Loveless 39


  قسمت سی و نهم :



کانگین با نفرت گفت-اون نجیب زاده باعث شد ته مین کشته بشه!

لیتوک کاملا با شنیدن این جاخورد...او باعث مرگ ته مین شده بود؟!...اخر چگونه ؟!

هیچول با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و گفت

-دیوونه شدی؟...لیتوک که تموم مدت اینجا بود چطور میتونه تو مرگ ته مین نقش داشته باشه؟...چطور جرات میکنی اینو گردن لیتوک بندازی؟

کانگین روی حرفش پافشاری کرد

-چون این حقیقت داره!...فرمانده ی اتنی ها...کسی که پسرعموی این نجیب زاده ست ته مین رو گرفته بود تا محل مخفیگاه مون رو بفهمه....ولی ته مین حاضر به حرف زدن نمیشه و اون مَرد... 

با بغض ادامه داد-...با سندگلی تموم میکشتش...اره...ته مین زیر شکنجه های پسرعموی لیتوک مرد!

هیچول که هنوز باورش نمیشد از هیوک پرسید-کانگین داره چی میگه؟...پسرعموی لیتوک ته مین رو کشت؟

هیوک همانطور که بازوهایش هنوز دور دونگهه حلقه کرده بود سرش را تکان داد 

-اون راست میگه...من همه چیزو با گوش های خودم شنیدم...فرمانده ی اتنی ها – کیوهیون – بود که ته مین رو کشت.

لیتوک که تا ان لحظه ساکت بود بالاخره به حرف امد 

-نه این حقیقت نداره!...کیوهیون هیچ وقت همچین کاری نمیکنه!

کانگین با نفرت گفت- ما دونفر با گوش های خودمون شنیدیم که پسرعموت از اینکه ته مین نتونسته بود زیر شکنجه اش دووم بیاره و قبل مردن چیزی بگه ناراحت و عصبانی بود!

هیچول با شنیدن حرفهای کانگین احساس کرد که قلبش اتش گرفته است...ته مین...برادر کوچک و بی ازارش زیر شکنجه مرده بود و او نتوانسته بود کاری برایش کند.

چشمانش از اشک سوخت و دستهایش مشت کرد

-ته مین...ته مینِ من...چطور اجازه دادم این بالا سرت بیاد؟ 

مطمئن بود هیچ چیزی نمیتوانست جگر سوخته اش را التیام ببخشد.

اگر به ته مین اجازه ی رفتن نمیداد هرگز چنین اتفاقی نمی افتاد.

لیتوک کنارش نشست و دستش را گرفت 

-هیچول ...من پسرعموم رو خوب میشناسم اون کسی نیست که چنین کاری بکنه...

کانگین حرف اورا قطع کرد و با خشم گفت-میخوای بگی من و هیوک داریم دروغ میگیم؟

لیتوک گفت- من چنین حرفی نزدم...من نمیدونم واقعیت چی بوده ولی مطمئنم کار کیوهیون نبوده...حتما اشتباهی شده.

کانگین صدایش را بالا برد و با خشم گفت-هیچ اشتباهی نشده!...این حقیقت واقعی هر آتنیه  حتی اگه یه ظاهر فریبنده مثل تو داشته باشه!....شماها همه خودخواهید...و اون پسرعموی سنگدلت برای اینکه جون تورو نجات بده ته مین بیچاره رو تا سرحد مرگ شکنجه کرد!...حالا کی باید جواب خون ریخته شده ی ته مین و بقیه ی دوستامون رو بده؟...

همه ی کسانی که انجا جمع شده بودند از جمله هیچول ساکت بودند...هیچولی که به ارامی اشک می ریخت.

کانگین به کسانی که آنجا جمع شده بودند نگریست

-...چرا همه تون ساکتید؟...هیچول تو چی؟...نمیخوای چیزی بگی؟...نمیخوای برای گرفتن انتقام ته مین کاری کنی؟...نکنه میخوای بزاری خونش پایمال بشه؟

هیچول از روی زمین بلند شد و به ارامی گفت-ساکت شو کانگین.

کانگین فریاد زد

-چطور ساکت باشم وقتی تو نمیخوای کاری برای انتقام ته مین انجام بدی...البته بهت حق میدم...فعال تموم فکر و زندگیت شده این نجیب زاده ی خوش ظاهر...مرگ ته مین چه اهمیتی میتونه برات داشته باشه؟

هیچول از بین دندان هایش گفت-گفتم ساکت شو!

اما کانگین با صدای بلندتری ادامه داد-نمیتونم!... ته مین دوست عزیز من بود من نمیتونم مثل تو نسبت به مرگش بی تفاوت باشم اگه تو نخوای کاری کنی خودم انتقام شو میگیرم!...سر این نجیب زاده رو میبرم و میفرستم برای پسرعموی عزیزش تا ...

هیچول نفهمید چطوری خودش را به کانگین رساند و مشت محکمی حواله ی صورت او کرد طوری که کانگین محکم روی زمین افتاد.

کانگین وحشتزده و متعجب به هیچول نگاه کرد که نفس نفس زنان بالای سرش ایستاده بود و چشمانش به خاطر گریستن و خشم سرخ بود.

هیچول غرید

-کافیه یه بار دیگه اسم لیتوک رو به زبون کثیفت بیاری اونوقته که زبونتو از حلقومت میکشم بیرون!

سپس رو به دونفر از برده ها کرد

-...اینو بندازینش بیرون!...گفته بودم دیگه جایی اینجا نداره.

با دستور او برده ها سریع امدند و کانگین را از روی زمین بلند کردند اما کانگین دستهای انها را کنار زد.

-خودم میرم... میدونم دیگه جایی تو دژ ندارم...چون از بعد اومدن اون نجیب زاده ی پرزرق و برق دوستی مون فراموش شده رفته....حتی مرگ برادر عزیزت برات اهمیت نداره...دلم میخواد بدونم در اینده ممکنه دیگه چه چیزایی یادت بره؟...فقط امیدوارم همه ی این ادم های بیچاره ای که به تو امید بستن رو به خاطر یه اتنی رها نکنی.

هیچول خواست دوباره مشتش رو تو صورت او بکوبد اما با دیدن نگاه های اطرافیانش دست نگه داشت...نگاه های انها پر از نگرانی و هراس بود...یعنی ممکن بود که انها هم مثل کانگین فکر کنند؟

کانگین پوزخندی زد

-چیه؟ نمیخوای دوباره از پرنس اتنی ت حمایت کنی؟...من اینجام تو میتونی هرچقدر دلت خواست منو بزنی.

هیچول غرید

-فقط زود گورتو گم کن...وگرنه خونت گردن خودته!

-میرم ولی مطمئنم که من اخرین کسی نیستم که از دژ بیرون انداخته میشم!

این را گفت و از انجا رفت.

اما هنوز بقیه ی برده ها انجا بودند و به رئیس شان خیره بودند...هیچول میدانست که انها نگران اینده یشان هستند....میخواست چیزی بگوید و خیال انها را راحت کند...که مطمئن شوند که او رهایشان نمیکند اما گلویش خشک شده بود.

فقط به طرف لیتوک که انجا ایستاده بود رفت و دست اورا گرفت و به دنبال خودش کشید و از انجا برد.

دونگهه با نگرانی به بازوی هیوک چنگ انداخت

-هیوک...داره چه اتفاقی می افته؟

هیوک اورا بیشتر به خودش فشرد

-همه چیز درست میشه عزیزم...نگران نباش.



شیوون با تعجب پرسید-چی؟...اون برده کشته شده؟

کیوهیون از شرابی که خدمتکار لیتوک برایش اورده بود نوشید و با ناراحتی گفت-متاسفانه همینطوره.

کیوهیون برای دیدن شیوون به عمارت بزرگ پسرعمویش رفته بود و هردو زیر الاچیقی نشسته بودند که هفته ها قبل با لیتوک انجا نشسته بودند.

-اخه چطور ممکنه؟...چرا کسی باید اونو بکشه؟

-نمیدونم...بعد اینکه اونو مرده پیداش کردم سربازها رو فرستادم تا در اطراف بگردند ولی اونا دست خالی برگشتند ...بدبختانه این اخرین راه ممکن برای پیدا کردن لیتوک بود.

شیوون با ناراحتی مصنوعی گفت-حالا باید چیکار کنیم؟...من تموم امیدم به تو بودم.

کیوهیون گفت-قصد دارم سربازهامو جمع کنم و دوباره برم دنبالش بگردم...اصلا نمیتونم تصور کنم که تو این مدت به سر لیتوک بیچاره چی کشته...البته اگه هنوز...

لبش را گزید و شرابش را یک جا سرکشید

شیوون شانه ی اورا فشرد

-من مطمئنم تو میتونی پیداش کنی...تنها امید من تو هستی.

کیوهیون سرش را تکان داد

-هرطور شده پیداش میکنم.



لیتوک به دیوار کهنه تکیه داد و اهی کشید...نزدیک غروب بود و او در کلبه ی هیچول تنها بود و جرات نداشت از کلبه بیرون برود...هیچول بعد اینکه اورا به کلبه اورده بود گفته بود که در کلبه بماند تا او برگرد.

لیتوک وقتی به حرف هایی که کانگین زده بود فکر میکرد باعث میشد به خودش بلرزد...کانگین اورا مقصر مرگ ته مین میدانست و بعید نبود که خیلی ها در دهکده با او هم فکر باشند و بخواهند انتقام خون ته مین را از او بگیرند.

زانوهایش را بغل کرد و چانه اش را روی زانویش گذاشت...چرا باید درست زمانی که تازه مزه ی واقعی خوشبختی را چشیده بود باید این اتفاق می افتاد؟

با یاداوری صورت مهربان ته مین اشک در چشمانش حلقه زد...باورکردنی نبود که ان پسر خوش قلب به همین راحتی مرده باشد و بدتر از ان کیوهیون...کسی که همیشه نسبت به برده ها ملایم و مهربان بود اورا کشته باشد.

"این امکان نداره...کیوهیون اینکارو نمیکنه حتی اگه به خاطر نجات من باشه."

اما چه کسی این را باور میکرد؟...حتی قبل این اتفاق هم خیلی ها در دهکده از او و امثالش متنفر بودند.

از هیچول خبری نبود و تنهایی لیتوک را ازار می داد...حتی دونگهه هم به دیدنش نیامده بود.

با غم با خودش فکر کرد:

" حتما حالا اونم از من متنفره. "

انقدر فکر کرد که خسته شد و همان طور نشسته خوابش برد.

با صدای بازشدن در بیدار شد و با دیدن هیچول بلند شد و با خوشحالی به طرفش رفت. 

-هیچول!

انتظار داشت که هیچول در اغوشش بگیرد و یا حداقل بابت تنها گذاشتنش ازش معذرت بخواهد اما هیچول هیچ کدام از انها انجام نداد در عوض چیزی گفت که لیتوک به هیچ انتظار نداشت بشنود.  

-وسایلی که لازم داری رو جمع کن فردا قراری بری.

لیتوک خشکش زد

-چ چی؟!

هیچول با همان لحن خشک گفت-گفتم وسایلتو جمع کن که فردا برگردی اتن.

لیتوک فکر کرد گوش هایش اشتباه شنیده 

-برگردم اتن؟!...چی داری میگی؟

هیچول گفت-مگه نمیخواستی برگردی اتن پیش خونواده ات؟

لیتوک که کاملا از حرف ها او گیج شده بود گفت-ولی..ولی  بعد اتفاقی که بین مون 

افتاد من چطوری میتونم برگردم آتن؟

هیچول حرف او را قطع کرد

-نگو که میخواستی اینجا بمونی و با من زندگی کنی...مثل یه برده ی بی چیز! 

لیتوک اخمی کرد

-فکر میکردم قبلا درین مورد حرف زدیم!... من عاشقتم هیچولم و حاضرم با تو تا اخر عمرم مثل یه برده زندگی کنم.

هیچول به او یادآوری کرد

-ولی تو یه همسر داری و همینطور خونواده ت... 

-میخوای باور کنم که به خاطر این میگی برم؟... پس چرا عشق مو قبول کردی؟... چرا گذاشتی به داشتن ت امیدوار شم؟

-من...من اشتباه کردم.

لیتوک متوجه شد که او از عمد نگاهش را از او می دزدد

-اشتباه کردی؟!...فکر میکنی من این حرفها رو باور میکنم؟

-چه باور کنی چه باور نکنی اینجا دیگه جای تو نیست...فردا برمیگردی اتن.

-ولی من نمیخوام برگردم...

دست هیچول را گرفت

-...میخوام اینجا پیش تو بمونم!

هیچول دست اورا کنار زد و با صدای بلندی گفت-ولی من نمیخوامت!...ازت خوشم نمیاد!...نمیخوام اینجا بمونی چرا میخوای به زور بهم بچسبی؟

لیتوک با شنیدن این حرف قلبش شکست.

بدون اینکه دست خودش باشد چشمانش خیس اشک شد.

نمیتوانست باور کند.

نمیخواست باور کند!

-داری دروغ میگی!

هیچوا با بی رحمی گفت-چرا باید دروغ بگم؟...اصلا من و تو چه وجه مشترکی داریم که بخوایم باهم باشیم؟...من یه برده ی فراری ام و تو یه نجیب زاده ی پولدار.

لیتوک اعتراض کرد

-ولی ما عاشق همیم!

-نه نیستیم!...قلب من بیشتر از اونی زجر کشیده که بخواد عاشق شه...خودت گفتی قلب من سنگیه!

لیتوک اشک ریخت

-پس تکلیف قلب و احساس من چی میشه؟

هیچول پوزخندی زد

-احساس؟!...این فقط هوسه!... تو بدن منو میخواستی و اونو بدست آوردی حالا میتونی برگردی پیش همسر عزیزت!

لیتوک با بغض گفت

-میتونی قلب خودتو سنگی بدونی ولی حق نداری اسم عشق پاک منو هوس بزاری...من واقعا دوستت دارم.

هیچول صدایش را بالا برد

-ولی من دوستت ندارم...پس دیگه چیزی نمی مونه.

-پس چطور تا قبل مردن ته مین میگفتی که عاشقمی؟...

هیچول جوابی نداشت که بدهد.

لیتوک ادامه داد 

-...اینا همش به خاطر مرگ ته مینه مگه نه؟...توهم فکر میکنی که من مقصر مرگشم؟...برای همین میخوای برم؟

جواب هیچول بازم سکوت بود.

لیتوک هم صدایش را بالا برد

-چرا ساکتی؟...چرا هیچی نمیگی؟...

به بازوهای هیچول چنگ انداخت و اورا محکم تکان داد و با گریه گفت-...خواهش میکنم یه چیزی بگو...من نمیخوام برم...بدون تو نمیتونم زندگی کنم...بزار پیشت بمونم... 

تحملش را از دست داد و هیچول را تنگ در آغوش کشید و گذاشت اشکهایش شانه ی اورا خیس کند.

هق هق کنان گفت-...اینقدر سنگدل نباش...من دوستت دارم. 

 هیچول بیشتر از ان نمیتوانست گریه کردن فرشته اش را ببیند و همان طور بی تفاوت بماند...چشمان خودش هم خیس شد...اوهم فرشته ی گریانش را بغل کرد و درحالیکه اشک می ریخت گفت

-تو مجبوری بری فرشته ی من...اگه نری جونت به خطر می افته... 

 




نظرات 3 + ارسال نظر
زهره دوشنبه 11 آذر 1398 ساعت 02:37

وای خدا بگردم خب این دو تا یه بار با دل خوش کنار هم نبودن

Bahaar یکشنبه 10 آذر 1398 ساعت 23:44

سلام سامی جونم
خوبی؟
الان کم مونده گریه کنم، قلب من طاقت درد کشیدن فرشتمو نداره که

الیسا یکشنبه 10 آذر 1398 ساعت 23:22

بمیرم که یه روز خوش ندارن

الان برای توکچول عر بزنم یا ته مین؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد