Loveless 27



سلام لاوا



به جای دیشب امشب اپش میکنم


بفرمایید این قسمت رو بخونید


  قسمت بیست و هفتم:



روزها یکی پس از دیگری میگذشتند و با گذشتن شان خاطرات جدید میساختند و خاطرات گذشته را کهنه و کمرنگ میکردند.

باران از ساعت ها قبل شروع به باریدن کرده بود و نم خوش بویش تمام فضای دژ و کلبه های محقر بردگان را پر کرده بود.

لیتوک آهی کشید و بازوهایش را بغل کرد.

باران همچنان می بارید ولی او قصد نداشت به این زودی داخل کلبه برگردد.

ذهنش پر از خاطرات گذشته و افکار جدیدش بود.

به روزهای و لحظاتی که با شیوون سپری کرده بود فکر میکرد ... به اینکه چقدر آن روزها در نظرش دور بودند ...خاطراتی انگار که متعلق به ده ها سال قبل بودند!

به شیوون و عمارت شاهانه اش فکر کرد...به آن یک هفته ای که با شیوون انجا گذرانده بود...به ان دوسالی که برای رسیدن به شیوون دست به هرکاری زده بود...از قهر و دعوا با پدرش تا اعتصاب غذاهایش... او حتی یک بار از خانه فرار کرده بود!...تا اینکه پدرش بالاخره راضی شده بود تا با شیوون ازدواج کند.

اما شیوون این وسط چه کار کرده بود؟...لیتوک به خاطر نداشت که شیوون برای رسیدن به او قدمی برداشته باشد یا حتی کار خاصی برایش انجام داده باشد...این لیتوک بود که همیشه هرکاری از دستش برمی امد برای او انجام میداد حتی کلی از قرض ها و بدهی های شیوون را او از دارایی شخصی اش داده بود و تکه زمین باارزشی که داشت را به شیوون بخشیده بود.

حالا که فکر میکرد می دید که شیوون در این دوسال کاری نکرده بود که نشان دهد واقعا عاشق ش است...لیتوک به خاطر نداشت که او بیشتر از چندبار گفته باشد که دوستش دارد...همیشه این لیتوک بود که به او میگفت دوستش دارد و شیوون هم در جواب میگفت که اوهم دوستش دارد...حتی این لیتوک بود که در ابتدای اشنایی شان قدم پیش گذاشته بود و عشقش را به او اعتراف کرده بود!

شیوون تنها ادعا داشت که به او علاقه مند بوده اما جرات نداشته تا ان را اعتراف کند.

در ان لحظه بود که لیتوک برای اولین بار به عشق شیوون شک کرد...نکند که او هیچ وقت علاقه ای بهش نداشت؟...اگر داشت چرا هیچ وقت آن طور که باید این عشقش را به او نشان نداده بود؟...شیوون فقط خوش ظاهر و خوش برخورد بود و همینطور در س.کس مهارت داشت.

بسیار زبان باز بود اما در عمل... 

لیتوک کنجکاو بود بداند که ایا شیوون هم حاضر بود در موقع خطر مثل هیچول جانش را فدای او کند؟...لیتوک شک داشت...شیوون بیش از اندازه به سلامتی و ظاهرش اهمیت میداد و برای همین بود که کل دختران و پسران اتنی عاشقش بود و لیتوک حالا که فکر میکرد خود اوهم بیشتر عاشق ظاهر زیبا و اندام خداگونه شیوون شده بود.

اصلا عشق لیتوک به شیوون بیشتر شبیه یک لجبازی کودکانه بود...پسری لوس و نازک نارنجی که در ناز و نعمت بزرگ شده بود و هرچه که میخواست برایش فراهم بود فقط یک عروسک خوش ظاهر کم داشت و او حاضر بود برای به دست اوردن ان عروسک حتی به روی پدرش بایستد!

لیتوک به هرقیمتی شده شیوون را به دست اورده بود و اسم این خودخواهی و لجبازی اش را عشق گذاشته بود اما حالا که دور از شیوون بود مطمئن نبود که بتواند اسم ش را عشق بگذارد. 

عشق گرمتر و از لذت بخش تر از چیزی بود که او تصور میکرد... عشق واقعی این بود که کسی را بدون چشم داشتی و تنها برای آن چیزی بود که دوستش داشته باشی...برایش فداکاری کنی و برای نجات جان او حتی از جان خودت بگذری... وقتی کنارش هستی احساس امنیت و راحتی کنی بدون اینکه کوچکترین تماس و رابطه ای داشته باشی.

لیتوک چشمانش را بست و چهره ی زیبای هیچول به خاطر آورد.

به او فکر کرد...به اینکه چقدر بودن در کنارش را داشت... اینکه چقدر دوست داشت اورا بین بازوانش بگیرد و از او محافظت کند.

برای لحظه ای ارزو کرد که کاش هیچول به جای شیوون بود و او همسرش بود!

فکر مسخره ای بود و لیتوک بابت داشتن چنین افکار بی شرمانه ای از خودش شرمنده بود اما نمیتوانست جلوی حسرت خوردنش را بگیرد.

شاید اگر هیچول نیز یک نجیب زاده به دنیا می آمد و لیتوک در آتن با او آشنا میشد اورا انتخاب میکرد نه شیوون را.

کسی که تنها حرف نمیزد بلکه عمل میکرد.

وقتی صدای قدم های آهسته ای را از پشت سرش شنید از افکارش بیرون امد و چشمانش را باز کرد...لازم نبود که سرش را بچرخاند تا ببیند چه کسی پشت سرش ایستاده است...بوی گل سرخی که به نم باران اضافه شده بود خودش گویای این بود که چه کسی آنجا ست.

صدایی به نرمی گفت-چرا ایستادی اینجا؟...هوا سرده ممکنه سرما بخوری.

لیتوک جواب داد-دوست دارم بارون رو تماشا کنم... من عاشق بارونم.

هیچول-ولی داری می لرزی!... 

لیتوک با احساس شنل گرم هیچول روی شانه هایش لبخندی زد و گفت

-دیگه سردم نیست.

هیچول لبخند کرد.

بدون اینکه کلمه ای او نیز آنجا ایستاد و مدتی هردو در سکوت باران را تماشا کردند.  هیچول به همین لحظات کوتاهی که در کنار فرشته بود قانع بود.


 

درحالیکه کوزه ای از آب سرد و گوارا به دست داشت به طرف محوطه ی بازی راه افتاد که بردگان از آن برای تمرین استفاده میکردند.

هیچول تقریبا ساعتی از هرروز را آنجا به تمرین و آموزش شمشیرزنی به بردگان می پرداخت.

اما آن روز برخلاف روزهای دیگر هیچول را آنجا پیدا نکرد.

درحالیکه کنجکاو بود بداند او کجاست برگشت.

در مسیر ته مین و عده ای از بردگان را دید که مشغول بردن کیسه های غلات جدید به انبار بودند.

مطمئن بود که ته مین میداند برادر بزرگترش کجاست.

به گاری نزدیک شد

-کمک نمیخوای؟

ته مین لبخندی زد و گفت- اوه... ممنون میشم.

لیتوک لبخندی زد و یک طرف کیسه ی سنگین را گرفت و به ته مین کمک کرد تا آن را به انبار ببرد.

و به کمک هم کیسه را روی کیسه های دیگر قرار دادند.

موقع خروج از انبار لیتوک پرسید-برادرت جایی رفته؟... از صبح که از کلبه بیرون رفت دیگه ندیدمش.

ابروهای ته مین بالا رفتند

-چطور مگه؟

لیتوک سعی کرد عادی باشد 

-هیچی فقط کنجکاو بودم.

ته مین گفت- راستش هیچول امروز همراه هان به شکار رفته.

-به شکار رفته؟!

ته مین همانطور که با کمک او کیسه ی دیگری را بلند کرد جواب داد

-اوهوم... اونا معمولا ماهی یکی یا دوبار باهم به شکار میرن تا برای ساکنان دژ گوشت تازه فراهم کنن.

لیتوک ناخواسته از دهانش بیرون پرید

-ولی چرا با هان؟

ته مین لبخندی زد

-چون هان از همه به هیچول نزدیک تره و تو شکار هم مهارت خیلی خوبی داره... اونا دوستای خیلی نزدیکی ان. 

لیتوک با خودش تکرار کرد

" دوست ؟! "

لیتوک واقعا دلش میخواست که اینطور تصور کند اما وقتی تا غروب خبری از هیچول و هان نشد بدبینی و افکار ناراحت کننده اش تشدید شدند.

و زمانی که آنها برگشتند احساس بدی که داشت حتی بیشتر هم شد!

هیچول و هان با دستی پر و ل.بی خندان برگشته بودند و هرکس آن دو را می دید به راحتی متوجه میشد که ساعات خوشی را باهم گذرانده اند.

لیتوک از دور آن دو را تماشا کرد که چطور هردو می خندیدن و با آب و تاب برای دوستانشان از شکاری که کرده بودند حرف میزدند.

حس آزاردهنده ای که به او دست داده بود مدام بیشتر میشد.

در تمام مدت دست مردانه و بزرگ هان روی شانه ی ظریف هیچول جاخشک کرده بود و خیال نداشت آن جا را ترک کند و باعث میشد حس حسادت به قلبش چنگ بیندازد.

لیتوک درست همان احساسی را داشت که در آتن زمانی که دختران جوان و زیبا آویزون شیوون میشدند به او دست میداد.

اما این یکی به مراتب بدتر و دردناک تر بود.

لیتوک دلش میخواست جرات و قدرت آن را داشت که جلو برود و دست هان را روی شانه ی هیچول کنار بزند.

او که طاقت نداشت بیشتر از این ان صحنه ببیند نگاهش را از انها گرفت.

و بدون اینکه جلب توجهی کند آهسته جمع بردگان را ترک کرد.

 به کلبه اش برگشت و در را بست و روی زمین ولو شد دست را روی قلبش گذاشت و ان را فشرد

"تو چت شده؟...چرا اینطوری باید حسادتت کنی؟!... اون که مال تو نیست! ..."

درمانده روی زمین نشست و زانوهایش را بغل کرد

" به خاطر داشته باش  که تو ازدواج کردی و یه همسر داری...تو نمیتونی به همسرت خیانت کنی...این احساس رو فراموش کن...تو هرگز نباید عاشق یه برده ی فراری بشی...همه چیزو فراموش کن و به این فکر کن که به زودی به شهرت برمیگردی و میتونی خونواده تو ببینی...زندگی واقعی تو اونجاست...زندگی من و عشق واقعی من اونجاست...اتن جاییه که من بهش تعلق دارم. "

لیتوک سعی داشت با این کلمات خودش را قانع کند که از فکر کردن به هیچول دست بردارد اما با این وجود میدانست که تلاشش بی فایده ست او پاک دلش را باخته بود درحالیکه نمیدانست ایا هیچول هم چنین حسی به او دارد؟

بقیه شب را در کلبه ماند و حتی برای شام نیز بیرون نرفت.

چون نمیخواست با دیدن دوباره هان و هیچول در کنارهم حسادت کند.

اواسط شب بود که در کلبه به ارامی باز شد و کسی پا به داخل کلبه گذاشت.

لیتوک با دیدن هیچول جاخورد.

هیچول درحالیکه کاسه ی سوپی دستش بود وارد کلبه شد و در را پشت سرش بست.

-چرا نیومدی شام بخوری؟

لیتوک جواب داد-گرسنه م نبود.

و نگاهش را به نور مهتابی که از پنجره داخل اتاق ساده می تابید دوخت.

 هیچول با غم با خودش فکر کرد:

"حتما دلتنگ خونواده شه."

آهی کشید

جلو رفت و مقابل لیتوک نشست و کاسه ی سوپ را جلوی او گذاشت.

هیچول به نرمی گفت-شام تو برات آوردم... باید یه چیزی بخوری حتی اگه گرسنه ت نباشه.

لیتوک بدون اینکه به او نگاه کند تکرار کرد

-گفتم که میل ندارم.

 هیچول ساکت ماند و چیزی نگفت.

و در عوض صورت نجیب زاده را تماشا کرد.

لیتوک وقتی قهر میکرد یا از چیزی ناراحت میشد ل.ب هایش باد میکرد و صورتش بانمک تر میشد‌.

" قیافه تو این شکلی نکن... شاید خودت اینو ندونی ولی اینطوری خواستنی تر میشی "

لبخندی زد

-راستی یه خبر خوب برات دارم.

-خبر خوب؟

هیچول سرش را تکان داد

-اوهوم... ولی تا غذاتو نخوری بهت نمیگم.

لیتوک ل.ب هایش جلو داد

-هی من بچه نیستم که بخوای اینطوری غذا به خوردم بدی!

هیچول خندید

-اینی که الان جلوم نشسته جز یه بچه ی لوس و لجوج چی میتونه باشه؟... اگه میخوای خبرمو بشنوی باید غذاتو بخوری.

لیتوک برای لحظه ای مکث کرد و سپس اینکه قاشقی از سوپ لذیذ را به دهان برد 

آن را قورت داد و گفت

-خب؟

هیچول به قیافه ی منتظر و جدی او نگریست.

ظاهرا چاره ای نبود جز اینکه خبر را به او بدهد شاید بعد شنیدن آن ، اشتهای نجیب زاده ی لجباز هم برمیگشت.

بنابراین گفت

-میخواستم اینو بعد قطعی شدنش بهت بگم ولی ترجیح میدم الان بدونی ... تو قرار نیست مدت زیادی اینجا بمونی و تا چند روز دیگه میتونی برگردی پیش خونواده ت.

لیتوک متعجب پلک زد

-یعنی میخوای بزاری برم؟!

-همینطوره.

لیتوک- ولی... 

این خبر به قدری ناگاهی بود که اورا شوکه کرده بود!

-... ولی چطوری ؟

هیچول توضیح داد- داریم دنبال یه مخفیگاه جدید میگردیم وقتی بریم اونجا دیگه نگرانی ای بابت لو رفتن مون وجود نداره...

لبخند کمرنگی به ل.ب آورد 

-... خیلی زود برمیگردی پیش همسرت و دیگه لازم نیست اینجا زجر بکشی.

لیتوک سرش را به دو طرف تکان داد

-اینطور نیست... شاید اوایل اینطور بود ولی دیگه عادت کردم... به علاوه اینجا کلی دوست پیدا کردم... مثل تو و ته مین‌.

لبخند کوچکی روی ل.بان هیچول نشست و چشمان زیبایش برقی زدند.

-خوشحالم که اینو میشنوم.

با رفتن لیتوک او بیشتر از هرکسی غمگین میشد اما چاره ای نبود


لبخند غمناکی زد

-خب حالا دیگه غذاتو بخور.

این را گفت و بلند شد تا به سرکشی شبانه اش برود.

اما هنوز به در کلبه نرسیده بود که با صدای لیتوک برگشت

-صبر کن!

هیچول برگشت و با تعجب نگاهش کرد

-چیزی شده؟

لیتوک با صدای ضعیفی گفت

-من نمیخوام برگردم آتن...

هیچول با شنیدن این حرف جاخورد 

-چی؟!

ولی با اعتراف بعدی لیتوک حتی شگفتزده تر هم شد!

-... من ... فکر میکنم که... که دوستت دارم!






  

 






نظرات 2 + ارسال نظر
Bahaar شنبه 5 مرداد 1398 ساعت 01:36

سلام سامی جونم
یوهوووو... یوهووووو
بالاخره داریم می رسیم به جاهای رومانتیک

Saba جمعه 4 مرداد 1398 ساعت 23:51

بلخره به عشقش اعتراف کرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد