Loveless 26



های لاوا


از این به بعد این فیک روزای فرد اپ خواهد شد تا زودتر تموم بشه


بفرمایید این پارت رو بخونید



  

قسمت بیست و ششم:



صبح با صدای گنجشکانی که پشت پنجره ی کلبه جیک جیک میکردند و با شور و اشتیاق از شروع روز تازه ای میگفتند از خواب شد.

بدون اینکه چشمانش باز کند کش و قوسی به بدنش داد و لبخندی روی ل.بانش نشست.

عجیب بود که دیشب اینقدر راحت خوابیده بود.

طوری که حتی بعد از بیدار شدنش علاقه ای به باز کردن چشمانش و جدا شدن از بستر گرم و راحتش نداشت.

گرمای ناآشنا ولی لذت بخشی بدنش را احاطه کرده بود که اورا وسو.سه میکرد که تا ابد همان گونه بماند.

تکان دیگری به بدنش داد و در همان حالت خواب و بیداری تلاش کرد تا به منبع آن گرما نزدیک تر شود‌.

غافل از اینکه این حرکتش باعث بیدار شدن پسری خواهد شد که کنارش خوابیده بود.

لحظاتی طول نکشید که آن گرمای دوستداشتنی دور شد و او نیز به ناچار مجبور شد چشمانش را باز کند.

با باز کردن چشمانش با غیرمنتظره ترین صحنه ی ممکن مواجه شد!

صورت لیتوک درست مقابلش بود و با چشمان درشت و متعجبش به او مینگریست.

و کاملا مشخص بود که او نیز به اندازه ی هیچول جاخورده است!

دست های نجیب زاده هنوز کمابیش دورش حلقه شده بودند هرچند بعد بیدار شدن کمی خودش را عقب کشیده بود.

هیچول هیچ ایده ای نداشت که لیتوک آنجا و در بستر او چه کار میکرد؟!

آن هم به این شکل و درحالیکه اورا در آغوش گرفته بود!

به نظر میرسید برای لحظاتی هردویشان کاملا قدرت تکلم خودشان را از دست داده اند.

فقط با حیرت به یکدیگر مینگریستند بدون اینکه تلاشی برای دور شدن از یکدیگر کنند.

هیچول میتوانست دستان لیتوک را روی کمرش احساس کند.

پس آن منبع گرما و آرامشی لیتوک بود ؟!

بودن لیتوک در کنارش باعث شده بود تا دیشب کابوس نبیند؟

اما چرا؟!

به نظر میرسید لیتوک زمان کافی برای به خود آمدن را پیدا کرده است چون از او فاصله گرفت و من من کنان چیزی شبیه " معذرت میخوام " را زیر ل.ب زمزمه کرد.

هیچول اورا تماشا کرد که چطور بدون کلمه ای بلند شد و تا جایی که میتوانست با عجله کلبه را ترک کرد.

صورتش کاملا سرخ و گر گرفته بود و هیچول میدانست که خودش هم دست کمی از او ندارد.

مطمئن بود که توان آن را ندارد که در مورد آنچه که دیشب رخ داده بود از لیتوک بپرسد.

اما میتوانست حدس هایی بزند.

خوابی که دیشب دیده بود را به خاطر آورد.

دست های که قصد آزارش را داشتند و نوری که آنها را فراری داده بود.

آن نور لیتوک بود ؟!

کسی که در خواب گریه هایش را شنیده بود و با آغوش گرم ش مانع کابوس دیدنش شده بود لیتوک بود؟

هیچول نمیتوانست این را باور کند ولی این چیزی جز حقیقت نبود.



از گوشه ای تمرین شمشیرزنی هیچول و بقیه بردگان را تماشا میکرد.

آنها داشتند خودشان را برای حمله ی جدیدی آماده میکردند.

برای بقا چاره ای نداشتند جز اینکه بازهم نجیب زادگان آتنی را غارت کنند.

شاید اوایل این کارشان در نظر لیتوک وحشیگری و جرم بود اما اکنون به آنها کاملا حق میداد و حتی در دل هیچول را تحسین میکرد.

کسی که نه تنها خودش بلکه خیلی های دیگر از رنج بردگی نجات داده بود.

لیتوک حالا درک میکرد که چرا هیچول از آزاد کردن او بیم داشت.

چون نمیتوانست حتی یک درصد ریسک کند و خطر برگشتن مردمانش را به دوران سیاه برده بودن شان را به جان بخرد.

او به شدت تلاش کرده و جنگیده بود تا جامعه ی کوچکی را که ساخته بود حفظ کند و از مردمش محافظت کند.

عقلانی بود که بخواهد همه جوره از مردمش حمایت کند.

اما نکته ی تلخ و غمناک ماجرا اینجا بود که او خود کسی را نداشت که از او حمایت و مراقبت کند.

هیچول بیشتر از همه صدمه دیده بود با این حال کسی را به عنوان تکیه گاه نداشت.

سختی هایی که کشیده بود روحش را به قدری زخمی کرده بود که حتی ترس ها و عذاب حتی زمانی که خواب بود نیز رهایش نمیکردند.

با این حال چون خودش تکیه گاه دیگران بود سرسختانه سعی داشت تا ضعف و دردش را پنهان کند.

به همین دلیل در طول نقابی از چهره ی یک مرد محکم و سرد را به چهره میزد اما شب هنگام که تنها میشد آن نقاب از چهره اش فرو می افتاد و او بدون سلاح ناچار بود با ترس و خاطرات تلخ و دردناکش بجنگد.

تصویر زیبای هیچول درحالیکه به آرامی میان بازوانش خوابش برده بود مقابل چشمانش جان گرفت.

اینکه چقدر در آن حالت آسیب پذیر به نظر میرسید و همینطور خواستنی.

اینکه بخواهد از کسی مراقبت کند حسی بود که برای اولین بار دیشب تجربه اش میکرد.

تجربه ی شیرین و جدیدی که دلش میخواست باز هم طعم ش را بچشد.

زمانی که بردگان دست از تمرین کشیدند و زمان استراحت شان فرا رسید لیتوک ظرفی را از آب خنک پر کرد و برای سرکرده یشان برد.

کسی که خسته روی تکه سنگی نشسته بود و دانه های عرق روی صورت زیبایش می درخشیدند.

هیچول نگاه قدرشناسانه ای به او انداخت و بدون اینکه کلمه ای بگوید ظرف را گرفت و از آب نوشید.

لیتوک آب خوردن اورا تماشا کرد 

و ناگهان فکر دیوانه واری از ذهنش گذاشت که حتی خودش را شگفتزده کرد

" ای کاش من میتونستم اون تکیه گاه و حامی تو باشم و دردهاتو برات تسکین بدم... "

لیتوک خود به خوبی میدانست که این به هیچ وجه امکان پذیر نیست.

او قرار نبود تا ابد با بردگان بماند و از طرفی بودن شیوون در زندگی اش به او این اجازه را نمیداد که بخواهد با کس دیگری باشد.

این تنها میتوانست یک آرزوی محال و دست نیافتنی باشد.



آن روزهم مثل تمام روزهای دیگر با کار سخت به پایان رسید و خورشید آهسته آهسته پشت کوه های بلند پنهان شد تا تاریکی فرصتی شود برای استراحت تن های خسته ی بردگان.

هیچول بعد از سرکشی همیشگی اش به کلبه اش برگشت.

طبق انتظارش لیتوک آنجا بود و این ناخواسته ضربان قلبش را بالا برد.

با این حال تمام تلاشش را به کار برد تا آرام و بی تفاوت به نظر برسد.

بدون کلمه ای به طرف بستر خودش رفت و رویش دراز کشید.

شب گذشته بودن لیتوک در کنارش باعث شده بود تا کابوس نبیند ایکاش امشب هم...

هیچول خودش را بابت افکار غیرمعقول و احمقانه اش سرزنش کرد اما در این لحظه اتفاقی افتاد که اورا تا حد مرگ شگفتزده کرد!

لیتوک بعد مکثی کوتاه تشک خودش را جمع کرد و به طرف او آمد.

و بدون دادن توضیحی درست کنار او تشک ش را روی کف کلبه پهن کرد‌.

هیچول شوکه پرسید- داری چیکار میکنی؟!

لیتوک همانطور که دراز میکشید گفت- من از تاریکی میترسم... میتونم کنارت بخوابم؟

" اون از تاریکی میترسه؟! "

هیچول دلش میخواست این را باور کند اما چیزی در قلبش میگفت که این کار لیتوک دلیل دیگری دارد.

با این وجود سری تکان داد و اجازه داد لیتوک درست کنارش جا بگیرد.

چون این خواسته ی قلبی اش بود که لیتوک آن شب نیز کنارش باشد.

هیچول اورا تماشا کرد که چطور به سرعت پلک هایش روی هم نشستند.

صورت آرام و قشنگ نجیب زاده ی فرشته صورت را که در نور کم اتاق می درخشید را تماشا کرد و لبخندی زد.

برای یک لحظه آرزو کرد ایکاش مثل شب گذشته میتوانست تمام شب در میان بازوان او به صبح برساند.

بدون کابوس

بدون اشک ریختن

سرکرده ی بردگان اصلا تصور نداشت که آرزویش لحظاتی بعد به حقیقت بدل شود!

دست های لیتوک به آرامی دورش حلقه شدند و نفس های اورا شماره انداختند.

هیچول حیرتزده به صورت او نگریست.

لیتوک کاملا بیدار بود و با چشمان درشت و از آرامشش به او زل زده بود.

در آن لحظه بود که فهمید حدسش درست بوده است‌

لیتوک دلیل دیگری جز ترس از تاریکی برای کنار او بودن داشت.

او متوجه ی کابوس های شبانه اش شده بود و سعی داشت مثل دیشب از او محافظت کند.

اما چرا؟

چرا اینکار را انجام میداد؟! 

هیچول کاملا گیج و شوکه بود و نمیدانست چه بگوید یا چه واکنشی نشان دهد.

باید اورا عقب میزد؟

دستی که برای کمک به سمتش دراز شده بود را کنار میزد و تنهایی با کابوس هایش مواجه میشد؟!

اصلا قدرت انجام این کار را داشت ؟

بوی آن فرشته تمام مشام ش را پر کرده بود و گرمای لذت بخش آغوشش تمام بدنش را سست کرده بود.

هیچول نمیتوانست اورا پس بزند.

حتی اگر لیتوک تنها کسی بود که از ضعف ش باخبر بود.

لیتوک همچنان نگاه گرمش را به او دوخته بود و لبخند کوچکی که روی ل‌ب هایش نشسته بود به او اطن اطمینان را میداد که جایی برای نگرانی وجود ندارد.

هیچول برای چندمین بار در طی روزهای گذشته حسرت خورد که چرا از داشتن مردی مثل لیتوک در زندگی اش محروم است.

چشمانش را بست و فقط تلاش کرد تا از آن آغوش گرم و امن لذت ببرد  و در دل از لیتوک تشکر کرد.

خیلی طول نکشید که درهای دنیای خواب به رویش باز شد تا با رویایی زیبا شب را به صبح برساند.



در چادر فرماندهی اردوگاه سربازان آتنی ، کیوهیون و افرادش به دور هم جمع شده بودند تا در مورد نقشه ا ی که برای پیدا کردن محل مخفیگاه بردگان کشیده بودند صحبت کنند.

طبق چیزهایی که فهمیده بودند بردگان فراری یک خبرچین در شهر داشتند که به آنها خروج اشراف زادگان را خبر میداد.

با اینکه با تلاش هایی که کرده بودند هنوز نتوانسته بودند آن شخص را پیدا  اما کیوهیون نقشه ی زیرکانه ی دیگری کشیده بود که به وسیله ی آن میتوانستند هم خبرچین و هم بردگان یاغی را دستگیر کنند ‌ 

کیوهیون بعد از توضیح دادن کامل نقشه اش گفت- اگه همه چیز طبق نقشه پیش بره به زودی تموم شونو دستگیر میکنیم...فقط کافیه طعمه رو داخل آب بندازیم و منتظر بمونیم تا ماهی طعمه رو به دهن بگیره!

و با خودش گفت 

" لیتوک فقط کافیه یکم دیگه تحمل کنی... به زودی نجاتت میدم و تورو پیش خودمون برمیگردونم! "
















نظرات 3 + ارسال نظر
Bahaar دوشنبه 31 تیر 1398 ساعت 02:42

سلام سامی جونم
خوبی؟
والا منم اگه صبح چشمام رو باز کنم و خودم رو تو بغل لیتوک ببینم حال و روزم بهتر از هیچل نمیتونه باشه ... حتی خوندن اون جملات هم قلبم رو به تپش انداخت و نیستم نامنظم شد
اینم از احوالات همیشگی یه انجل هستش
بی صبرانه در انتظار قسمت بعدی ام

الیسا دوشنبه 31 تیر 1398 ساعت 00:20

خیلی خیلی عالی بود

Saba یکشنبه 30 تیر 1398 ساعت 23:49

خیلی عالی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد