Loveless 38


  قسمت سی و هشتم : 



کیوهیون بعد از سرکشی ای که به اطراف داشت به چادرش برگشت تا از حال اسیر زخمی اش باخبر شود...وارد چادر شد و ته مین را دید که روی تخت دراز کشیده بود و به نظر خواب بود.

ظرف غذایی که برای او اورده بود را به کنار تخت برد.

تصمیم گرفت اورا تکان دهد تا بیدار شود.

شانه هایش گرفت و آرام تکانش داد

-هی بیدار شو.

وقتی جوابی نگرفت اورا محکم تر تکان داد

-هی با توام!...غذاتو برات اوردم.

اما برده هنوزم غرق خواب بود...کیوهیون احساس کرد که چیزی این وسط درست نیست...بدن برده خیلی سردتر از حد معمول بود.

دستش را جلوی بینی و دهان او گرفت و حیرتزده متوجه شد که نفس نمیکشد. 

به سرعت یقه ی تونیک اورا باز کرد و با دیدن گردن کبودش خشکش زد.

-نه...نه این امکان نداره... 

شخصی آن برده را به قتل رسانده بود!



قبل سپیده دم بود که به راهنمایی کانگین به اردوگاه مورد نظر رسیدند.

هیوک به عنوان رهبر گروه گفت-من و کانگین میریم جلوتر تا سروگوشی اب بدیم و بفهمم ته مین رو تقریبا کجا زندانی کردند...بقیه تون همین جا منتظر بمونید.

سپس همراه کانگین با احتیاط به اردوگاه نزدیک شدند...هوا هنوز تاریک بود و انها میتوانستند از این موضوع استفاده کنند...پشت بوته ها پناه گرفتند و با دقت به چادرهایی که برپا شده بودند و اطرافشان با نور اتشدان ها روشن شده بود نگریستند... چند سرباز مشغول نگهبانی بودند و هیوک حدس میزد به راحتی بتوانند از پس انها بربیایند اما این ساده لوحانه بود که گمان کند سربازانی که در اردوگاه بودند فقط شامل همین چندنفر بودند...بنابراین چاره ای نداشتند جز اینکه بی سروصدا کلک انها را بکنند و قبل اینکه سربازان دیگر مشکوک شوند ته مین را نجات دهند.

هیوک نقشه اش با کانگین درمیان گذاشت و کانگین به سرعت با ان موافقت کرد. 

سپس هردو تصمیم گرفتند پیش بقیه برگردند تا قبل روشن شدن هوا نقشه یشان را عملی کنند.

اما با بیرون امدن مردجوانی از چادری توجه ی انها جلب شد...مردجوان مطمئنا یک نجیب زاده بود اما بسیار مضطرب و نگران به نظر میرسید.

مرد با عجله سمت گروهی از سربازها دوید و شتابزده به انها چیزی گفت که باعث شد دو سرباز با عجله به طرف چادر نجیب زاده دویدند و باقی انها به سرعت در اطراف پراکنده شدند.

دیدن این صحنه باعث شد که ان دونفر از ترس خشکشان بزند!...یعنی ممکن بود که سربازها متوجه ی حضور انها شده باشند؟

کانگین به ارامی زمزمه کرد

-به نظرم اونا متوجه ی ما شدند...درست نیست اینجا بمونیم...خیلی خطرناکه.

هیوک سری تکان داد و خواست بلند شود که یکدفعه ان دو سربازی که وارد چادر شده بودند از ان بیرون امدند درحالیکه چیزی را حمل میکردند...هیوک دقیق شد و توانست پیکر نامشخص شخصی را تشخیص دهد.

سربازها ان پیکر را روی زمین گذاشتند و ان نجیب زاده کنار انها امد.

هیوک که کنجکاو شده بود کمی جلوتر رفت و هشدار کانگین را نشنیده گرفت.

حالا که نزدیکتر شده بود میتوانست صدای انها را به وضوح بشنود.

یکی از سربازها پرسید-جناب کیوهیون حالا با جسد چیکار کنیم؟

هیوک با تعجب با خودش گفت: 

"کیوهیون؟!" 

مطمئن بود که قبال این اسم از زبان لیتوک شنیده است...این همان پسرعموی لیتوک نبود؟! 

به صورت نجیب زاده نگاه کرد که خیلی ناراحت به نظر میرسید. 

کیوهیون گفت-هیچی...ببریدش و یه گوشه بسوزونیدش!

(در یونان باستان مرده ها رو میسوزوندند.)

هردو سرباز تعظیم کردند

-بله سرورم. 

کیوهیون اهی کشید و با تاسف گفت-باورم نمیشه که اون به این اسونی کشته شد بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه...حالا چطور باید لیتوک رو پیداش کنم؟

هیوک با شنیدن این حرف متعجب شد اما وقتی دوسرباز جسد را بلند کردند و توانست بالاخره ی صورت اورا ببیند کاملا خشکش زد...برای لحظاتی فقط به روبرویش خیره مانده بود....باورش نمیشد...این چطور میتوانست ممکن باشد؟...ته مین...ته مین مرده بود؟!

هیوک نمیخواست این واقعیت تلخ را باور کند که ان بدن بی جان متعلق به دوست عزیزش بود اما صحنه ای که میدید کاملا واقعیت داشت.

بی اختیار شروع به هق هق کرد بدون اینکه متوجه ی خطری که در کمینش بود باشد...دستی روی شانه اش قرار گرفت...هیوک برگشت و با دیدن صورت خیس اشک کانگین فهمید که او تنها کسی نبوده که ان صحنه را دیده است.

ته مین مرده بود بدون اینکه انها بتوانند برای نجاتش کاری انجام دهند و باعث مرگش هم فقط یک نفر بود... 

لیتوک!



لیتوک وقتی از خواب بیدار شد خودش را تنها روی تشک ساده یشان پیدا کرد.

هیچول دوباره زودتر از او بیدار شده بود.

به سرعت از جایش بلند شد و بعد اینکه لباس هایش را مرتب کرد از کلبه بیرون زد...میخواست دنبال هیچول بگردد...طاقت نداشت تا برگشتن او در کلبه تنها بماند.

به طرز عجیبی که حیرتزده اش میکرد حتی برای یک لحظه هم نمیخواست دور از هیچول بماند...ان پسر زیبا طوری دلش را برده بود که مدام از دوری اش بی تاب میشد.

طبق انتظاری که داشت هیچول را کنار دیوارهای بلند دژ پیدا کرد...به طرفش رفت و لبخند زد 

-صبح بخیر!

هیچول با وجود نگرانی اش لبخند زد 

-صبح توهم بخیر.

دیشب خواب بدی دیده بود و به شدت نگران و مضطرب وضعیت ته مین بود اما این فرشته با لبخند جادویی اش انگار معجزه میکرد...وقتی کنارش بود تمام دلهره ها و مشکلاتش پا به فرار میگذاشتند. 

لیتوک کنار او به دیوار تکیه داد و مثل او به افق چشم دوخت.

-از کی اینجایی؟

هیچول جواب داد-مدتی میشه.

-خیلی نگرانشی؟

هیچول سرش را تکان داد.

لیتوک اهی کشید...اوهم به اندازه ی هیچول نگران ته مین بود...از دیروز مدام دعا میکرد که ته مین به سلامت برگردد.

صدای هیچول اورا از افکارش بیرون اورد.

-دلتنگ خونواده ت نیستی؟

لیتوک برگشت و دید که هیچول با نگاهی نافذ به او خیره شده است...لیتوک سرش را پایین انداخت...نمیتوانست دروغ بگوید...او دلتنگ پدرش بود...همینطور کیوهیون...

به ارامی سرش را تکان داد.

هیچول با وجود اینکه دودل بود اما دلش ر به دریا زد و پرسید-همسرت چی؟...دلتنگ اون نیستی؟ 

لیتوک سرش را بلند کرد و با تعجب به او نگریست...هیچول از این سوال چه منظوری داشت؟...میخواست از احساس او مطمئن شود؟

به ارامی گفت-شیوون مرد خوبیه...هم خوب و هم مهربون...اما من الان روزهاست که حتی بهش فکر هم نمیکنم چون کسی کنارمه که تمام ذهن و قلبم متعلق به اونه... 

وقتی دید هیچول در سکوت گوش میدهد ادامه داد 

-...شاید اون هنوز اسما همسرم باشه ولی در قلب من فقط یک نفر وجود داره...کسی که میخوام با او زندگی کنم و تا اخرین روز زندگیم کنارش باشم.

هیچول با شنیدن این با خوشحالی لبخند زد...او جوابش را گرفته بود.

کاملا به لیتوک نزدیک شد و دستهای اورا در دستان ظریف و دخترانه اش گرفت.

-قول میدی تا ابد کنارم بمونی ؟

لیتوک سرش را تکان داد و او نیز لبخندی زد

-قول میدم تا آخرین لحظه ی زندگیم با تو بمونم.

مطمئنا لبخند هیچول نمیتوانست پهن تر از آن شود...دستانش اتوماتیک وار گردن لیتوک را بغل کردند و بعد اینکه اورا کاملا به خودش چسباند لب هایش را عمیق بو.سید.

لیتوک با کمال میل جواب بوسه ی اورا داد و دستهایش را دور کمر باریک سرکرده ی بردگان حلقه کرد‌.

هیچول روی لب هایش زمزمه کرد 

-دوستت دارم.

و دوباره اورا بو.سید...این بار محکم تر و عمیق تر.

دقایقی را دو عاشق انجا ایستادند و فقط از اغوش گرم و بوسه های یکدیگر لذت بردند.

هیچول به سینه ی عاشقش تکیه داده بود و از این نزدیکی لذت میبرد که یکدفعه سیاهی ای را در افق دید...هیوک و بقیه برگشته بودند؟!

شگفتزده در اغوش لیتوک برگشت و فهمید که اوهم متوجه ی ان سیاهی شده است.

هیجانزده گفت-اونا برگشتند!

مدت زیادی طول نکشید که هیوک و بقیه به دژ رسیدند.

در ورودی دژ تقریبا تمام اهالی ده جمع شده بودند و جلوتر از همه ی انها هیچول و لیتوک و دونگهه بودند.

هیچول چشم چرخاند تا برادرش را پیدا کند.

-ته مین؟...ته مین؟

هیوک از اسب پایین امد و هیچول به طرفش رفت

-پس ته مین کجاست هیوک؟

هیوک نگاه غمگینش را از او دزدید چطور میتوانست به او بگوید که ته مین دیگر هیچ وقت نمیتوانست برگردد؟

هیچول وقتی سکوت اورا دید شانه هایش را گرفت و تکانش داد

-هی باتوام!...میگم ته مین کجاست؟

هیوک بازهم سکوت کرد و سرش را پایین انداخت...چشمانش بی اختیار تر شدند. 

هیچول وقتی جوابی از او نشنید به طرف کانگین رفت

-کانگین تو به من بگو...بگو چی شده؟...ته مین کجاست؟

کانگین دهان باز کرد

-ما وقتی از دژ بیرون اومدیم با نهایت سرعت حرکت کردیم تا هرچی زودتر به اردوگاه اتنی ها بریم...اما...اما وقتی به اردوگاه رسیدیم...

کانگین به اینجا که رسید سکوت کرد.

هیچول از کوره در رفت

-فقط بگو چی شده!...چرا ته مینِ من همراه تون نیست؟

-ته مین...ته مین...

ل.بش را گاز گرفت

-...ته مین مرده...یعنی اتنی ها کشتنش!

هیچول با شنیدن این شوکه عقب رفت 

-دروغ میگی...این حقیقت نداره... 

کانگین گفت-این حقیقت محضه.

-نه...نه من اینو باور نمیکنم...

درمانده به هیوک نگاه کرد به امید آن که او حرف کانگین را انکار کند...اما هیوک سرش را تکان داد و با بغض گفت-کانگین واقعیت رو میگه...وقتی ما رسیدیم اونجا ته مین کشته شده بود.

هیچول با شنیدن این حرف روی زمین وا رفت...احساس میکرد کل دنیا دور سرش می چرخد...ته مین مرده بود؟...مگه میشد؟

چطور میشد تنها برادرش به همین راحتی اورا تنها بگذارد ؟!

دونگهه هق هق کرد و خودش را به اغوش هیوک سپرد

-ته مین مرده؟....هیوک بگو که دروغه. 

هیوک پشت اورا نوازش کرد و درحالیکه خودش هم اشک می ریخت گفت-اون مرده دونگهه. 

لیتوک به طرف هیچول رفت که به شدت رنگش پریده بود و شانه های اورا گرفت

-هیچول...

انجا بود که برق اشک را در چشمان زیبای او دید.

لیتوک خودش نیز وضعیتی بهتر از او نداشت و اشک هایش بی اختیار یکی پس از دیگری روی گونه هایش ریختند.

باور کردنی نبود که آن پسر مهربان و معصوم دیگر زنده نباشد.

هیچول نالید

-این امکان نداره...ته مین نمرده...اون زنده ست!

کانگین با صدای بلندی گفت-اون مرده هیچول!...اون کشته شده!...و مقصرشم فقط یه نفره!... 

کانگین وقتی دید توجه ی همه به او جلب شده است انگشتش را سمت لیتوک گرفت...کسی که کنار هیچول ایستاده بود و بی صدا اشک می ریخت‌.

-...اون نجیب زاده باعث شد که ته مین کشته بشه!

 




نظرات 2 + ارسال نظر
Bahaar جمعه 8 آذر 1398 ساعت 20:06

سلام سامی جونم
خوبی عزیزم؟
بلاخره بعد از مدت ها من برگشتم
اما تو چه قسمت غم انگیزی
لطفاً یه نفر علی الحساب یه لنگه جورایی چیزی بتپونه تو دهن کانگین که اعصاب ندارم
خودمم خسته‌ام

الیسا پنج‌شنبه 7 آذر 1398 ساعت 00:13

ته مینا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد