Loveless 30



  قسمت سی ام:



وقتی تلاش های بی ثمرش برای خوابیدن نتیجه نگرفته بود تصمیم گرفته بود تا از کلبه بیرون برود و گشتی شبانه در اطراف بزند.

و اکنون که مقابل کلبه ی سرکرده ی بردگان ایستاده بود حتی خودش هم نمیدانست که پاهایش چگونه اورا تا آنجا کشانده اند!

به هرحال هرطور که بود این تقصیر قلبش بود نه پاهایش.

دلی که به شدت بی تاب دیدن محبوب و نگران او بود.

با دیدن هیچول که به چارچوب در تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود جرات آن را یافت تا کمی نزدیک تر برود.

جلوتر که رفت متوجه ی لرزش خفیف بدن هیچول شد و همینطور قطره ی اشکی که گونه ی لطیفش را تر کرده بود.

شکی نبود که او دوباره داشت کابوس می دید.

لیتوک با دیدن این صحنه بدون اینکه به عواقب کارش فکر کند مقابل او نشست و بدن لرزان اورا در آغوش گرفت.

شگفتزده شد وقتی که دید چطور به سرعت لرزش بدن هیچول متوقف شد و در میان بازوانش آرام گرفت.

لیتوک لبخندی به ل.ب آورد و بی اختیار بو.سه ای نرم به گیسوان ابریشمی برده ی فراری زد.

غافل از اینکه همان بو.سه سبب خواهپ شد تا هیچول بیدار شود.

هیچول چشمانش را که باز کرد و با حیرت به شخصی نگریست که اورا در آغوشش گرفته بود.

لیتوک وحشتزده از واکنش او خودش را عقب کشید که هیچول گفت

-تو؟!

لیتوک تلاش کرد کلمه ای برای توجیه کارش پیدا کند اما ناموفق بود.

-من... من...

هیچول با خشونت اورا کنار زد و ایستاد

صورت آرام چند لحظه قبلش حالا کاملا از خشم سرخ شده بود!

-داشتی چه غلطی میکردی؟!

لیتوک هم بلند شد و ایستاد

-من... من میخواستم ...

اما با سیلی محکمی که به صورتش خورد برق از چشمانش پرید و حیرتزده به ضارب ش نگاه کرد.

هیچول درحالیکه نفس نفس میزد سرش داد کشید

-وقتی دیدی با دروغ هات و چرب زبونی نمیتونی نرمم کنی شبونه و موقع خوابم به سراغم اومدی تا به هدف کثیف ت برسی؟!

لیتوک در آن لحظه به قدری شوکه شده بود که حتی نمیدانست برای دفاع از خود چه بگوید.

او فقط میخواست از کسی که دوستش محافظت کند چرا باید اینقدر بی رحمانه متهم میشدی؟

هیچول به او توپید

-چرا ساکتی؟... چرا لال شدی؟... جواب مو بده!

این واقعا برای لیتوک زیاد بود.

این بی انصافی بود.

اما مثل همیشه به جای اینکه زبانش از او دفاع کنند چشمه ی اشک هایش جوشیدند و قطرات اشک یکی پس از دیگری رو گونه هایش ریختند.

و انگار آنها آبی بودند که اندکی آتش خشم هیچول را خاموش ساختند.

لیتوک با صدای ضعیفی گفت- من میخواستم... فقط میخواستم که... 

اما بغضی که در گلویش بود اجازه ی حرف زدن بیشتر را نداد.

هیچ چیز برایش دردناک از این نبود که عزیزترین شخص زندگی اش این گونه بی رحمانه در موردش قضاوت کند‌.

حال او نیز عصبانی بود.

-من فقط میخواستم کمکت کنم تا کابوس نبینی!... اما تو...

اینبار نوبت هیچول بود که شوکه شود!

او از کابوس هایش خبر داشت؟!

اما چگونه؟!

لیتوک درحالیکه از خشم و ناراحتی می لرزید

-تو زندگیم هرگز آدمی مثل تو ندیدم!... تو واقعا یه سنگدلی!

و قبل اینکه گریه اش شدید تر شود برگشت و دوان دوان از آنجا رفت.

و هیچول را با تاریکی و تنهایی شب تنها گذاشت.

" اون واقعا قصد کمک کردن به من بود؟! ... پس چرا نمیتونم باورش کنم؟!"



شب هنگام برده ها در گروه های کوچک دوراتش جمع شده بودند و بعد مدتها جشن کوچکی گرفته بودند و در ان دور همی کوچک از خودشان با شر.اب و گوشت تازه پذیرایی میکردند.

دونگهه خودش را کنار لیتوک ولو کرد و کوزه ی شرا.ب را مقابل صورتش گرفت و تکان داد - تو نمیخوای بنوشی؟

لیتوک سرش را به دو طرف تکان داد

-نه ممنونم.

لیتوک برعکس خیلی از نجیب زاده ی ثروتمند اتنی علاقه ای به میگسا.ری نداشت و فقط در شب عروسی اش آن هم تنها به خاطر اصرار شیوون کمی نوشیده بود ان هم نه در حدی که م.ست شود.

دونگهه که گونه هایش از تاثیر شرا.ب مرغوب گل انداخته بود ل.ب هایش را جلو داد و با دلخوری گفت-اخه چرا نمیخوری؟...خیلی خوبه که.

و جرعه ی خیلی بزرگی از شر.اب را نوشید.

لیتوک به قیافه ی بانمک او لبخند زد 

-اخه دوست ندارم م.ست شم.

با انگشت شستش چانه ی خیس اورا تمیز کرد.

 دونگهه لبخند کیوتی زد

-ممنونم فرشته.

با پیداشدن سروکله ی هیوک گفت-اوه من دیگه باید برم.

بلند شد و با عجله به طرف همسرش رفت.

لیتوک با دیدن ان دونفر لبخند زد.

هرکس آن دونفر می دید تنها با یک نگاه متوجه میشد که چقدر یکدیگر را دوست دارند... لیتوک به ندرت ان دونفر را دور از هم می دید.

اگر آن دو را قبل از اسیر شدنش می دید میگفت آنها درست مثل خودش و شیوون هستند....اما در ان لحظه شک داشت بتواند خودش وپشیوون را مانند انها فرض کند...انکار کردنش دیگر فایده ای نداشت...دیگر از ان عشق سوزانی که زمانی به شیوون داشت اثری نمانده بود!

اهی کشید.

بعد اتفاق دیشب حتی رابطه اش با هیچول بدتر از قبل شده بود.

نگاه بی تفاوت هیچول طوری بود که گویی اصلا اورا نمی دید و در نظرش آدمی مثل لیتوک وجود  نداشت.

با حسادت هیچول را تماشا کرد که کنار یار غارش نشسته بود و حین نوشیدن گرم بگو و بخند با او بود.

دست مردانه ی هان دورش پیچیده شده بود و هیچول نه تنها تلاشی برای کنار زدن او نمیکرد بلکه از لبخندی که به ل.ب داشت مشخص بود که از آن نزدیکی کاملا لذت میبرد.

انگار نه انگار این همان کسی بود که دیشب به خاطر یک تماس کوچک سرش داد کشیده بود و بدترین کلمات ممکن را به او گفته بود.

لیتوک احساس کرد که بغض به گلویش چنگ میندازد.

شکی برایش نمانده بود که هیچول عاشق هان است و به همین دلیل است اورا از خود می راند.

" منو نادیده میگیری و وانمود میکنی وجود ندارم؟... چرا من نتونم اینکارو بکنم؟... "

یکی از کوزه های شرا.ب انگور را برداشت و بدون مکث تمام آن را نوشید!!!

امشب آنقدر مینوشید که درد عشق هیچول را فراموش کند !

هرچند میدانست این موقت است اما میخواست لااقل یک شب بدون درد و گریستن به خواب برود‌.



با نزدیک شدن به نیمه ی شب کم کم از افرادی که دور آتش جمع شده بودند کاسته شده بود.

البته هنوز عده ی قلیلی بودند که نیمه بیهوش کنار آتش بودند و نای خانه رفتن را نداشتن و یا اینکه به خاطر ظرفیت بالایشان هنوز مشغول نوشیدن بودند.

سرجایش جا به جا شد و برای بار چندم جام ش پر کرد.

میتوانست ته مین را ببیند که گوشه ای نیمه بیهوش بود و همین طور ایونهه را که تکیه بهم کنار اتش نیمه جان خوابشان برده بود.

هان مدتی قبل برای استراحت به کلبه اش رفته بود فکر کرد که شاید بهتر باشد به کلبه برگردد و اوهم بخوابد.

امیدوار بود که مشر.وب مانع از کابوس دیدنش شود.

آهسته بلند شد و به طرف کلبه اش به راه افتاد درحالیکه در تمام طول مسیر به یک نفر فکر میکرد.

زمانی که آتش را ترک میکرد لیتوک را ندیده بود حتما او نیز برای استراحت به کلبه اش رفته بود.

همانطور که در تاریکی از میان کلبه های کوچک و کهنه ی دهکده عبور میکرد به ناگاه صدای فریادی شنید که باعث شد یرجایش بایستد!

آن صدای بسیار برایش اشنا بود!

" لیتوک؟! "

وقتی را هدر نداد و درحالیکه مضطرب و ترسیده بود با عجله به طرف صدا دوید.



در تاریکی شب تلوتلو میخورد و به سختی قدم برمیداشت.

به خاطر مشرو.بی زیادی که خورده بود سرش سنگین شده بود و تعادل نداشت.

فکر میکرد نوشیدن سبب شود تا حالش بهتر شود اما دردی که در سی.نه اش اکنون چند برابر شده بود و چشمانش به خاطر تاثیر مشرو.ب و اشکی که در آنها جمع شده بود همه را تار می دید.

" چرا؟... مگه من چیکار کردم که باید اینطوری تاوان بدم؟... جز اینه که صادقانه واز اعماق قلبم دوستش دارم؟!... "

اشک های بیشتری روی گونه هایش جاری شدند و به سی.نه ی چنگ انداخت

" این حق من نیست! "

همانطور که به سختی در تاریکی مسیر را طی میکرد سرش سنگین شده بود و حتی به زحمت جلوی پاهایش را می دید.

و بدتر از همه توهماتی بود کم کم به سراغ ش آمده بودند.

به نظرش میرسید که خانه ها روی زمین تاریک می لغزند و اجسام بی شکل و نامعلومی  را می دید که وجود واقعی نداشتند.

ایستاد و سعی کرد تا با مالیدن چشمانش دیدش را برگرداند و توهماتی که می دید را کنار بزند.

وقتی سرش را بلند کرد سایه ای را مقابلش دید.

مردی باریک اندام که موهای مشکی و بلندی داشت.

با دیدن او زمزمه کرد

-هیچول؟... این خودتی؟

سایه جوابی نداد و فقط نزدیک تر آمد.

لیتوک سر دردناکش را گرفت و سعی کرد با دقت بیشتری به او نگاه کرد.

از میان پرده ی اشک صورت زیبای هیچول را دید که به او لبخند میزد!

لیتوک احساس کرد که قلبش مالامال از شادی میشود.

باورش نمیشد!

این خود هیچول بود که این گونه داشت به او لبخند میزد؟

ل.ب هایش لرزید و گفت- هی چول...

تلو تلو خوران جلو رفت و خودش را بی درنگ در آغوش او انداخت.

قلبش خیلی درد میکرد و تنها آغوش گرم هیچول بود که میتوانست مرهمی بر آن درد تحمل ناپذیر باشد.

برایش مهم نبود که هیچول عصبانی شود یا دوباره اورا از خودش براند فقط میخواست مدتی هرچند کوتاه در آغوش او بماند.

وقتی دستانی دورش حلقه شدند سرش را بالا آورد و بدون فکر کردن به چیزی لبان اورا محکم گرفت و بو.سید!

و این شجاعت را مدیون تاثیر شرا.ب مرغوبی بود که نوشیده بود.

-دوستت دارم!... خیلی دوستت دارم!

این را گفت و آن شخص را محکم تر در آغوش گرفت.

میتوانست دوباره اشک هایش را احساس کند‌.

و همینطور سست شدن بدنش را .

اما قبل اینکه بیفتد دستی با خشونت به با.سن ش چنگ انداخت و جادوی آن لحظات را از بین برد!

آن دست برخلاف دستان هیچول به شدت مردانه و زخمت بود!

لیتوک با حیرت سرش را بلند کرد و با دیدن چهره ی که شباهتی به صورت هیچول نداشت وحشتزده شد!

-تو؟!

با شناختن چهره ی شیطانی کانگین م.ستی از سرش پرید و تقلا کرد تا خودش را از بین بازوان او آزاد کند.

-ولم کن!... ولم کن!

کانگین گفت- چرا باید ولت کنم؟... مگه همین الان نگفتی که دوستم داری؟

و بدن ظریف لیتوک را بیشتر از قبل به خودش فشرد.

کانگین درحالیکه با دستش گودی کمرش را نوازش میکرد پوزخندزنان گفت- متاسفم که تا امروز متوجه ی احساساتش نشدم اما قول میدم امشب برات جبرانش کنم!!!





نظرات 4 + ارسال نظر
عشق سفر دوشنبه 4 شهریور 1398 ساعت 11:58 https://leeteukangel2.blogsky.com

سلام فیکت واقعا قشنگ بود:-*
اشکمو در آورد~
ولی خدایی کانگین از کجا پیداش شد؟؟؟؟://
لطفا اگه میشه یه کاپل به کانگین بده که انقد دور و ور فرشته ی من نچرخه...لیتوک فقط مال چول چولی نارسیسه*_*

Maria یکشنبه 3 شهریور 1398 ساعت 03:04

وای من عاشق این فیکم. سامی جون

الیسا یکشنبه 27 مرداد 1398 ساعت 23:25

عرررررر به شدت منتظر قسمت بعدیم

Bahaar یکشنبه 27 مرداد 1398 ساعت 22:53

سامی جونم
نههههههههه ... نکن این کارو
منم یه لحظه خوشحال شدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد