Loveless 29



 های لاوا



بلاخره اپیدمش:)))



 

 


قسمت بیست و نهم:



ل.ب رودخانه نشسته بود و درحالیکه به آب زلال آن مینگریست به سرنوشت عجیبش فکر میکرد.

سرنوشتی که بعد دوسال اورا به شیوون رسانده بود اما بدون اینکه به آنها فرصت چشیدن لذت وصال را بدهد بین آن دو جدایی انداخته بود و این همه راه اورا کشانده و از آتن دورش کرده بود تا ناخواسته عاشق برده ای فراری و فرودست شود که با تمام وجود از او بیزار و متنفر بود.

باور کردنی نبود که روزی کارش به اینجا برسد که عاشق یک مجرم ، یک برده ی فراری شود.

آن هم کسی مثل او که کلی عاشق و دلباخته پولدار و  در آتن داشت و همیشه این دیگران بودند که در طلب عشقش بودند.

حال خود دچار عشق یک طرفه به یک برده ی ناچیز شده بود.

شخصی ناچیز از نظر دیگران اما از نظر او جواهر کمیاب نه بلکه نایابی که نظیرش جای دیگر یافت نمیشد.

هیچول تمام چیزی بود که نجیب زاده ی جوان از تمام دنیا میخواست.

این چیزی بود که طی روز های گذشته که هیچول از او دوری کرده بود متوجه شده بود که بیشتر از آنچه که تصور داشت عاشق اوست.

طوری که به خاطرش حاضر بود حتی تا آخر عمر در کلبه ای خرابه و کنار بردگان و با جامه ی کهنه ای و پاره ای برتن ، زندگی کند.

اما هیچ راهی برای رسیدن به آن زیبای سنگدل وجود نداشت.

هیچول نه تنها علاقه ای به او نداشت بلکه از او متنفر بود و این قلب حساسش را به درد می آورد و وجودش را پر از غم میساخت.

با شنیدن صدای قدم هایی از پشت سرش سریع اشک هایش را پاک کرد.

صدای آشنایی گفت- لیتوک اینجا چیکار میکنی؟

لیتوک با صدایی که سعی داشت عادی باشد جواب داد- هیچی... کاری برای انجام دادن نداشتم اومدم رودخونه رو تماشا کنم. 

اما با تمام تلاشی که کرد میشد غم و ناراحتی اش را از لحنش احساس کرد.

ته مین کنارش نشست.

-طوری شده؟... به نظر ناراحت میای؟

لیتوک بینی اش را بالا کشید و گفت- نه من خوبم.

ته مین لبخند زد

-بایدم خوب باشی... بلاخره داری برمیگردی پیش همسرت... حتما خیلی خوشحالی.

لیتوک لبخند بی رمقی زد و به دروغ گفت- آره خوشحالم.

ته مین گفت- راستش با اینکه مدت زیادی با ما نبودی ولی مطمئنم دلتنگ ت میشم.‌‌ هم من و هم دونگهه و همینطور بقیه... کاش در آینده باز هم همو ببینیم.

شنیدن این کلمات حتی لیتوک را غصه دارتر از قبل میکرد.

یعنی امکان داشت که او دیگر هیچ وقت نتواند هیچول را ببیند؟!

ل.بش را گاز گرفت برای عوض کردن موضوع پرسید- راستی تو کجا بودی؟... دیروز تو دهکده ندیدمت.

ته مین جواب داد- راستش برای انجام کاری مجبور بودم به آتن برم... کمی هم شر.اب خریدم...میتونیم قبل رفتن ت حسابی جشن بگیریم بنوشیم.

لیتوک سعی کرد خودش را خوشحال نشان دهد 

-اوه این فوق العاده ست. 

و دوباره نگاهش را به رودخانه دوخت.

ته مین به او نگریست‌

او در واقع برای گفتن موضوع مهم تری به آنجا آمده بود اما نمیدانست چگونه مطرح ش کند.

-لیتوک؟

لیتوک برگشت و به او نگاه کرد

-چیزی شده؟

-میتونم ازت یه سوالی بپرسم؟

لیتوک ابروهایش را کمی بالا داد 

-در مورد چی؟

ته مین بدون توضیحی دست اورا گرفت و به انگشتری که در انگشت حلقه اش می درخشید اشاره کرد‌

-در مورد انگشترت...تو مطمئنی که فقط دوتا از این انگشترها وجود داره؟

لیتوک که از تکرار این سوال تعجب کرده بود جواب داد-معلومه چون زرگر این دوتا انگشتر رو مخصوص و به سفارش شیوون درست کرده بود... این حلقه های ازدواج مونه.

ته مین که در فکر فرورفته بود زمزمه کرد

-ولی این خیلی عجیبه...اخه چطور ممکنه؟

لیتوک-چی عجیبه؟...اتفاقی افتاده؟

ته مین-نه...نه... 

نمیخواست تا مطمئن نشده لیتوک را نگران کند

-...چیز مهمی نیست. 

چینی به پیشانی اش افتاد.

در ملاقات دیروزی که با خبرچین شان داشت این انگشتر را بازهم در دست او دیده بود و همین موضوع هم اورا متعجب میکرد.

"اگه لیتوک حقیقت رو میگه پس چطور خبرچین هم یکی از این انگشترها داره؟...مگه اینکه زرگر بعدا یکی دیگه ازشون ساخته باشه و یا اینکه..." 

با نگرانی به لیتوک نگاه کرد

"...امیدوار اینطور نباشه."

لیتوک با دیدن نگرانی که در صورت او بود پرسید- چیزی شده؟

ته مین سرش را به دو طرف تکان داد و لبخندی زد

-نه ... فقط کنجکاو بودم.

و تصمیم گرفت در این مورد بیشتر تحقیق کند.

ته مین بعد جدا شدن از لیتوک به دیدن برادرش رفت درحالیکه ذهنش به شدت درگیر بود.

ته مین با دیدن هیچول لبخندی روی ل.بانش نشست و به طرفش رفت و او بغل کرد

-برادر!

هیچول لبخند زنان گفت- خوش اومدی ... بریم داخل حرف بزنیم‌

ته مین سری تکان داد و هردو وارد کلبه شدند.

هیچول از او پرسید-خب؟ خبرچین مون چی میگفت؟

-ظاهرا یه طعمه ی جدید پیدا کرده... طی روزهای اینده از این محل عبور میکنن.

-خبر خیلی خوبیه... اتفاقا به شدت نیاز به پول داریم که اذوقه جدید تهیه کنیم. 

ته مین پیشنهاد داد

 -نظرت چیه که ایندفعه من برم؟

هیچول-چی؟...نه اصال!...مگه دیوونه شدی؟...ممکنه صدمه ببینی.

ته مین-من میتونم از پسش بربیام برادر...تو که نمیتونی با این وضع ت جایی بری...هنوز زخم ت کاملا بهبود پیدا نکرده.

هیچول-ولی ...

ته مین-بهم اعتماد داشته باش برادر...میرم و با کلی غنایم برمیگردم.

هیچول اهی کشید ...میدانست برادرش انقدر اصرار خواهد کرد تا او راضی شود.

-بسیار خب... ولی لطفا مراقب خوت باش.

ته مین با خوشحالی گفت-باشه برادر.



شب هنگام بود و دوباره بیوه ی سیاه پوش شب دامن بلند و پرچینش را بر فراز آسمان پهن کرده بود و ستارگان مانند مروارید های درخشان سنجاق شده به دامن در آسمان بی انتهای شب سوسو میزدند.

هیچول مقابل درب کلبه ی محقرش نشسته بود بدون اینکه تمایلی به استراحت و خوابیدن داشته باشد.

از شب متنفر بود.

همین طور از ترس و احساس غربتی که با خود می آورد.

زمانی که بچه بود از تاریکی شب متنفر نبود بلکه حتی آن را دوست هم داشت.

دوست داشت ساعت ها روی پشت بام خانه ی روستایی شان دراز بکشد و تا خود صبح غرق تماشای ستارگان شود.

پدرش بارها و بارها افسانه ی ستارگان را برای او و برادرش بازگو کرده بود.

داستان قهرمانانی که تبدیل به ستارگان و صورت فلکه ها شده بودند تا در ابد در آسمان شب جاودانه شوند.

آن روزها شیرین ترین روزهای عمرش بودند.

زمانی که حمایت پدرش و محبت مادرش را داشت و با وجود زندگی ساده یشان احساس کمبودی نمیکرد.

ترسی از فردا و اتفاقات آینده نداشت چون میدانست پدر و مادرش همیشه مراقبش هستند.

اما افسوس که عمر آن روزها بسی کوتاه .

روزگار روی خشن و ترسناک ش را خیلی زود به او و برادرش نشان داده بود.

پسرک ساده ی روستایی که آرزویش این بود که روزی کشاورز شود و جا پای پدرش بگذارد اکنون سرکرده ی بردگانی بود که برای به دست آوردن آزادی بر ضد اربابان خود شوریده بودند.

او یک برده ی فراری و یک قاتل جانی بود و کمترین جرم ش غارت اموال نجیب زادگان بود.

روزگار از او جنگاوری ساخته بود که از هیچ کس و هیچ دشمنی بیم نداشت .

اما از خوابیدن در طول شب میترسید.

از کابوس هایی که هرشب آزارش میدادند میترسید.

از دستهایی که قصد آزار و تصاحب بدنش را داشتند.

در طی سال های گذشته تنها برای مدت کوتاهی توانسته بود از دست آن کابوس ها رهایی یابد.

هیچول واقعا نمیدانست که چرا زمانی که در آغوش آن نجیب زاده ی آتنی بود کابوس ها جرات نداشتند تا آزارش بدهند.

درک نمیکرد که چه چیزی در وجود آن پسر بود که این گونه در کنارش احساس امنیت و آرامش میکرد؟

او دشمنش بود و این وضع اصلا درست نبود.

لیتوک گفته بود که به او علاقه دارد ولی هیچ راهی وجود نداشت که هیچول باورش کند.

نجیب زاده ای که غرق ناز و نعمت بزرگ شده بود و همسری در خور خودش داشت چرا باید از یک برده ی فراری و ناچیزی مثل او خوشش می آمد؟

هیچول شکی نداشت که برای او چیزی جز هوا و هو.س نیست.

مثل تمام نجیب زادگانی که تا آن روز با آنان برخورد داشت.

هرچند در اعماق قلبش آرزو داشت واقعیت چیز دیگری بود.

هیچول هیچ گاه زمانی برای پیدا کردن شریک زندگی اش نداشت اما همیشه در رویاهایش اورا کسی شبیه به لیتوک می دید.

مردی جذاب با قلبی مهربان و روحیه لطیف و لبخند زیبا کخ میتوانست هر قلبی را ذوب کند حتی قلب یخ زده و سنگی اورا. 

سرش را به چارچوب در تکیه داد و چشمانش را بست.

 تلاش کرد صورت متبسم لیتوک را از جلوی چشماتش کنار بزند‌.

آن روز به قدری کافی کار کرده بود و خسته بود که چشمانش فورا گرم خواب شوند.

مدتی که گذشت پلک هایش حتی سنگین تر شدند و به آرامی اورا به عالم خواب بردند.

هیچول آرزو داشت به خوابی بدون رویا فرو رود طوری که وقتی صبح از خواب برخواست دیگر احساس خستگی نکند.

ولی کابوس ها دزدانه وارد رویایش شدند تا او خاطرات تلخش را بار دیگر در عالم خواب تجربه کند.

از ترس و ناراحتی به خودش می لرزید و پشتش عرق سردی نشسته بود.

قطره اشکی از زندان پلک هایش گریخت و به روی گونه اش چکید و به آرامی مسیر چشم تا چانه اش را طی کرد.

بدون اینکه بداند شخصی در تاریکی به او و صاحب ش مینگرد.

ناگهان بازوهایی گرم اورا در آغوش گرفتند و اورا مهمان امنیتِ آغوشی گرم ساختند.

هیچول در خواب لبخندی زد.

دیگر نمی لرزید.

کابوس ها رفته بودند.

اتوماتیک وار خودش را به منبع آرامش و امنیت چسباند.

اما وقتی لبانی به نرمی گلبرگ ، گیسوانش را بو.سیدند چشمانش را باز کرد و با حیرت به شخصی نگریست که اورا در آغوشش گرفته بود.

و همزمان ترس و حیرت را نیز در چشمان آن مرد هم دید.

-تو؟!









نظرات 1 + ارسال نظر
الیسا یکشنبه 20 مرداد 1398 ساعت 23:28

لیتوکه دیگ
چرا این جدایی تموم نمیشه


ممنون هیونگ از قسمت جدید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد