Loveless 35



های لاوا



 

 

قسمت سی و پنجم :



نزدیک غروب بود که بعد ساعت ها کمین کردن بالاخره گروه کوچکی را دیدند که از مسیر مورد انتظارشان در حال عبور بود.

از لباس ها و وسایلی که به همراه داشتند کاملا مشخص بود که نجیب زاده ای که در حال عبور از انجا بود چقدر ثروتمند بود!

خبرچین شان قبلا به  انها گفته بود که آن نجیب زاده درحال حمل صندوقی پر از سکه های طلا به اسپارت است که سرمایه اش محسوب میشد اگر ان صندوق را به دست می اوردند تا یک سال تمام میتوانستند کل نیازهای افراد دهکده را تامین کنند.

ته مین به افرادش اشاره کرد که حمله را اغاز کنند و سپس همگی به طرف کاروان کوچک تاختند. 

کاروان که فقط به وسیله ی دو سرباز محافظت میشد طعمه ی راحت و خوبی برایشان بود اما در این لحظه بود که اتفاق غیرمنتظره ای افتاد!

ناگهان سربازان زیادی که تعداشان قریب به چهل نفر بود از پشت بوته ها بیرون امدند و به طرفشان حمله ور شدند!

ته مین که اصلا انتظار همچین چیزی را نداشت شوکه شد!

"لعنتی...اینا از کجا پیداشون شد؟" 

تعداد سربازان خیلی بیشتر از آنها بود تازه مهارت شان هم بیشتر بود.

در تله افتاده بودند و جز جنگیدن با آنها راه چاره ی دیگری نداشتند.

ته مین قبضه ی شمشیرش را در دستانش فشرد و به یارانش دستور حمله داد!

خیلی زود دو گروه بهم حمله ور شدند و نبردی سختی بین شان در گرفت...



در دهکده به دنبال هیچول میگشت... بعد اتفاقی که بین شان افتاده بود طاقت یک لحظه دوری از اورا نداشت درحالیکه هیچول وظایف زیادی داشت که با به آنها رسیدگی میکرد.

بعد ساعت ها جست و جو اورا در حال سرکشی شبانه پیدا کرد.

با دیدنش لبخند شیرینی زد و صدایش زد

-هیچول!

کسانی که با هیچول بودن با دیدن لیتوک چپ چپ نگاهش کردند اما وقتی هیچول به آنها گفت که میتوانند بروند مطیعانه را آنجا را ترک کردند.

این موضوع که سرکرده یشان با نجیب زاده ای که اسیرش کرده بودن رابطه داشت چیزی نبود که بتواند پنهان بماند.

حال تقریبا کل دهکده این را میدانستند.

هیچول با وجود دلشوره ای که داشت لبخندی زد

-اینجا چیکار میکنی؟

از وقتی که ته مین دژ را ترک کرده بود به شدت نگران و مضطرب بود... دلش مدام شور میزد اما این فرشته با لبخند جادویی اش انگار معجزه میکرد...وقتی کنارش بود تمام دلهره ها و مشکلاتش پا به فرار میگذاشتند. 

لیتوک مقابلش ایستاد

-داشتم دنبالت میگشتم که اینجا پیدات کردم!

-دنبالم میگشتی؟

-آره... چون .... نمیدونم باهام چیکار کردی که اگه فقط یه ساعت نبینم ت دلتنگ ت میشم!

گونه های لطیف هیچول فورا رنگ گرفت طوری که حتی در نور کم مشعل هایی که آنجا بود سرخ شدنش مشخص بود.

لیتوک میتوانست نگرانی را در چهره ی او بخواند و همینطور میتوانست حدس بزند که دلیل نگرانیش چیست.

پرسید-نگران به نظر میای... نگران ته مینی مگه نه؟

هیچول سرش را تکان داد.

-اون تنها عضو خونواده مه که برام مونده... 

لیتوک اهی کشید...اوهم به اندازه ی هیچول نگران ته مین بود... در دل از خدایان خواست که مراقب ته مین باشد تا به سلامت پیش شان برگردد.

هیچول بی مقدمه پرسید

-تو دلتنگ خونواده ت نیستی؟

لیتوک برگشت و دید که هیچول با نگاهی نافذ به او خیره شده است.

لیتوک سرش را پایین انداخت...نمیتوانست دروغ بگوید...او دلتنگ پدرش بود...همینطور کیوهیون...

به ارامی سرش را تکان داد. 

هیچول با وجود اینکه دودل بود اما دلش را به دریا زد و پرسید-همسرت چی؟...دلتنگ اون نیستی؟

لیتوک سرش را بلند کرد و با تعجب به او نگریست...هیچول از پرسیدن این سوال چه منظوری داشت؟...میخواست از احساس او مطمئن شود؟

به ارامی گفت-شیوون مرد خوبیه...هم خوب و مهربون...اما من الان روزهاست که حتی بهش فکر هم نمیکنم چون کسی کنارمه که تمام ذهن و قلبم متعلق به اونه... 

وقتی دید هیچول در سکوت گوش میدهد ادامه داد

-...شاید اون هنوز اسما همسرم باشه ولی در قلب من فقط یک نفر وجود داره...کسی که میخوام با او زندگی کنم و تا اخرین روز زندگیم کنارش باشم.

هیچول با خوشحالی لبخند زد...او جوابش را گرفته بود.

لیتوک لبخندی زد و دستان نرم اورا در دستان خودش گرفت.

-از الان تو همسر منی... با من ازدواج میکنی؟ 

هیچول سرش را تکان داد 

-این منتهای ارزوی منه فرشته ی من.

مطمئنا لبخند لیتوک نمیتوانست پهن تر ازان شود کمر هیچول را بغل کرد و بعد اینکه اورا کاملا به خودش چسباند ل.ب هایش را عمیق بو.سید.

هیچول با کمال میل جواب بو.سه ی اورا داد و دستهایش را روی شانه های او گذاشت.

لیتوک روی ل.ب هایش زمزمه کرد

-دوستت دارم.

و دوباره اورا بو.سید...این بار محکم تر و عمیق تر. 

 دقایقی را دو عاشق انجا ایستادند و فقط از اغوش گرم و بو.سه های یکدیگر لذت بردند.

سپس دست در دست هم زیر نور ستارگان به طرف کلبه به راه افتادند‌ .

در وجود هیچول  ذره ای از نگرانی و دلشوره نمانده بود.

یقین داشت ته مین به سلامت برخواهد گشت تا در کنارهم زندگی جدیدی را شروع کنند.

وقتی به کلبه ی هیچول برگشتند کاملا تاریکی شب بر همه جا چیره شده بود‌.

زمانی که وارد کلبه شدند لیتوک بی اخطار دست هیچول را کشید و اورا به دیوار چسباند.

هیچول شوکه گفت- لی توک؟!

لیتوک نگاه شیطنت آمیزی به او انداخت و ل.بانش را سریع روی ل.بان او گاشت 

هیچول م.ست طعم ل‌ب های او نالید و به شانه های نجیب زاده چنگ انداخت.

لیتوک چشمانش را بست و درحالیکه تسلط خودش را بر روی بو.سه حفظ کرده بود بو.سه را عمیق تر کرد.

دستان را دو طرف بدن سرکرده ی بردگان به دیوار تکیه داد و بدنش را کاملا به او چسباند و تا ناله ی دیگری از او کسب کند‌.

وقتی برای تازه کردن نفس هایشان بو.سه را شکستن هردو فقط یک چیز میخواستند‌.

اینکه بو.سه ی داغ دیگری در بستر نرم و راحت هیچول شروع کنند‌.

روی بستر خواب ساده ی هیچول دراز کشیدند و لیتوک فورا به روی او خم شد و لبانش را به روی لبان پنبه ای او فشرد.

دستان نرم هیچول را میتوانست احساس کند که به آرامی دور کمرش حلقه شدند و نوازشش کردند‌.

هیچول با اینکه خودس هم به شدت مشتاق بود اما نتوانست جلوی خودش را برای اذیت کردن لیتوک بگیرد.

-فکر میکردم بعد دیشب تا روزها درد داشته باشی... انگار شما نجیب زاده ها اونقدرا که فکر میکردم نازک نارنجی نیستی.

لیتوک خنده ای کرد و گفت- درسته ولی اینبار قرار نیست من پایین باشم!

با شنیدن این حرف چهره ی زیبای هیچول برای لحظاتی رنگی از نگرانی گرفت.

لیتوک بو.سه ای به روی پیشانی او زد و به او اطمینان خاطر داد

-نگران نباش من مراقبتم و نمیزارم اذیت بشی.



در تاریکی شب به طرف خارج شهر جایی که اردوگاه کوچکی قرار داشت می تاخت...مهمیز ها را به پهلوی اسبش فشرد و اورا وادار کرد که با سرعت بیشتری حرکت کند.

پیغامی از طرف کیوهیون دریافت کرده بود که میخواست هرچه زودتر از صحت ان باخبر شود.

خبری که شوکه و شگفتزده اش کرده بود...باید قبل اینکه دیر میشد و همه چیز خراب میشد خودش را به کیوهیون می رساند.

وقتی به حصارهای چوبی اردوگاه رسید اسب را نگه داشت و از روی ان پایین جهید...یکی از سربازها با شناختن او سریع به سمتش امد و زین اسبش را گرفت و حین اینکارش گفت-به موقع اومدید...جناب کیوهیون داخل چادرش‍ون هستن.

سری تکان داد و به طرف یکی از چادرها رفت که همان لحظه کیوهیون از آن بیرون امد و با دیدنش با خوشحالی به سمتش رفت.

-خوش اومدی شیوون! 

شیوون با او دست داد و درحالیکه سعی میکرد اضطرابش را مخفی کند پرسید-اون برده ای که گفتی زنده گرفتیش کجاست؟ 

کیوهیون جواب داد-داخل یکی از چادرهاست و داره مداوا میشه...زخم وحشتناکی برداشته.

شیوون-میتونم ببینمش؟ 

کیوهیون-نمیشه اون هنوز بیهوشه اما همین که به هوش اومد خودم ازش بازجویی میکنم...فقط لیتوک نیست در مورد خیلی چیزها باید بازجویی بشه. 

شیوون-اوه که اینطورو . 

کیوهیون سرش را تکان داد و با تاسف گفت-باورت نمیشه...همه شون تا حد جنگیدند با اینکه اگه تسلیم میشدند نیازی به کشتنشون نبوداین یکی روهم به طور اتفاقی توجه شدیم که زنده ست و هنوز نفس میکشه.

شیوون-کی بهوش میاد؟ 

کیوهیون-نمیدونم ولی نیازی م تو نگران باشی همه چیزو بسپارش به من...هرطور شده محل 

مخفیگاهشون رو از زیر زبونش میکشم بیرون... 

شانه ی شیوون را فشرد و لبخند دوستانه ای زد 

-...زودتر از اونچه که فکر میکنی لیتوک رو پیداش میکنیم.

شیوون فقط سرش را تکان داد درحالیکه از درون به شدت اشفته و مضطرب بود.





نظرات 2 + ارسال نظر
Maria شنبه 13 مهر 1398 ساعت 03:09

من مطمئنم برده ای که زنده مونده ته مین مگه نه؟

الیسا پنج‌شنبه 28 شهریور 1398 ساعت 00:28

خدای من ته مین
لطفا اتفاقی براش نیافته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد