Loveless 28



 های لاوا


  قسمت بیست و هشتم :



-خوشحالم که اینو میشنوم.

به لبخند کوچک ولی زیبایی که روی ل.بان خوش فرم سرکرده ی بردگان نشسته بود خیره شد.

در تعجب بود که چگونه لبخند ، زیبایی آن صورت را تکمیل میکرد.

افسوس که به ندرت پیش می آمد که او لبخند بزند.

هیچول گفت

-خب حالا دیگه غذاتو بخور.

لیتوک اورا تماشا کرد که بلند شد و به طرف در به راه افتاد.

هیچول میخواست اورا آزاد کند تا به آتن برگردد چون فکر میکرد لیتوک از بودن دز آنجا ناراحت است اما لیتوک دیگر نمیخواست به آتن برگردد.

او میخواست آنجا و کنار هیچول بماند.

کسی که در طی روزهای گذشته فهمیده بود هیچ کس را به اندازه ی او دوست ندارد.

بله!

نجیب زاده ی نازپرورده ی آتنی بدون اینکه بخواهد به سرکرده ی بردگان فراری دل باخته بود و زندگی با یک برده در خرابه های دژ به زندگی با یک پرنس در قصرش را ترجیح میداد‌.

شکی نبود که اگر به آتن برمیگشت دیگر هرگز او را نمی دید‌.

اما هیچول که این را نمیدانست.

نمیدانست که نجیب زاده ای که اسیرش کرده بود و قصد آزاد کردنش را داشت حال اسیر نگاه زیبا او شده است.

لیتوک فکر کرد که باید احساسی که نسبت به او داشت را اعتراف میکرد.

هیچول باید می فهمید که در قلب او چه میگذرد.

سرکرده ی بردگان تقریبا به در رسیده بود که لیتوک دلش را به دریا زد و گفت

-صبر کن!

هیچول برگشت و با تعجب نگاهش کرد

-چیزی شده؟

برای لیتوک اعتراف این خیلی سخت بود اما چاره ای  نداشت او نمیخواست با عشقی که در دل داشت به آتن بگردد.

 با صدای ضعیفی گفت

-من نمیخوام برگردم آتن...

طبق انتظاری که داشت چشمان هیچول از تعجب گرد شدند.

-چی؟!... نمیخوای برک

ولی با اعتراف بعدی لیتوک حتی شگفتزده تر هم شد!

لیتوک ل.بش را گاز گرفت و بلاخره اعتراف کرد

-... من ... فکر میکنم که... که دوستت دارم.

یکباره سکوت تمام فضای کلبه را دربرگرفت.

هیچول آنجا ایستاده بود و به نظر شوکه میرسید‌.

لیتوک سرش را پایین انداخت چون از واکنش احتمالی هیچول میترسید.

ولی به همان اندازه نیز کنجکاو بود که بداند آبا هیچول اورا خواهد پذیرفت یا نه.

لحظات از پی هم میگذشتند بدون اینکه یکی از آن دو قصد شکستن سکوت را داشته باشد.

لیتوک میتوانست حضور هیچول و نگاه اورا روی خودش احساس کند اما هنوز جرات نگریستن به اورا نداشت.

تا اینکه صدای پوزخندی باعث شد سرش را بلند کند.

هیچول در حالیکه برخلاف لحظات قبل پوزخندی به ل.ب داشت گفت

-تو... تو واقعا پیش خودت چی فکر کردی که چنین چیزی رو بهم میگی؟!

او عصبانی بود.

لیتوک این را میتوانست از لرزش خفیف بدنش متوجه شود!

اما به سختی با خودش می جنگید که آرام بماند و خشم ش را مهار کند.

سرکرده ی برده ها دستش را بالا آورد و با حالت عصبی موهایش را پشت گوشش راند.

-چون بهت لبخند زدم و اجازه دادم کنارم بخوابی به این زودی هوایی شدی و خواب و خیال برت داشت؟!... واقعا فکر کردی من بدن مو به همین آسونی در اختیارت میزارم؟!

لیتوک سعی کرد حرف بزند

-من... من منظورم این نبود... من واقعا تورو...

اما صدایش در فریاد خشمگین هیچول گم شد!

-نمیخوام چیزی بشنوم!... مقصر خودمم!...حماقت خودم بود که باعث این اتفاق شد... نمیدونم پس کی میخوام عبرت بگیرم ؟!... خوب گوش کن!... من بازیچه ی شما نجیب زاده ها نیستم!... چطور فکر کردی که با چنین دروغی میتونی ...

لیتوک گفت- این دروغ نیست!... من واقعا دوستت دارم!

هیچول- چطوری باید باور کنم؟!... تو ادعا داشتی که عاشق همسرتی!

لیتوک تلاش کرد تا توضیح دهد

-من خودمم نمیدونم چطوری این اتفاق افتاد ... اما واقعا دوستت دارم... نمیخوام از اینجا برم!... دیگه نمیخوام!

-متاسفم نمیتونم باورت کنم!

چند لحظه ساکت ماند تا بتواند بر خشمش مسلط شود و بعد با لحن آرام تری گفت

-امشب رو میتونی اینجا بمونی... فردا میگم هرطور شده سقف کلبه تو تعمیر کنن تا برگشتن ت به آتن تو کلبه ی خودت باشی.

لیتوک پرسید- پس خودت؟

هیچول با سنگدلی گفت- من ترجیح میدم شب رو تو اصطبل به صبح برسون تا اینکه با آدمی مثل تو یه زیر یه سقف باشم!

لحن گزنده اش مانند تیری آتشبن در قلب لیتوک نشست ‌.

لیتوک با بغض گفت- نگران اینی که زمانی خوابی اذیت ت کنم ؟... میترسی بهت دست درازی کنم؟

هیچول با شنیدن این حرف زد زیر خنده.

منتها نه آن خنده ی شیرین و دلبرانه ای همیشگی اش که لیتوک عاشقش بود.

بلکه خنده ای از روی تمسخر که قلب لیتوک را حتی بیشتر از قبل به درد آورد.

هیچول با تاسف سرش را تکان داد

-تو واقعا فکر میکنی قدرت اینو داری که منو اذیت کنی؟!... دیگه اون دوران تموم شد که میتونستید آزارم بدید!... 

پشتش را به لیتوک کرد و قبل خارج شدن گفت-... این چند روز آخر خوب مراقب رفتارت باش ... نمیخوام نظرم تغییر کنه... تا بتونی برگردی آتن.. ‌ پیش همسرت‌.

هیچول بعد اینکه با لحن سردی این کلمات را بر زبان آورد از کلبه بیرون رفت و لیتوک را با تاریکی و سکوت شب تنها گذاشت.

درحالیکه لیتوک کاملا از اعترافی که کرده بود پشیمان بود.



روز بعد لیتوک مجبور شد وسایلش را جمع کند و به کلبه ی خودش که حالا سقفش کاملا مرمت شده بود برگردد.

از ته مین شنیده بود که هیچول عده ای را مامور کرده بود و به اطراف فرستاده بود تا به دنبال مخفیگاه جدید بگردند.

ظاهرا بعد از اعتراف دیشبش هیچول تصمیم گرفته بود تا هرچه زودتر شر اورا از سرش کم کند‌.

اگر این اتفاق مدتی قبل رخ میداد لیتوک از خوشحالی بال در میاورد.

ولی لیتوک دیگر تمایلی برای برگشتن به آتن نداشت.

و این موضوع حتی خودش را هم متعجب میساخت اما واقعیتی بود که باید قبولش میکرد.

او بودن در کنار هیچول را به هرچیزی ترجیح میداد‌.

اما اعتراف شتابزده و نسنجیده ی دیشبش تنها باعث شده بود تا هیچول خشمگین و از او دور شود.

شاید هم باید به هیچول حق میداد که چنین واکنشی نشان دهد.

هیچول تجربه ی تلخی از بودن با نجیب زادگان داشت و نمیتوانست به راحتی با آنها اعتماد کند.

لیتوک نمیدانست با این عشق تازه چه کار باید بکند؟

شب های گذشته را به خاطر آورد که چگونه هیچول مانند یک بچه ی گربه در میان بازوان ش به خواب آرامی فرو میرفت.

اما حالا حتی وجود اورا نادیده میگرفت و از نگا کردن مستقیم به او طفره میرفت.

همه ی این ها برای لیتوک به شدت دردآور بودند و قلبش پر از غم و اندوه میکرد.

بعد تمام کردن کارهایی که برعهده داشت به زمین تمرین رفت تا حداقل بتواند برده ی زیبایی که قلبش را اسیر خودش کرده بود را آنحا ببیند بلکه کمی آرام بگیرد.

اما با دیدن هان در کنار هیچول حالش حتی بدتر هم شد.

هان به جای او برای هیچول آب برد و بعد هردو گرم بگو و بخند شدند.

هیچول که دیشب عصبانی و خشمگین بود کنار هان کاملا خوشحال و سرزنده به نظر میرسید‌.

لیتوک احساس کرد که چشمانش نمناک می شود.

این حتی از روزهای که مجبور بود دوری از شیوون را تحمل کند دردناک تر بود.

چرا باید ناخواسته عاشق کسی میشد که از او و امثال او نفرت داشت ؟

این انصاف نبود.

با دلی پر از غصه آنجا را ترک کرد.

در مسیر به پسربچه ای برخورد که به خوبی اورا میشناخت و باعث لبخندی کوچک روی لبانش بشیند.

هنری با دیدنش به طرفش دوید و طبق عادتش خودش را در اغوشش انداخت.

هنری همانطور که بازوهای کوچکش را دور گردن لیتوک حلقه کرده بود گفت-فرشته این درسته که میخوای از اینجا بری؟

لیتوک سعی کرد با وجود ناراحتی اش لبخند بزند

-همینطوره... قراره برگردم به اتن.

هنری از او فاصله گرفت و با ناراحتی گفت-اخه چرا؟...چرا میخوای بری؟

لیتوک توضیح داد

-چون مجبورم...خونواده م منتظرم هستند.

هنری ل.ب هایش را جمع کرد

-پس من چی؟...اگه بری من خیلی دلم برات تنگ میشه.

لیتوک لبخند تلخی زد 

-منم دلم برای همه تون تنگ میشه اماچاره ای نیست.

هنری با ناراحتی اه کشید 

-می فهمم...تو باید پیش همسرت باشی که خیلی دوستش داری. 

لیتوک با شنیدن این حرف جاخورد و ل.بش را گاز گرفت.

بعید میدانست بعد برگشتن به آتن هنوز هم مثل قبل شیوون را دوست داشته باشد.

پرسید- تو از کجا فهمیدی که قراره من برم؟

هنری جواب داد-عمو دونگهه بهم گفت...اونم خیلی ناراحته که تومیخوای بری ولی میگه تو خیلی همسرتو دوست داری و باید حتما برگردی پیشش.

لیتوک-همینطوره من خیلی دوستش دارم.

روی حرف لیتوک بیشتر با خودش بود... میخواست خودش را گول بزند که هنوز عاشق شیوون است.

او نسبت به شبوون تعهد داشت و همسرش بود.

عشقش به هیچول اشتباه و نادرست بود و باید سعی میکرد این احساس را از قلبش بیرون کند تا بتواند به زندکی عادی اش در آتن بگردد.

هنری دوباره خودش را در اغوش او جا داد

-امیدوارم یه روزی دوباره ببینمت فرشته...خیلی دلم برات تنگ میشه.

لیتوک هم اورا بغل کرد و موهای اورا بو.سید

-منم همینطور پسرکوچولوی من.

اما لیتوک این را نمیدانست که عشق برای ورود و خروج از قلب انسان ها اجازه نمیگیرد.



نیمه های شب بود اما خواب از چشمان لیتوک فراری بود.

به سقف جدید کلبه ی کوچکش زل زده بود و تلاش داد برده ی پوست شیری و مو مشکی ای را از ذهن بیرون کند.

اما ناتوان بود.

احتمالا امشب هیچول دوباره کابوس می دید بدون اینکه کسی باشد تا از او مراقبت کند.

وقتی او در رنج و عذاب بود چگونه میتوانست در کلبه ی خودش راحت بخوابد؟

سرجایش نیم میز شد اما خیلی زود دوباره دراز کشید‌.

چهره ی سرخ شده و پر خشم هیچول را به خاطر آورد .

هیچول از او بیزار و متنفر بود.

نمیخواست نجیب زاده ای مثل اورا ببیند و لیتوک فقط باعث میشد تا بیشتر اذیت شود‌.

به پهلو دراز کشید و قطره اشکی روی گونه اش چکید و زمانی که اشک مسیر چشم تا گونه اش را طی میکرد دعا کرد تا هیچول آنشب کابوس نبیند.







نظرات 2 + ارسال نظر
Bahaar پنج‌شنبه 10 مرداد 1398 ساعت 02:53

سلام سامی جونم
خوبی؟
من برگشتم ایران
با کلی تلاش وصل شدم تا بتونم این قسمت رو بخونم
آه قلبم
نکن دیگه کیم کت !... خودتم میخوایش پس نشکن دل اون فرشته رو

الیسا سه‌شنبه 8 مرداد 1398 ساعت 23:26

بمیرم الهی چرا توکچولم با خیال راحت نمیتونن پیش هم باشن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد