Loveless 36



های لاوا


بلاخره بعد مدتها اپش کردم

روی حرف زدن باهاتونو ندارم برید بخونید



 

قسمت سی و ششم :


 

تمام فضای کلبه پر شده بود پر از ناله هایی که تماما از روی لذت بود.

سرکرده ی بردگان که سالهای سال از داشتن رابطه متنفر بود اکنون با کمال میل بدنش را در اختیار عاشقش گذاشته بود و غرق نوازشش ها و بو.سه های او ناله میکرد و بیشتر میخواست.

لیتوک بیش از حد با او ملایم و مهربان بود و تماس دستها و لبان نرم و داغش به او چیزی جز لذت و عشق نمیدادند.

لیتوک به آرامی پاهای او را از هم باز کرد و قبل اینکه خودش را واردش کند اورا با انگشتانش آماده کرد.

هیچول بعد مدت طولانی دوباره داشت تجربه اش میکرد اما اینبار ترس و اجباری در کار نبود و هیچول با تمام وجودش میخواست فرشته اش را درونش احساس کند.

لیتوک قبل اینکه عضوش را جایگزین انگشتانش کند بو.سه ای به پیشانی هیچول زد و پرسید

-آماده ای؟

هیچول سرش را تکان داد و با ورود عضو لیتوک از درد فریاد زد و به شانه های بره.نه ی لیتوک چنگ انداخت.

با این حال از لیتوک خواست تا زودتر حرکت کند.

لیتوک بوسه ای به لبانش زد و سپس کلبه بیشتر از قبل از ناله های آن دو پر شد.



به هوش امدنش توام بود با هجوم یکباره درد و سوزش وحشتناکی در سینه اش...از درد نالید و چشمانش را به ارامی باز کرد...ضعیف و بی جان در چادری روی تخت ساده ای دراز کشیده بود...درحالیکه کم کم داشت اتفاقات پیش امده را به خاطر می اورد در چادر چشم چرخاند.

مردی قدبلند و خوش چهره ای در گوشه ای نشسته بود...مرد با دیدن به هوش امدن او بلند شد و سمتش امد.

کیوهیون گفت-می بینم که بالاخره بهوش اومدی.

ته مین همانطور که با گیجی به اطرافش نگاه میکرد پرسید-من...کجام؟

کیوهیون جواب داد-تو چادر من...تو اردوگاه سربازهای من! 

ته مین پرسید-افرادم...؟!

کیوهیون سرش را تکان داد

-متاسفم...همه ی اونا کشته شدند...البته این تقصیر خودتون بود که مقاومت کردید.

ته مین با وجود دردش پوزخندی زد 

-یعنی اگه تسلیم میشدند زنده می موندند؟

کیوهیون صادقانه گفت-معلومه...درست مثل تو که هنوز زنده ای!

ته مین به تلخی گفت-درسته من یه برده م ولی احمق نیستم...میدونم چرا منو زنده نگه داشتید...لازم نیست زیاد باهوش باشم.

کیوهیون جلو امد و روی صندلی مقابل تخت نشست

-پس اگه میدونی زودتر هرچی میدونی بگو و وقت خودت و منو نگیر.

ته مین با سرسختی گفت-حاضرم بمیرم ولی به دوستام خیانت نکنم...به قیمت خونم اجازه نمیدم اونا صدمه ببینن.

-ببین من حتی نمیدونم اسمت چیه...ولی اگه جای مخفیگاه تون رو به من بگی تا برم و پسرعمومو نجات بدم قول میدم ازادت کنم.

ته مین با تعجب پرسید-پسرعمو؟...تو...تو پسرعموی لیتوکی؟

کیوهیون پرسید-تو لیتوک رو دیدیش؟...حالش خوبه؟

ته مین صادقانه گفت-معلومه...ما اذیتش نکردیم...اون صحیح و سالمه.

کیوهیون نفس راحتی کشید

-اوه زئوس بزرگ ازت ممنونم...

سپس دوباره به ته مین نگاه کرد

-...من باید لیتوکو برگردونم به اتن...تو باید جای اونو به من بگی.

- ما خودمون هم قصد داشتیم پسرعموتو ازاد کنیم منتها بعد اینکه یه مخفیگاه جدید پیدا کردیم گرچه... 

با به خاطر آوردن آنچه که بین لیتوک و برادرش افتاده بود مکثی کرد و سپس گفت-... من بهت اطمینان خاطر میدم که جای لیتوک امنه...تو دهکده همه مراقبشن...اون به هیچ وقت اونجا اذیت نمیشه. 

-ولی من تا به چشمای خودم سلامتی شو نبینم اروم نمی گیرم...بهم بگو اون کجاست؟ ... وگرنه...وگرنه مجبور میشم....

ته مین به جای او ادامه داد

-مجبور میشی شکنجه م کنی؟...

زهرخندی زد

-...میتونی هرکاری دلت بخواد باهام بکنی...خیال میکنی من تا حالا طعم شکنجه و دردو نچشیدم؟...هرکاری میخوای بکن ولی من چیزی نمیگم.

کیوهیون بلاخره صبر و تحملش را از دست داد

-لعنتی فکر میکنی با این حرفهات میتونی منصرفم کنی؟...تو باید در مورد خیلی چیزها حرف بزنی...من میدونم که یه خبرچین تو اتن دارید که طعمه های مناسب رو بهتون معرفی میکنه...باید بگی که اون کیه!

ته مین گفت-چند بار باید بهت بگم؟...من به دوستام خیانت نمیکنم حتی اگه زیر شکنجه هات بمیرم!

کیوهیون از روی صندلی اش بلند شد

-باشه...هرچی تو بخوای فقط یادت باشه خودت اینو خواستی!

و با عصبانیت از چادر بیرون امد.

هنوز چند قدم نرفته بود که با شیوون رو در رو شد

با تعجب گفت-شیوون...تو هنوز اینجایی؟

شیوون-چطور میتونم برگردم خونه؟...نگران لیتوکم...اون برده...بهوش اومده؟

کیوهیون-اره مدتی میشه که بهوش اومده.

شیوون به خودش لرزید 

-و واقعا؟...چ چیزی هم گفته؟

کیوهیون سرش را به دو طرف تکان داد

-نه...تحت هیچ شرایطی حاضر نیست حرف بزنه.

شیوون کمی ارام شد

-اوه..که اینطور...حالا میخوای چیکار کنی؟

کیوهیون-نمیدونم...من نمیخوام از شکنجه استفاده کنم اما اگه بخواد جای لیتوک رو نگه مجبورم به زور متوسل شم.

-بزار من باهاش حرف بزنم شاید بتونم قانع ش کنم. 

-نه نمیشه...من نتونستم ازش حرف بکشم اونوقت تو میخوای اینکارو بکنی؟

شیوون اصرار کرد

-ولی شاید اگه حال و روز منو ببینه دلش به رحم بیاد و جای همسرمو بهم بگه.

کیوهیون سرش را به دو طرف تکان داد

-نه شیوون...این مردی که من دیدم برعکس ظاهرش خیلی سرسخت و قویه بعید میدونم اینطوری چیزی بگه.

-ولی...

کیوهیون دستش را روی شانه ی او گذاشت

-من می فهمم که در چه شرایط سختی هستی ولی اینکارو بسپارش به من...مطمئن باش خیلی زود لیتوک رو برمیگردونم پیش ت.



صبح وقتی از بیدار شد دردی را در پایین تنه اش حس کرد اما با این وجود لبخند زد.

از تک تک لحظات دیشب لذت برده بود و احساس میکرد ییشتر از قبل لیتوک را دوست دارد.

مدتی از بیدار شدنش نگذشته بود که در کلبه باز شد و لیتوک درحالیکه کاسه ای به دست داشت لبخندزنان وارد شد.

به طرفش آمد و کنارش نشست

-برات کمی سوپ آوردم تا بخوری.

گونه های هیچول کمی رنگ گرفت و زمزمه کرد 

-ممنونم.

دیدن صورت سرخ شده ی او باعث شد تا لبخند لیتوک پهن تر شد.

درحالیکه مقابل هیچول نشسته بود او را زیر نظر گرفت که قاشقی از سوپ داغ را فوت کرد و به دهان برد.

هیچول با چشیدن مزه ی سوپ چهره اش درهم رفت.

لیتوک با کنجکاوی پرسید-چطوره؟...خوشمزه ست؟ 

هیچول به زحمت گفت-اوه...این...این خیلی....

سعی کرد کلمه ای برای توصیف مزه ی وحشتناک ان پیدا کند که لیتوک با خوشحالی گفت-خیلی خوشمزه ست نه؟...میدونستم که خوشت میاد!

هیچول با گیجی گفت-ها؟...چی؟

لیتوک با غرور توضیح داد 

-اخه اینو من پختمش...البته دونگهه یکم کمکم کرد ولی بیشترش کار خودم بود.

هیچول با تعجب پرسید-واقعا تو اینو پختیش؟

لیتوک لبخندزنان سرش را تکان داد 

-من تا حالا اشپزی نکردم ولی میخواستم هرطور شده برات چیزی بپزم... 

بعد ذوقزده گفت-...مزه ش چطور شده؟...خوشمزه شده؟

-ا اره...خوب شده...خیلی خوب شده.

لیتوک با خوشحالی گفت-میدونستم ازش خوشت میاد!...فقط نمیدونم چرا هرکاری کردم دونگهه ازش نخورد...

دستش را زیر چانه اش گذاشت و با دلخوری ادامه داد-...با اینکه هنوز صبحونه نخورده بود گفت که سیره.

هیچول نتوانست صورت بانمک فرشته ی روبرویش را ببیند و لبخند نزند

-اشکالی نداره همه شو خودم تنهایی میخورم.

لیتوک حیرتزده گفت

-یعنی اینقدر خوب شده؟

هیچول گونه ی اورا بو.سید 

-همینطوره فرشته ی من. 

و باعث لیتوک لبخند پهنی بزند.

درست بود که ان سوپ مزه ی بدی داشت ولی برای هیچول خوشمزه تر از هرغذایی بود که تا به حال خورده بود چون به وسیله ی دستهای فرشته اش درست شده بود و لیتوک ان را فقط مخصوص او پخته بود...هیچول حاضر نبود یک قاشق از ان را با هیچ چیزی در دنیا عوض کند.

قاشقی دیگری از سوپ را در دهانش گذاشت و لبخندزنان گفت-مزه ش عالیه.

و باعث شد لبخند لیتوک عمیق تر شود

لیتوک با خوشحالی گفت-پس زودتر تموم ش کن تا دوباره برات بریزم!








نظرات 1 + ارسال نظر
الیسا سه‌شنبه 7 آبان 1398 ساعت 23:06

وایییی...جیغغغ...هوراااا...دستتتت
هیونگمممم کامبک داده


خیلی پارت خوبی بودچقدر برا هیچول خوشحالم که بالاخره داره طعم خوشبختیو حس میکنه البته با چاشنی اشی که چاگیاش براش پخته و قراره انگار یه ظرف دیگم به زور به خوردش بده


هیونگ عالی به شدت منتظرم ادامشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد