Loveless 33




بفرمایید این قسمتو بخونید عشقای من


   قسمت سی و سوم : 



هیچول گفت

-کافیه...این حرفها رو تمومش کن!...

و تلاش کرد تا دستانش را رها کند اما لیتوک به جای آزاد کردن او شانه هایش را گرفت و محکم به دیوار پشت سرش چسباند‌!

هیچول شوکه به او نگریست.

چشمان درشتش پر از ترس و حیرت شده بود‌.

-داری چیکار ... ؟

اما لیتوک به او فرصت حرف زدن نداد و ل‌ب هایش را روی ل.ب های او فشرد!

چشمان هیچول تا آخر باز شد و شوکه به شانه های لیتوک چنگ انداخت!

لیتوک داشت اورا می بو.سید!

آن هم بدون اجازه ی او!

اما با این حال چرا احساس بدی نداشت! 

این گرمای لذت بخش چه بود؟

لیتوک خودش را عقب کشید و به چشمان درشت او خیره شد

-تو چشام نگاه کن و بهم بگو که ازم متنفری و دوستم نداری!... بگو که ازم بیزاری و نمیخوای باهام باشی!... قول میدم بعدش دیگه حرفی از احساسی که بهت دارم نزنم و برگردم آتن و پشت سرمم نگاه نکنم!

هیچول به قدری گیج شده بود که حتی نمیدانست باید چه واکنشی نشان دهد!

 میخواست چیزی بگوید اما انگار ل‌بانش را بهم دوخته بودند.

قاعدتا باید عصبانی میشد.

از اینکه لیتوک جرات کرده بود بی اجازه اورا ببو.سد‌

اما چرا این گونه نبود؟

چرا عصبانی نبود؟

چرا از احساس ل.بان نرم لیتوک روی لبانش خوشش آمده بود؟!

لیتوک صدایش را بالا برد و اورا بیشتر به دیوار فشرد و باعث شد هیچول از درد هیسی کند.

اشک های لیتوک گونه هایش را تر کردند.

-فقط بهم بگو ازم متنفری تا دیگه مجبور نباشی منو ببینی!

هیچول تلاش کرد تا خودش را از چنگ نجیب زاده خلاص کند اما لیتوک اورا محکم ترگرفت

-جوابمو بده!

هیچول اخمی کرد و هرطور بود اورا کنار زد 

-دست از سرم بردار!

لیتوک با سماجت گفت- هیچ وقت ابنکارو نمیکنم!

هیچول دیگر واقعا داشت عصبانی میشد

صدایش را بالا برد

-بهم بگو چی از جونم میخوای؟... بدنمو؟... اگه بدنمو در اختیارت بزارم حاضری راحتم بزاری؟

قلب لیتوک شکست

-پس تو منو اینطوری می بینی؟!... یه آدم پست و هو.سباز  که فقط به دنبال بدنته؟ ... واقعا اینقدر سخته احساسی که بهت دارم رو بفهمی؟

بازوهای هیچول را گرفت و اهمیت نداد که چقدر چنگش به روی آنها محکم است

درحالیکه دوباره اشک می ریخت گفت- به چشام نگاه کن تا ببینی احساس واقعی م نسبت به تو چیه!

دیدن آن فرشته ی گریان در حالیکه به تلخی میگریست قلب هیچول را به درد می آورد‌.

دوست داشت قدرت آن را داشت که اشک هایش را برایش پاک کند و اعتراف کند که اوهم دوستش دارد.

اما قلبش میترسید.

از عاقبت رابطه ای که هیچ گاه تجربه اش نکرده بود میترسید!

با صدای ضعیفی گفت- منو به حال خودم بزار... من نمبخوام کسی دوستم داشته باشه!... نمیخوام کسی رو دوست داشته باشم!... 

لیتوک حرف اورا قطع کرد و هق هق کرد

-چون تو یه سنگدلی!... و حتی بدتر از اون!... چون حتی سنگ هم با دیدن وضعیت من دلش به رحم میومد... من چقدر بدبختم که عاشق کسی شدم که چیزی به اسم قلب تو سی.نه اش نداره...

هیچول را رها کرد و و با حال زاری روی زمین نشست

-... هیچ وقت تو زندگیم اینقدر احساس بدبختی و بیچارگی نکرده بودم و تموم اینا تقصیر توعه... تویی که منو تا اینجا دنبال خودت کشوندی و با رفتارت وادارم کردی عاشق ت بشم... کاش میتونستم ازت متنفر باشم ... اما نمیتونم... 

لیتوک همان طور که اشک می ریخت این ها را گفت که با احساس دستان نرمی روی شانه اش سرش را بلند کرد.

و با حیرت صورت خیس هیچول را مقابلش دید.

هیچول گفت- تو اشتباه میکنی... منم میتونم عاشق بشم... منم قلب دارم!... منتها قلب ترسویی که از عاشق شدن میترسه... 

لیتوک سریع گفت- تا زمانی که عاشق هم باشیم چیزی برای ترسیدن وجود نداره... من ازت محافظت میکنم نمیزارم کسی بهت آسیبی برسونه.

اشکی روی گونه ی هیچول چکید

-بزرگترین ترس من تویی... اینکه عاشق ت بشم ... اینکه بهت وابسته بشم درحالیکه میدونم نمیتونی داشته باشمت... وقتی میدونم قرار نیست کنارم بمونی!

-من قرار نیست جایی برم!.... تا ابد کنارت می مونم و ازت مراقبت میکنم.

هیچول سرش را به دو طرف تکان داد

-تو نمیتونی ... پس خونواده ت... همسرت...؟

لیتوک دستان اورا گرفت

-خانواده و عشق من تو هستی!... قسم میخورم کنارت بمونم! 

هیچول از جایش بلند شد و پشتش را به او کرد

-کافیه... منو امیدوار نکن.

لیتوک هم بلند شد و اورا محکم از پشت بغل کرد.

آن قدر محکم که انگار بیم داشت هر آن هیچول بگذارد و برود.

آهسته زمزمه کرد

-قسم میخورم تا زمانی که خودت نخوای ترکت نکنم... دوستت دارم هیچول... دوستت دارم!

آن آغوش گرم و صدای نرم و آهنگین لیتوک اورا از خود بی خود میکردند.

طوری که به ناگاه برگشت و لیتوک را از روی لبانش بو.سید!

کاری که از ماه ها قبل قصد انجام ش را داشت.

لیتوک شوکه شد امت سریع به خودش آمد و درحالیکه به پهنای صورت اشک می ریخت بو.سه ی داغ اورا جواب داد.

بعد گذشت لحظات زیبا و نابی که غرق چشیدن لبان خوش طعم هم بودند بلاخره هیچول با عقب بردن سرش بو.سه را شکست.

به نگاه خیس اما خوشحال لیتوک نگریست.

چقدر این صورت فرشته ای و مهربان را دوست داشت.

واقعا باید به او اطمینان میکرد‌؟

قبل اینکه بتواند بیشتر فکر کند لیتوک بو.سه ی پرشور دیگر را با او آغاز کرد و باعث شد ذهن هیچول از هرنوع فکری خالی و و تمام وجودش غرق لذت شود.

وقتی بو.سه را شکستند هردو فقط یک چیز را میخواستند‌.

چیزی که به خوبی میتوانستند از نگاه مشتاق هم بخوانند.

لیتوک دست هیچول را گرفت و سمت تشک برد و هردو روی آن نشستند.

هیچول ناخودگاه دچار اضطراب و ترس شد.

ترسی که از نگاه لیتوک دور نماند.

دستان اورا در دستش گرفت و با نگاه و لبخندش به او فهماند که چیزی برای نگرانی وجود ندارد.

هیچول هنوز مطمئن نبود که کاری میکند درست است یا نه .

همه چیز برایش بیش از حد غیرواقعی بود و حس کسی را داشت که خودش را به امواج رودخانه سپرده بود تا هرجایی که مقدر بود اورا ببرند.

وقتی دست لیتوک کمربندش را ل.مس کرد به خودش آمد اما تلاشی برای کنار زدن او نکرد.

امشب با تمام وجودش میخواست که بدن ش را با این پسر فرشته ای و مهربان شریک شود.

او نیز کار لیتوک را تقلید کرد به او در درآوردن لباس هایش کمک کند.

زمانی که نگاه لیتوک به بدن خامه ای و بی نقص او افتاد دستانش را عقب کشید و با بهت توام با تحسین به او خیره ماند‌.

-تو خیلی زیبایی!... چطور ممکنه یه انسان اینقدر زیبا باشه؟

گونه های هیچول کمی رنگ گرفت و لبخند تلخی زد

-عجیبه که تموم کسانی که قبلا بدنمو دیدن درست مثل تو ازم تعریف کردن اما در انتها فقط بدن مو زخمی و خرابش کردن!

لیتوک به سرعت گفت-من مثل اونا نیستم... قرار نیست اذیتت کنم.

-چطوری میتونم باورت کنم؟... که با بقیه ی اون آدما فرق میکنی؟... چطوری باور کنم که در انتها قرار نیست قلب و روح مو ازهم متلاشی شه؟

لیتوک بدون اینکه نگاهش را از او بگیرد دست اورا گرفت و روی سی.نه ی بره.نه اش گذاشت... جایی که قلب عاشقش دیوانه وار می تپید.

-کافیه به صدای قلبم گوش بدی که فقط به خاطر تو میزنه!... اگه تو نخوای من حتی بهت دست نم نخوام زد ولی تو آزادی که هرکاری میخوای با من بکنی... 

بدون اینکه دست هیچول را رها کند به پشت روی تشک دراز کشید و هیچول را هم به دنبال خودش پایین کشید.

-... امشب من کاملا در اختیار تم. ... بزار امشب عشق مونو بسازیم و باهم یکی بشیم.

هیچول متعجب پلک زد.

باورش نمیشد .

لیتوک نگاه عاشقانه اش را به او دوخت و لبخند درخشانش را نثارش کرد.

-نوازش ها و بو.سه هاتو ازم دریغ نکن... 

هیچول آب دهانش را قورت داد‌

بدون شک این دفعه ی اولی بود که در چنین شرایطی قرار میگرفت.

بدن سک.سی و بی مثال لیتوک آنجا بود و منتظر بود تا مال او شود‌.

چیزی که هیچول حتی در رویاهایش هم نمی دید.

به آرامی کف دستش را روی قفسه ی لیتوک پایین کشید و عضلات ظریفش را ل.مس کرد و با ناله ای آهسته ای که از دهان لیتوک بیرون آمد ل.بش را گاز گرفت.

بدون اینکه از ل.مس کردن بدن لیتوک دست بکشد خم شد و لبان اورا به دهان گرفت و لیتوک در دم در دهانش ناله کرد.

ل.بان فرشته نرم و شیرین بودند و باعث میشد هیچول بخواهد بارها و بارها اورا ببو.سد.

بدنش آنقدر زیبا و بی مثال بود که آرزو میکرد که ایکاش تا ابد فقط میتوانست آن گونه نقطه نقطه ی بدنش تحت تسلط سرانگشتان داشته باشد.

و آن صدای ناله ی خوش صدا نغمه ی شیرینی بود که میخواست تا ابد به آن گوش بسپارد.

لبان هیچول گردن و سر شانه های نجیب زاده ی اسیر را ل.مس کردند و بوسبدند.

لیتوک که از احساس آن لبان زیبا روی بدنس از خود بیخود شده بود با ناله هایش به سرکرده ی بردگان فهماند که چیز بیشتری میخواهد.

هیچول با لذت ماهیچه های شکمش را بوسید و بوسه هایش تا زیر ناف او ادامه داد.

این اولین سک.سی که بود با اختیار خودش انجام میداد و از آنچه که تصور میکرد برایش شیرین تر بود.

برای لحظاتی دست کشید و بلند شد و به پسری که زیرش بود نگاه کرد.

لیتوک نفس نفس میزد و حتی از روی لباس زیرش عضو برآمده اش معلوم بود.

خود هیچول هم دست کمی از او نداشت و کاملا تحر.یک شده بود.

حال هیچول هم با تمام وجودش میخواست که آن فرشته را تمام و کمال مال خودش بکند.

لباس زیر سفید اورا پایین کشید و این گونه لیتوک را کاملا بره‌نه ساخت.

بلا فاصله انگشتان لیتوک را نیز روی لباس زیر خودش یافت.

ظاهرا نجیب زاده آتنی علاقه ای نداشت که تنها خودش بره.نه باشد.

هیچول لبخندی زد و خودش راهم از شر لباس زیرش خلاص کرد تا عضو شیری رنگ تحر.یک شده اش را نشان لیتوک بدهد.

نگاه لیتوک روی آن تیکه ی ها.ت و جذاب قفل شده بود و قادر نبود نگاه ش را از او بگیرد.

هیچول پیشانی اورا بو.سید و دوباره ل.ب های یکدیگر بو.سیدند و هیچول همزمان دستهایش را روی بدن لیتوک کشید.

لیتوک نالید و پاهایش را دو طرف کمر هیچول گذاشت. 

هیچول بو.سه را شکست و ل.ب هایش را روی گردن سفید لیتوک حرکت داد و به ارامی انجا را بو.سید و مکید. 

لیتوک لبخند زد و دستش را در موهای سیاه هیچول فرو برد...هیچول بیش از اندازه ملایم بود. 

آهسته زمزمه کرد

-میدونستی من از شیشه ساخته نشدم؟

هیچول سرش را بالا اورد و لبخند زد

-ازم نخواه که با فرشته ای مثل تو تند رفتار کنم.

لیتوک خندید

-من کاملا در اختیارتم...هرجور بخوای میتونی رفتار کنی.

هیچول-میدونم.

اورا بو.سید و ران هایش را نوازش کرد.

تمام حرکات و رفتار هیچول تا حد ممکن ارام و ملایم بود چون میترسید لیتوک صدمه بببیند...لیتوک متعجب بود که چطور در روزهای اولی که هیچول را دیده بود اورا وحشی و خشن پنداشته بود. 

 هیچول ملایم بود اما لیتوک از هر حرکت او لذت میبرد...لیتوک شگفتزده بود که چطور او با اینکه دفعه ی اولش بود اینقدر ماهرانه و عالی اینکار را انجام میداد.

وقتی هیچول سی.نه اش را مک زد نالید و اسم اورا صدا زد

-اهه هیچول...

هیچول ل.ب هایش را بو.سید

-بله فرشته؟ 

 لیتوک پاهایش را دور کمرش حلقه کرد

-بیشتر...اههه... 

هیچول دوباره اورا بو.سید 

-هرچی تو بخوای فرشته ی من. 

 و پاهای اورا روی شانه هایش انداخت...اما متوجه شد که چیزی را فراموش کرده است...لیتوک را رها کرد و با عجله به سمت دیگر اتاق رفت.

لیتوک با تعجب گرفت و نشست و هیچول را دید که داخل گنجه دنبال چیزی میگشت.

پرسید-چیزی شده؟

هیچول جواب اورا نداد و با ظرفی از روغن زیتون برگشت. ( انتظار چیز دیگه ای داشتید ؟ )

-اینو فراموش کرده بودم. 

لیتوک لبخند زد که چطور هیچول تا این حد به فکرش بود. 

هیچول دوباره اورا خواباند و دو انگشتش را به روغن اغشته کرد و انها واردش کرد...لیتوک از درد نالید اما سعی کرد درد را تحمل کند.

هیچول به ارامی انگشتانش را تکان داد و فقط زمانی خودش را با انها عوض کرد که مطمئن شد لیتوک کاملا اماده ست.

با ورود عضو هیچول لیتوک از درد فریاد زد...با اینکه هیچول به تدریج خودش را وارد میکرد و این اولین س.کس لیتوک نبود اما خیلی درد داشت...چون لیتوک مدت زیادی بود که سک‌.س نداشت و بدنش آمادگی نداشت.

به تشک چنگ انداخت و اشک ریخت...هیچول هنوز بدون حرکت بود و منتظر بود تا لیتوک اماده شود. 

هیچول با نگرانی پرسید-حالت خوبه؟

لیتوک به قدری درد داشت که نمیتوانست حرف بزند بنابراین فقط سرش را تکان داد.

هیچول که متوجه ی درد و وضعیت او بود گفت-هروقت اماده شدی بهم بگو. 

بعد گذشت دقایقی لیتوک احساس کرد به سایز او عادت کرده است. 

گفت-حالا میتونی حرکت کنی هیچول. 

هیچول لبخندی زد و به ارامی شروع به حرکت کرد...اولش تحمل درد برای لیتوک سخت بود اما بعد یواش یواش به درد عادت کرد.

دقایق بعد را هردو از روی لذت ناله کردند و حس بودن در بهشت را باهم تجربه کردند. 

لیتوک به شانه های هیچول چنگ انداخت و با مانده انرژی اش زمزمه کرد 

-اهه هیچول من... 

هیچول-منم همینطور فرشته ی من. 

به ناچار ضربات اخرش را تندتر و محکم تر کرد و لحظاتی بعد هردو باهم به کا.م رسیدند. هیچول نفس نفس زنان خودش را بیرون کشید و به لیتوک نگاه کرد که از خستگی بیهوش شده بود. 

لبخندی زد و موها و گونه های عرق کرده اش را نوازش کرد. 

بر خلاف انتظارش به هیچ عنوان از کاری که آتشب انجام داده بودند پشیمان نبود.

لیتوک در اغوش کشید و پیشانی اش را بو.سید 

-ممنونم فرشته ی زیبا...برای این شب رویایی.




نظرات 1 + ارسال نظر
الیسا یکشنبه 24 شهریور 1398 ساعت 00:07

الهیییی توکچولم بالاخره بهم رسیدن

خیلی خوشحالم

ممنونم هیونگ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد