Loveless 31



سلام لاوا


بابت فاصله ای که بین این پارت و پارت قبلی افتاد عذر میخوام عزیزان


سعی میکنم دیگه این اتفاق نیفته



بفرمایید این قسمتو بخونید




 

 

قسمت سی و یکم :



لیتوک با حیرت سرش را بلند کرد و با دیدن چهره ای که شباهتی به صورت زیبای هیچول نداشت وحشتزده شد!

-تو؟!

با شناختن چهره ی شیطانی کانگین م.ستی از سرش پرید و تقلا کرد تا خودش را از بین بازوان او آزاد کند.

-ولم کن!... گفتم ولم کن!

کانگین پوزخندی زد

- چرا باید ولت کنم؟... مگه همین الان نگفتی که دوستم داری؟

و بدن ظریف لیتوک را بیشتر از قبل به خودش فشرد.

کانگین درحالیکه با دستش گودی کمرش را نوازش میکرد به تمسخر گفت- متاسفم که تا امروز متوجه ی احساساتت نشدم اما قول میدم امشب برات جبرانش کنم!!!

لیتوک وحشتزده گفت

-نه ولم کن!... تو اون کسی نیستی که من دوستش دارم!

و به سی.نه ی ستبر برده ی قوی جثه مشت زد تا رهایش کند اما این کارش فقط چنگ او به دور کمرش را محکم تر کرد. 

بازوهای آن مرد گویی از جنس پولاد بودند!

تقلا کردنش نه تنها فایده ای نداشت بلکه سبب شد تا اندک توانی که برایش مانده بود نیز تحلیل برود.

اثر شرا‌.ب سبب شده بود تا بدنش سست شود.

با صدای ضعیفی گفت- خواهش میکنم دست از سرم بردار.

کانگین با لحن  چندش آوری کنار گوشش زمزمه کرد

 -نه تا زمانی که کام مو ازت نگرفتم!

این را گفت و با یک حرکت بدن سبک نجیب زاده را بلند کرد و به دیوار چسباند.

لیتوک جیغ زد

-نه... ولم کن!... یکی کمکم کنه!

اما فریادهایش تاثیری بر روی کانگین نداشت.

کانگین با یک دست اورا چسبیده به دیوار نگه داشته بود با دست دیگرش با خشونت قسمت جلوی لباس سفیدش را پاره کرد تا بدنش نمایان شود‌.

با لذت دست بزرگش به میان دو سی.نه ی او کشید و با لحن هو.سناکی کنار گوشش زمزمه کرد

-چطور میتونی اینقدر فوق العاده و خواستنی باشی ؟ 

لیتوک به خودش لرزید و چشمانش را بست.

نگاه کانگین به قطره اشکی افتاد که همان لحظه به روی گونه ی برجسته ی نجیب زاده چکید.

در آن لحظه صورت خیس لیتوک زیر نور ماه زیبایی خاصی پیدا کرده بود که باعث شد کانگین برای لحظاتی دست از کار بکشد و با حیرت غرق تماشای صورت فرشته ای او شود.

در این لحظه گفت- اینجا چه خبره؟... تو داری چه غلطی میکنی؟!

صدایی که باعث هردو نفر آنها حیرت زده شوند.

کانگین با دیدن سرکرده ی بردگان که تنها چند قدم با او فاصله داشت خشکش زد و دستانش شل شدند.

همین کافی بود تا لیتوک به خودش بیاید!

لیتوک با ته مانده ی نیرویش اورا کنار زد و هرجور که بود خودش را به کنار هیچول رساند.

هیچول نیم نگاهی به لیتوک انداخت که حال و روزش کاملا نشان میداد که لحظات قبل چه از سرش گذشته است‌.

درحالیکه از خشم می لرزید دستانش را مشت کرد و سمت کانگین برگشت

-فکر میکردم دفعه ی قبل درس تو خوب یادگرفته باشی!

کانگین با ترس عقب عقب رفت.

هیچول غرید

-تو حروم.زاده چطور تونستی دوباره بهش دست درازی کنی؟... تو...

اما کانگین صبر نکرد تا شاهد خشم او باشد!

به سرعت برگشت و تا جایی که نتوانست دوان دوان از آنجا رفت و در تاریکی گم شد.

هیچول میخواست دنبالش برود ولی میدانست که کانگین جایی برای پنهان شدن ندارد‌.

بعدا هم میتوانست حساب او برسد. 

دوباره سمت لیتوک برگشت و اورا از نظر گذراند.

نجیب زاده حال چندان مساعدی نداشت.

به دیوار تکیه داده و سرش را پایین انداخته بود‌.

بدنش به وضوح می لرزید و مشخص بود که به سختی سرپا ایستاده است.

هیچول با خودش گفت

" اون م.ست کرده؟! "

سمتش رفت و با نگرانی پرسید

-حالت خوبه؟

وقتی جوابی نگرفت تلاش کرد تا دست اورا بگیرد

-ظاهرا خیلی زیاده روی کردی... بیا من برت میگردونم به کلبه ت... در مورد کانگین‌‌‌...

اما واکنش لیتوک چیزی نبود که او انتظارش را داشت‌.

لیتوک دست اورا کنار زد و گفت- من نیازی به کمکت ندارم... تنهایی هم میتونم برگردم.

چشم ها و صورتش خیس اشک بود اما هنوز لجوج و سرسخت به نظر میرسید.

هیچول به لحن تند او اهمیت نداد و اورا سرزنش کرد

-کی بهت اینقدر مشرو‌.ب داده؟... اصلا با اجازه کی این همه نوشیدی؟!

لیتوک اخمی کرد

-فکر نمیکنم به تو ربطی داشته باشه!

این کلمات هیچول را عصبانی کرد و با پرخاش گفت

-تا وقتی که اینجایی همه ی کارات به من ربط داره!... مثل بقیه ی اهالی دهکده!

لیتوک در جواب او با جسارت تمام گفت

-شاید تو رئیس بقیه باشی ولی رئیس من نیستی و نمیتونی به من دستور بدی!

از دست هیچول عصبانی بود!

چون اورا مسبب تمام بدبختی هایش می دید!

اگر اورا اسیر نکرده بود و به اینجا نیاورده بود لیتوک هرگز در دام عشق او گرفتار نمیشد و مجبور نبود این گونه درد بکشد.

چنین کسی حق نداشت به او دستور بدهد!

هیچول برای لحظاتی ساکت ماند.

کاملا مشخص بود که انتظار نداشته است لیتوک این گونه سرش داد بکشد آن هم زمانی که نجاتش داده بود‌‌.

اخمی کرد و برای بار دوم تلاش کرد دست اورا بگیرد.

-چرا میتونم!... و تو همین الان با من برمیگردی!

-اگه نخوام ؟... واقعا فکر میکنی میتونی مجبورم کنی؟

هیچول با جدیت گفت

-خواهی دید که میتونم!

و بازوی لیتوک را گرفت و اورا دنبال خودش کشید!

لیتوک تقلا کرد تا خودش را آزاد کند اما برخلاف انتظارش چنگ هیچول خیلی محکم بود به علاوه تاثیر شرا.ب باعث شده بود تا نیروی کافی برای مخالفت نداشته باشد‌.

اعتراض کرد

-مگه کری؟... گفتم نمیخوام بیام!

هیچول بدون اینکه بایستد گفت- نمیتونم با این وضع رهات کنم... نکنه از اینکه بهت تعرض بشه لذت میبری؟

-برای تو چه فرقی داره که چه بلایی سرم میاد؟... تو که از من متنفری!

هیچول با خشک ترین لحنی که میتوانست جواب داد- قبلا هم بهت گفتم که مسئولیت تو تا زمانی که اینجایی با منه!... مثل بقیه مردم دهکده!... تا زمانی که برگردی آتن.

بعد گفتن این حرف سکوت بین آن دو برقرار شد تا زمان رسیدن به کلبه کلمه ای بین شان زده نشد‌.

زمانی که به کلبه ی لیتوک رسیدند هیچول رهایش کرد و اورا تماشا کرد که تلوتلو خوران وارد کلبه شد‌.

برگشت که برود که لیتوک با صدای ارامی گفت-من حق داشتم...

هیچول ایستاد اما برنگشت

لیتوک ادامه داد-...تو یه سنگدلی هیچول!...یه سنگدل واقعی که نمیتونه عشقو بفهمه!

اشک هایش دوباره گونه هایش را خیس کردند

-من نمیخوام برگردم آتن!...میخوام اینجا بمونم!...اینجا و کنار تو!... تا آخر عمرم!... چون ... چون دوستت...

هیچول حرفش قطع کرد

- دقیقا من همینطوری هستم که تو میگی...

هیچول بدون اینکه برگردد با صدای گرفته ای ادامه داد-... پس بیخودی وقتتو برای آدم سنگدلی مثل من هدر نده.

 این را گفت و از کلبه بیرون رفت و لیتوک به هیچ وجه متوجه ی اشکی نشد که روی گونه هیچول سر خورد و روی زمین افتاد.

بعد بسته شدن در اشکهای لیتوک دوباره صورتش را خیس کردند درحالیکه بشدت احساس حماقت و بدبختی میکرد.



ته مین با نگرانی پرسید-حالت خوبه؟

این دفعه ی سومی بود که ان روز صبح چنین سوالی را از او میپرسید و لیتوک هم مثل دو دفعه ی قبلی فقط سرش را تکان داد.

ته مین عذاب وجدان داشت به خوبی میدانست که نصف حماقتی که کانگین کرده بود به خاطر م.ست بودن خودش و لیتوک بوده و این ته مین بود که پیشنهاد م.شروب خوردن را داده بود.

-متاسفم...همش تقصیر من بود ولی لازم نیست دیگه نگران رفتار کانگین باشی...هیچول همون دیشب اونو از دهکده بیرون انداخت.

لیتوک دوباره فقط سرش را تکان داد.

ته مین فکر کرد که لیتوک بیشتر از انچه که به نظر می امد ناراحت و افسرده ست.

-مشکلی پیش اومده لیتوک؟...به نظر اصلا حالت خوب نیست.

با دیدن اشکهای او ترسید و با نگرانی پرسید-...نکنه جایی ت درد میکنه.

لیتوک بالاخره به حرف امد و با بغض گفت-اره اینجام درد میکنه..خیلی هم درد میکنه...

دستش را روی قلبش گذاشت و همان طور که اشک می ریخت ادامه داد -...برادر سنگدل تو قلب منو شکست!

 ته مین اصلا نمی فمید که او از چه حرف میزند.

-تو چی داری میگی؟...درست بگو هیچول چیکار کرده؟

لیتوک همه چیز را در مورد اعتراف چند شب قبلش و اتفاقاتی که بین او و هیچول افتاده بود برای ته مین تعریف کرد. 

ته مین شگفتزده گفت

-یعنی...یعنی تو..

لیتوک که بعد دقایقی گریه کردن اندکی ارام تر شده بود به ارامی سرش را تکان داد.

ته مین با دستش دهانش را پوشاند

-اوه زئوس بزرگ...اما چطور ممکنه؟!...لیتوک تو ازدواج کردی نمیتونی که...

لیوک-خودم اینو خوب میدونم ولی...ولی من برادرتو دوست دارم...من نمیخوام از اینا برم .... میخوام با هیچول بمونم.

سونگمن-پس خونواده ت؟...همسرت!...مگه نمیگفتی دوستش داری؟

لیتوک بینی اش را بالا کشید

-الان روزهاست که به این موضوع فکر میکنم...من فقط فکر میکردم که عاشق شیوونم...اما حالا که می بینم اون حس فقط یه احساس لجبازی بچه گونه بوده...من...من معنی عشق واقعی رو با هیچول فهمیدم...دیگه نمیتونم بدون هیچول زندگی کنم.

ته مین نمیدانست چه بگوید...شنیدن این حرفها هم خوشحالش کرده بود و هم نگرانش...خوشحال از اینکه که لیتوک هم برادرش را دوست داشت ونگران از اینکه رابطه ی ان دونفر چه عواقبی میتوانست داشته باشد.

ته مین پرسید-و تو اینو به هیچول گفتی؟

لیتوک ل.ب هایش را جمع کرد

-اوهوم ولی اون ازم متنفره!

ته مین-نه اینطور نیست...

ته مین بهتر از هرکسی برادرش را میشناخت و میدانست او هم احساساتی نسبت به لیتوک دارد ولی به دلایلی که کاملا واضح بود این را پنهانش میکرد.

اما بعید میدانست گفتن این به لیتوک درست باشد.

-بهم بگو یعنی تو حاضری از خونواده ت و ثروتت بگذری و تموم عمرتو مثل یه کشاورز و ادم معمولی کار کنی و با سختی زندگی کنی؟

لیتوک برای جواب دادن مکث کرد و بعد گفت-اگه هیچول رو کنارم داشته باشم حاضرم اینکارو بکنم.

ته مین با دیدن عشق واقعی درچشمان خیس لیتوک لبخند زد.

او واقعا دلش میخواست کسی مثل لیتوک کنار هیچول باشد... لیتوک میتوانست مرهمی برای زخم ها و سختی های گذشته ی تلخ برادرش شود.

دست لیتوک را گرفت و گفت- من با هیچول حرف میزنم ... البته بهت قولی نمیدم اما بهش میگم که احساس واقعی تو چیه.

لیتوک امیدوارانه پرسید

-یعنی فکر میکنی که..‌

-گفتم که نمیتونم قولی بهت بدم ولی تا جایی که بتونم برگشتنت به آتن رو عقب میندازم تا شاید تو این مدت نظر هیچول عوض شد.

لیتوک قدرشناسانه گفت- اوه ممنونم ... ممنونم.



دونگهه-باورم نمیشه...

قاشق بزرگی از سوپ را دهانش گذاشت و با دهان پر ادامه داد-...هیچول جدی جدی کانگین رو از ده انداختش بیرون!...

به هیوک نگاه کرد که بی صدا مشغول خوردن غذایش بود.

دونگهه-...تو نظری نداری هیوک؟...چرا ساکتی؟

هیوک بدون اینکه به او نگاه کند گفت-چی باید بگم؟

دونگهه با کمی تعجب گفت-خب معلومه...نمیخوای مثل همیشه از کانگین دفاع کنی؟

هیوک-چرا باید همچین کاری کنم؟...کانگین کار اشتباهی کرده و حاال باید تقاص شم پس بده!

چشمان دونگهه با شنیدن این حرف از دهان همسرش کاملا گرد شدند

-یعنی میگی هیچول کار خوبی کرده که کانگین رو انداخته بیرون؟

هیوک تند تند گفت-هیچول رئیس مونه و به نظر من کار درستی رو کرده...در کنار این...اون نجیب زاده...خب اونم گناه داره...کانگین خیلی اذیتش کرده باید مجازات میشد.

دونگهه که داشت شاخ درمی اورد همسرش را تماشا کرد که گونه هایش رنگ گرفته بودند و دستپاچه شروع به خوردن بقیه ی سوپش کرد.

دونگهه فکر کرد:

"یعنی ممکنه نظر هیوک هم در مورد لیتوک تغییر کرده باشه؟..."

لبخند پهنی زد و با خوشحالی غذایش را خورد.












نظرات 3 + ارسال نظر
عشق سفر چهارشنبه 6 شهریور 1398 ساعت 17:17 https://leeteukangel2.blogsky.com

این قسمت خیلی کوتاه و در عین حال زیبا بود...ولی سامی
میزاشتی کانگین به لیتوک ت**وز کنه یکم حال کنیم:]]]
من اضطراب داشتم زیاد...اینکه کانگتوک چی میشن و خود کانگین تنبیهش چیه...فکر میکردم هیچول میزنه ازش کله پاچه راکن درست میکنه:)))))
میدونم میدونم خیلی سادیسمی ام:)))))
لطفاً مثل دفعه ی قبل تاخیر نکن تو از نکردن:،[

Bahaar چهارشنبه 6 شهریور 1398 ساعت 04:10

سلام سامی جونم
خوبی؟
چه سوزناک شد این قسمت، مثل فیلم هندی شد که
وای از این هیچل ... بابا شل کن دیگه ... خودتم از عشقش داری می سوزی و خاکستر میشی
هر چند تو واقعیت از این خبرا نیست ... عشقش بکشه میره لیتوک رو درسته قورت میده و میاد

الیسا چهارشنبه 6 شهریور 1398 ساعت 01:36

هیچولاااااااا پلیززززز
انقدر اشک فرشتمونو در نیار دیگ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد