنی شد که چطور در میان بازوانش آرام گرفته بود.

در آن لحظات سرکرده ی بردگان کمترین شباهتی به آن مرد همیشگی داشت.

هیچول در آن لحظه پسر ضعیف و آسیب پذیری بود که نیاز به کمک و مراقبت داشت.

لیتوک هرکاری کرد نتوانست جلوی خودش را بگیرد و بو.سه ای روی پیشانی او گذاشت و راضی و خوشحال از آرام شدنش بار دیگر به او اطمینان داد

-آروم و راحت بخواب... من پیش تم.










نظرات 2 + ارسال نظر
Bahaar پنج‌شنبه 27 تیر 1398 ساعت 11:46

سلام سامی جونم
خوبی؟
قلبم‌ ذوب شد با خوندن این قسمت
You have melted my heart and made me speechless
یااااا .... منم دلم خواست
منتظر قسمت بعدی ام ... باللی... چه‌پال

الیسا پنج‌شنبه 27 تیر 1398 ساعت 02:37

ای جانم
دیگ واقعا لیتوک از این پارت مرد مرد شدهقربونش برم
عالی مثل همیشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد