Loveless 32



های لاوا


  قسمت سی و دوم :


 

ته مین بعد کلی گشتن هیچول را کنار دیوارهای بلند دژ تنها یافت.

با اینکه قرار بود به زودی با افرادش دهکده را ترک کند ولی قبلش لازم می دید که حتما با برادر بزرگترش صحبت کند.

جلو رفت

-برادر 

هیچول با دیدن او گفت- ته مین...اینجا چیکار میکنی؟

ته ته مین گفت- قراره تا دو روز دیگه دهکده رو ترک کنم اما قبلش میخواستم موضوعی رو باهات درمیون بزارم.

با شنیدن خبر رفتن ته مین چینی به پیشانی هیچول افتاد

-مطمئنی که از پسش برمیای؟...ای کاش نمیرفتی... من اصلا احساس خوبی نسبت به این یکی ندارم.

ته ته مین لبخند زد 

-نگران نباش برادر...خبر چین مون بهم اطمینان داده که ایندفعه کارمون خیلی راحته و چند سرباز بیشتر همراهشون نیست که اونا هم تا تعداد مارو ببینند فورا تسلیم میشند...سریع غنایم رو برمیداریم و برمیگردیم بدون اینکه خون کسی رو بریزیم. 

هیچول-من اهمیتی نمیدم که خون اونا ریخته بشه یا نه...من فقط میخوام برادر کوچولوم سالم برگرده پیشم.

ته ته مین جلو رفت و برادر بزرگترش را بغل کرد

-مطمئن باش اتفاقی نمی افته. 

هیچول دستهایش را دور بدن او حلقه کرد 

-لطفا مراقب خودت باش. 

-حتما برادر.

از هیچول جدا شد و محتاطانه گفت-در مورد موضوعی که میخواستم باهات حرف بزنم... در مورد لیتوک...

هیچول اهی کشید و رویش را برگرداند و به منظره ی مقابلش خیره شد

-دلیلی برای نگرانی وجود نداره... میدونم که نباید بزارم که اتفاقی بین مون بیفته‌.

ته مین کفت-نه برادر من منظورم این نبود...اتفاقا من میخواستم بگم که...

به اینجا که رسید سکوت کرد...نمیدانست چطور باید این را بگوید  

هیچول برگشت و گفت-چرا حرفتو ادامه نمیدی؟

 ته مین آهی کشید

 -لیتوک همه چیزو بهم گفته... من میدونم که اون دوستت داره.

هیچول اخم ریزی کرد 

-دوست داشتن؟!... هه!

ته مین پشت لیتوک در آمد

-اون واقعا دوستت داره!... و من‌‌‌... میدونم که توهم احساساتی نسبت بهش داری فقط درک نمیکنم که چرا...؟

هیچول حرف اورا قطع کرد

-چیزی که اون نجیب زاده اسمشو عشق گذاشته چیزی جز هوا و هوس نیست...من براش فقط یه بازیچه م که هو.س خوابیدن باهاش به جونش افتاده!... دلیلی وجود نداره که یه نجیب زاده عاشق یه برده ی فراری بشه!...کسی که تو ناز و نعمت بزرگ شده چطور میتونه مثل ما تو سختی زندگی کنه؟

-ولی اون به این زندگی راضیه فقط به شرط اینکه تو کنارش باشی!...لیتوک به قدری دوستت داره که حاضره به خاطرت از خونواده و ثروتش بگذره!... اون طفلک الان یه روز تمومه که چیزی نخورده و خودشو تو کلبه ش حبس کرده... تو باید بری و باهاش حرف بزنی.

هیچول غرغر کرد

-نجیب زاده ی لجوج... ازم میخوای که برم و چی بهش بگم؟....مگه این خودت نبودی که گفتی باید دورش خط بکشم؟

ته مین صادقانه گفت-ولی این مال زمانی بود که نمیدونستم لیتوک هم دوستت داره!...شماها هردو همو میخواین چرا باید باهم نباشید؟

هیچول سرخ شد 

-تو چطوری میتونی اینطوری از احساس من مطمئن باشی؟

ته مین لبخندزنان گفت- چون برادر و هم خون تم... میدونم که دلت از همون روزهای اول برای لیتوک لرزید... اینو نمیتونی از من پنهون کنی.

هیچول غرغر کرد

-مزخرف نگو... من علاقه ای بهش ندارم.

لجاجت هیچول ته مین را به خنده انداخت

-هی فقط برو و باهاش حرف بزن باشه ؟

-هوم باشه.



لیتوک در گوشه ای از کلبه ی کوچکش به دیوار تکیه داده بود درحالیکه کاملا افسرده و غمگین به نظر میرسید.

مدام به بحثی که دو شب قبل با هیچول داشت فکر میکرد.

و هربار با یادآوری آن غم و ناامیدی تمام وجودش را فرامیگرفت طوری که توان و انرژی اش را برای انجام هرکاری از دست میداد‌.

در این میان از دست خودش عصبانی بود که عاشق یک آدم سنگدل و بی احساس شده بود!

کسی که ذره ای برایش احساسات و دردی که میکشید اهمیت نداشت.

با صدای باز شدن در کلبه سرش را بلند کرد و در کمال تعجب هیچول را دید که ظرف غذایی به دست داشت.

هیچول بدون اجازه گرفتن داخل کلبه شد و در را پشت سرش بست.

جلوتر که آمد با لحن گزنده ای گفت- اعتصاب غذا کردی؟... واقعا رقت انگیزی!

لیتوک اورا نادیده گرفت.

حق با او بود.

لیتوک به طرز رقت انگیزی داشت دوباره از همان حربه ای استفاده میکرد که برای به رحم آوردن قلب پدرش استفاده کرده بود‌.

منتها آنجا دیگر پدرش نبود تا خواسته هایش را فورا برایش فراهم کند.

هیچول ظرف غذا را مقابلش گذاشت

-غذاتو بخور.

لیتوک جواب داد-گرسنه م نیست.

-ته مین گفت که یه روزه کامله که هیچی نخوردی... امکان نداره که گرسنه ت نباشه... اینطوری ضعیف و مریض میشی.

لیتوک-اینکه مریض بشم ربطی به تو نداره... تو فقط یه برده ی فراری هستی من نیازی به دلسوزی تو ندارم.

لیتوک با لحن تندی این کلمات را بر زبان آورد به قصد اینکه کمی از خشمی که در قلبش بود را سر او خالی کند.

هیچول اخمی کرد

-تو خودت فکر میکنی که کی هستی؟...یه نجیب زاده ی لوس؟

ل.ب های لیتوک به شکل یک خط راست در امد

-من لوس نیستم!

هیچول-چرا هستی!...در کنار این لجباز و یکدنده و نازنازی هم هستی!...از بس تو ناز و نعمت بزرگ شدی طاقت نه شنیدن رو نداری...به خاطر همین داری مثل بچه ها رفتار میکنی...مثل یه بچه ی لوس که نتونسته اسباب بازی ای رو که میخواسته به دست بیاره...

هرکلمه که از دهان هیچول بیرون می امد لیتوک را بیشتر و بیشتر عصبانی میکرد...یک برده به چه جرات با او اینطوری حرف میزد؟...حتی با وجود اینکه قلبا میدانست حق با هیچول است اما به شدت عصبانی شده بود.

-اره من  دقبقا همینی هستم که تو میگی!...ولی تو کی هستی؟...یه برده ی ادمکش که بویی از عشق نبرده...یه سنگدل به تمام معنا که نه میتونه عاشق بشه و نه میزاره بقیه دوستش داشته باشند...اگه من لوسم توهم یه احمقی!...یه احمق سنگدل!

هیچول بی اختیار فریاد زد

-من سنگدل نیستم!...

یقه ی لیتوک را گرفت و با خشونت او را بالا کشید و لیتوک را مجبور کرد بایستد...لیتوک با ترس به صورت عصبانی سرکرده ی بردگان نگاه کرد.

به نظر میرسید صبر و تحمل سرکرده ی بردگان تمام شده!

هیچول غرید.‌

-...من سنگدل نیستم!...منم میدونم عشق چیه...منم میتونم عاشق بشم!

لیتوک شجاعت به خرج داد و گفت-پس چرا بهم گفتی نه؟...چرا دوستم نداری؟

هیچول-چون ... چون میدونم که عشق ت واقعی نیست!... 

لیتوک را رها کرد و رویش را از او برگرداند

-... چون میدونم که فقط از روی هوا و هوس منو میخوای.

-تو اشتباه میکنی.. من قبل اینکه عاشق ظاهرت بشم عاشق باطن و روح ت شدم... کسی که با تموم کسانی که دیده بودم فرق داشت... یه مرد واقعی که با وجود نقاط ضعفش به سختی تلاش میکرد تا از کسانی که دوست شون داره حمایت و حفاظت کنه... 

هیچول با حیرت سمت لیتوک برگشت و برق اشک را در چشمان او دید

-... اینو بفهم من عاشق خودت شدم نه ظاهرت!

-چطور میتونم باورت کنم؟... چطور میتونم حرف هاتو باور کنم؟... چطور ممکنه شخص همه چیز تمومی مثل تو عاشق من بشه؟!... 

لیتوک خواست چیزی بگوید که هیچول نگذاشت

-...یه نگاه به من بنداز...یه برده ی فراری ام...یه برده ..که خیلی ها رو کشته...یه مجرم...اگه دستگیرم کنن منو بی بروبرگرد میکشن...از مال دنیا هیچی ندارم و باید مراقب کلی ادم بی سرپناه باشم...به نظرت برای همچین ادمی جایی برای عاشق شدن می مونه ؟!... کسی که هنوز زخم و درد روزهای بردگی ش روی بدنش سنگینی میکنه! 

لیتوک به خودش جرات داد و دست های اورا گرفت و باعث شد ساکت شود.

-برای من مهم نیست تو کی هستی و چه گذشته ای داشتی... من دوستت دارم... همینطور که هستی دوستت دارم.

هیچول گفت

-کافیه...این حرفها رو تمومش کن!...

و تلاش کرد تا دستانش را رها کند اما لیتوک به جای آزاد کردن او شانه هایش را گرفت و محکم به دیوار پشت سرش چسباند‌!

هیچول شوکه به او نگریست.

چشمان درشتش پر از ترس و حیرت شده بود‌.

-داری چیکار ... ؟

اما لیتوک به او فرصت حرف زدن نداد و ل‌ب هایش را روی ل.ب های او فشرد!

چشمان هیچول تا آخر باز شد و شوکه به شانه های لیتوک چنگ انداخت!

لیتوک داشت اورا می بو.سید!

آن هم بدون اجازه ی او!

اما چرا با این حال چرا احساس بدی نداشت! 

این حس گرمای لذت بخش چه بود؟

لیتوک خودش را عقب کشید و به چشمان درشت او خیره شد

-تو چشام نگاه کن و بهم بگو که ازم متنفری و دوستم نداری!... بگو که ازم بیزاری و نمیخوای باهام باشی!... قول میدم بعدش دیگه حرفی از احساسی که بهت دارم نزنم و برگردم آتن و پشت سرمم نگاه نکنم!



نظرات 5 + ارسال نظر
Fox پنج‌شنبه 16 دی 1400 ساعت 15:35

تا اینجا مغذم رگ به رگ شد تا بفهمم کی تاپه. خدایا شکرت .... فیک بی نظیریه

Bahaar چهارشنبه 13 شهریور 1398 ساعت 02:25

سلام سامی جونم
خوبی؟
بلاخره... آروم آروم ... یاااااااا
من چطور تا قسمت بعد طاقت بیارم؟

عشق سفر سه‌شنبه 12 شهریور 1398 ساعت 13:21 https://leeteukangel2.blogsky.com

شتToT
عررررررررررر
از خدای بزرگ میخواهم که هیچول سر عقل بیاید و آدم شوووودToT
اینا همو میخوان ولی هیچول میترسه..
*پیشنهادی*:این قسمت را با ost فیلم سینمایی کره ای"تشییع جنازه گربه"که با صدای بهشتی کانگین جان هم هست بخوانید. احساسات آدم فوران میکنه:'(

Psycho سه‌شنبه 12 شهریور 1398 ساعت 11:15

جییییییغ

الیسا سه‌شنبه 12 شهریور 1398 ساعت 00:36

بالاخرهههههه
داره توکچول اتفاق میافته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد