Loveless 37



  قسمت سی و هفتم :



هیچول مشغول سرکشی در اطراف دهکده بود که کسی صدایش زد

-رئیس! رئیس!

هیچول برگشت و دونگهه را دید که سراسیمه سمتش می دوید...دونگهه وقتی به او رسید ایستاد و نفس نفس زنان به روی زانوهایش اخم شد

-رئیس..

هیچول پرسید-چی شده دونگهه؟

دونگهه نفسی تازه کرد و بعد گفت-کانگین اینجاست!

هیچول متعجب شد

-چی؟...کانگین؟!

-اره...اومده پشت دیوارهای دژ...اصرار میکنه که تورو باید حتما ببینه.

هیچول اخم کرد 

-اون دیگه جایی اینجا نداره!...بهش بگو بره.

-اما اون خیلی اصرار میکنه که باهات حرف بزنه... میگه باید موضوع مهمی رو بهت بگه... 

-حتما میخواد خواهش کنه که دوباره به دهکده راش بدم ولی این ممکن نیست من قبلا بهش یه فرصت داده بودم دیگه همچین اشتباهی نمیکنم.

دونگهه اصرار کرد

-می فهمم چی میگی ولی ای کاش می اومدی و حرفهاشو میشنیدی شاید واقعا چیز دیگه ای میخواد بگه. 

هیچول اهی کشید

-خیلی خب باشه...بریم اونجا.

دونگهه با خوشحالی گفت-بریم.

هیچول به همراه دونگهه به طرف دیوارهای محافظ دژ رفتند.

کانگین با دیدن او پای دیوار امد و گفت-هیچول...

هیچول گفت-من وقت چندانی ندارم زودتر حرفتو بگو..اینم بگم که اگه اومدی اصرار و خواهش کنی که اجازه بدم برگردی باید بگم بی فایده ست..من...

کانگین حرف اورا قطع کرد

-نه من به این خاطر اینجا نیومدم گرچه بابت اتفاق اون شب پشیمونم ولی چیزی که میخوام بگم هیچ ربطی به اخراج شدنم نداره.

هیچول که کنجکاو شده بود پرسید-پس به چی مربوطه؟

-به زندگی ته مین...برادرت!

هیچول رنگش پرید

-چی؟!...چی داری میگی؟

کانگین توضیح داد

-من دیروز موقعی که ته مین از دهکده بیرون رفت اینجا بودم به گمون اینکه بتونه کمکم کنه تا به ده برگردم اونو دنبالش کردم...اما دیدم موقعی که ته مین و بقیه به طعمه رسیدند اتفاق بدی افتاد...کلی سرباز انگار که از غیب ظاهر شده باشند سرشون ریختند...درواقع اونا برای ته مین کمین کرده بودند!...من نتونستم کمکشون کنم...فقط تونستم بدون اینکه کسی منو ببینه با عجله خودمو اینجا برسونم.

خون در رگ های هیچول یخ زد

-بهم  بگو ته مین الان کجاست؟...چه بلایی سرش اومد؟

کانگین جواب داد

-سربازها اونو درحالیکه بدجور زخمی شده بود و بیهوش بود با خودشون بردند.

-پس بقیه...؟!

کانگین با ناراحتی گفت-همه ی اونا کشته شدند ولی ته مین اسیر اوناست.

هیچول احساس کرد که پاهایش توان تحمل وزن اورا ندارند...سر خورد وروی زمین نشست.

دونگهه و هیوک کنار امدند

-رئیس... حالت خوبه؟

اما هیچول به هیچ وجه خوب نبود...برادر کوچک و مهربانش اسیر دست سربازان اتنی بود چطور میتوانست خوب باشد؟

هیوک با نگرانی گفت-حالا باید چیکار کنیم؟

هیچول دستهایش را روی زانوهایش گذاشت و بلند شد...به تمام قدرتش سعی داشت تا ترس و نگرانی اش را مقابل زیردستانش پنهان کند.

-میریم ته مین رو نجات میدیم...به هرطریقی که شده...نباید بزاریم اسیر اونا بمونه..حتما به این دلیل زنده ش گذاشتن که جای مخفیگاه مارو از زبونش بیرون بکشند نباید چنین اجازه ای بهشون بدیم.

کانگین گفت

-ولی این کار خیلی خطرناکه...کلی سرباز اونجاست.

هیچول دستش را مشت کرد 

-اهمیتی نمیدم....هرطور شده برادرمو نجات میدم.

-پس اجازه بده منم باهاتون بیام.

وقتی نگاه هیچول را دید به سرعت اضافه کرد

...گفتم که ازت نمیخوام که بزاری به ده برگردم ولی ته مین دوست منم هست منم میخوام تو نجات دادنش کمک کنم.

هیوک گفت-حق با کانگینه...اگه یه نفر بیشتر همراهمون باشه احتمال موفقیتمون بیشتره.

هیچول کمی فکر کرد و دید حق با انهاست بنابراین گفت-باشه کانگین هم میتونه بیاد.

کانگین با خوشحالی گفت-ممنونم.

هیوک پرسید-کی راه می افتیم؟

هیچول گفت

-تا یه ساعت دیگه اماده باشید...من میرم کاری هست که قبل رفتن باید انجام بدم.

این را گفت و به سرعت انجا را ترک کرد.

وارد کلبه که شد لیتوک را آنجا یافت

لیتوک با دیدن او لبخند زد

-هیچول!

 هیچول جلو رفت و بی مقدمه گفت-من قراره تا یه ساعته دیگه دهکده روترک کنم...تو نبودم اگه چیزی لازم داشتی به دونگهه بگو.

لیتوک با تعجب گفت-میری؟...کجا؟ 

هیچول نمیخواست اورا نگران کند پس گفت-یه کار کوچیکی هست که وقت چندانی نمیگیره.

لیتوک پرسید-میخوای بری جایی که ته مین رفته؟

-همینطوره.

-پس مراقب خودت باش.

فاصله ی خودش را با هیچول کمتر کرد و بوسه ای به لبانش زد

-قول بده که مراقب خودت هستی. 

 هیچول سرش را تکان داد و لبخند نصفه ای زد

-قول میدم.



همراه هم از کلبه بیرون آمدند و متوجه شدند که گروه اماده ی رفتن هستند...لیتوک با دیدن کانگین ناخوداگاه دست هیچول را گرفت.

هیچول متوجه ترس ش شد و دست اورا فشرد و زمزمه کرد

-نگران نباش اون دیگه نمیتونه بهت صدمه بزنه.

لیتوک با تعجب پرسید-ولی مگه از دژ اخراج نشده بود؟...پس اینجا چیکار میکنه؟

هیچول گفت- اون قراره کمکمون کنه که ته مین رو نجات بدیم.

لیتوک خشکش زد

-چی ؟!... ته مین رو نجات بدید ؟!... مگه اتفاقی براش افتاده ؟

-ته مین رو سربازان آتنی دستگیر کردن..

لیتوک متوجه ی نم چشمان هیچول شد

لبان هیچول لرزید

-... من باید هرطور شده اون بچه رو نجاتش بدم.

لیتوک گفت- منم باهات میام تا کمکت کنم!

هیچول سرش را به دو طرف تکان داد

-نه تو همین جا بمون!

-من نمیتونم اینجا منتظرت بمونم در حالیکه میدونم تو و ته مین تو خطرید.

-من میتونم مراقب خودم باشم... نگران نباش.

لیتوک-ولی... 

در این لحظه هیوک وارد بحث شد

-رئیس چطوره داخل دژ بمونی... من و بقیه به تنهایی از پس نجات دادن ته مین برمیایم.

هیچول-چی داری میگی؟...من بمونم اونم وقتی جون برادرم تو خطره؟

هیوک-خودخواه نباش هیچول...اگه اتفاقی برای تو بیفته ما دیگه کسی رو به عنوان سرکرده مون نداریم...وجود تو لازمه...فقط این ته مین نیست که به تو احتیاج داره...کلی این مردم بهت نیاز دارند...

هیچول ساکت شده بود و به نظر داشت فکر میکرد

هیوک ادامه داد-...به من اعتماد کن و اینو بزار به عهده ی من...قول میدم ته متن رو صحیح و سالم برش گردونم.

 هیچول بالاخره سرش را تکان داد 

-باشه...فقط خوب مراقب خودت و بقیه باش.

با اینکه قبولش سخت بود ‌ولی حق با هیوک بود.

او در قبال همه ی مردم ش مسئول داشت.

هیوک-همه ی تلاش مو میکنم. 

لیتوک دست هیچول را رفت و آن را فشرد تا این گونه ارامش کند.

هیچول در پاسخ یک دستش را دور کمر او حلقه کرد و درحالیکه هنوز به شدت نگران ته مین بود اما فکر کرد که وجود این فرشته در کنارش تا حدودی قلبش را ارام میکند.



ساعتی از غروب افتاب گذشته بود و اردوگاه در تاریکی فرورفته بود...ته مین در چادر روی تختی که متعلق به فرمانده ی اردو بود استراحت میکرد...وضعیت جسمانی اش به هیچ وجه در حدی نبود که بتواند بلند شود و بایستد چه برسد که بتواند فرار کند!...خودش را به دست سرنوشت سپرده بود و منتظر بود که بداند کیوهیون بالاخره در مورد او چه تصمیمی میگیرد.

بعد دیدار ان روز صبح شان کیوهیون یک بار دیگر هم به دیدنش امده بود و از او خواسته بود که اطلاعاتی که دارد را در اختیارش بگذارد اما ته مین دوباره از لو دادن دوستانش امتناع کرده بود.

کیوهیون رفته بود و دیگر خبری از او نشده بود ولی ته مین میدانست که او دیر یا زود دوباره به سراغش می اید و به احتمال زیاد تهدید شکنجه ای که کرده بود را عملی میکند.

ته مین از شکنجه ترسی نداشت ان اشراف زاده ی اتنی ازاد بود که هرکاری که میخواهد بکند...ته مین حاضر نبود به زیان دوستانش کلمه ای حرف بزند.

تازه به خوابی سبک فرو رفته بود که صدای قدم هایی باعث شد چشمانش را به سرعت باز کند. 

با دیدن شخص قدبلند و اشنایی چشمانش تا اخرین حد گشاد شدند

-تو؟!



مرد قد بلند جلو امد و گفت-چیه؟...انتظار دیدنمو نداشتی؟

ته مین روی تخت جابه جا شد و به زحمت نشست. 

-دیوونه شدی؟...چرا اومدی اینجا؟

 -چرا نباید می اومدم؟

-یعنی نمیترسی که دستگیر بشی؟!

مرد پوزخندی زد

-اخه چرا باید بترسم؟...کسی منو نمیشناسه!...مگه اینکه...

چهره ی مرد تاریک شد 

-...مگه اینکه تو چیزی بهشون گفته باشی.

ته مین صادقانه گفت-من چیزی بهشون نگفتم و نمی گم.

مرد قدبلند که حالا مقابل تخت رسیده بود گفت-گیریم چیزی نگفته باشی ولی از کجا معلوم که بعدا هم چیزی نگی. 

ته مین اخمی کرد

-فکر کنم به اندازه ی کافی منو شناخته باشی که بدونی اهل نامردی نیستم. 

 -ولی زیر شکنجه های وحشتناک اتنی ها حتی ادم لال هم به حرف میاد!

ته مین محکم گفت-گفتم که من چیزی نمیگم.

-فقط با گفتن تو خیالم راحت نمیشه.

ته مین پرسید-چیکار کنم که مطمئن شی و خیالت راحت شه؟

مرد با نگاهی شیطانی جلوتر آمد

-فقط یه راه داره که میتونه خیال مو راحت کنه... 

اندکی به روی ته مین خم شد و چشمانش برقی زدند

-...اینکه بمیری! 

ته مین متعجب گفت-چی...؟! 

اما کلمات به سرعت در گلویش خاموش شدند...مرد قدبلند به سرعت یک دستش را روی دهانش گذاشت و با دست قوی دیگرش گردن ظریف ته مین را گرفت و محکم فشرد.

ته مین با دو دست به دست او چسبید و سعی کرد دست اورا از گردنش جدا کند اما به قدری ضعیف شده بود که نمیتوانست...حتی نمیتوانست فریاد بزند و کمک بخواهد...از طرفی با فشار دستهای او هرلحظه بیشتر توانش را از دست میداد.

مردقدبلند از بین دندان های گفت-اروم بگیر و مرگ رو در اغوش بگیر... 

ته مین با ته مانده ی توانش تقلا کرد...چشمانش داشت سیاهی میرفت...در اخرین لحظه نگاهش به انگشتری او افتاد...انگشتری طلا با نگینی از یاقوت کبود.

مردقدبلند با لحن چندش اوری زمزمه کرد

-...با مردن تو دیگه کسی نیست که منو لو بده همینطور دیگر هیچ کس از جایی که لیتوک اونجاست خبردار نمیشه و اینطوری من بالاخره به ارزوم میرسم و کل اموال لیتوک مال من میشه...اره ته مین عزیز تو باید بمیری تا من به ارزوهام برسم.

ته مین فکر کرد 

"پس حدسم درست بود..."

ته مین بالاخره به واقعیت پی برده بود اما دیگر کاملا دیر شده بود...انگار سرنوشت این طور بود که خبرچین به چیزی که میخواست برسد.

ته مین که دیگر توانی برای جنگیدن نداشت دست از تقل برداشت...لحظه ی بعد دستهایش بی جان کنارش افتادند و تاریکی برای همیشه تمام دنیای را فرا گرفت…






نظرات 3 + ارسال نظر
Mrym سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 13:19

نههههههه واس چی کشتیش ته مینم

Sss جمعه 1 آذر 1398 ساعت 01:37

کی قسمت بعد رو اپ میکنی؟

الیسا شنبه 18 آبان 1398 ساعت 23:20

ته مینا
چراااااا


حالا هیچول بدون ته مین چی میشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد