Loveless 40


  قسمت چهلم :



 -تو مجبوری بری فرشته ی من...اگه نری جونت به خطر می افته... 

لیتوک با شنیدن این با تعجب به چشمان خیس رئیس برده ها نگاه کرد 

هیچول اشکهای اورا پاک کرد و همانطور که خودش نیز اشک می ریخت ادامه داد-...تو دیگه اینجا امنیت نداری...اونا...اونا همه شون تورو مقصر مرگ ته مین میدونن...میگن باید از اینجا بری...

لیتوک سرش را دو طرف تکان داد و با گریه گفت-من نمیخوام برم...خواهش میکنم اینکارو با من نکنید!

هیچول دستان اورا گرفت 

-فکر میکنی این برای من اسونه؟...ازم نخواه اینجا نگه ت دارم و شاهد صدمه دیدنت باشم.

لیتوک بیشتر اشک ریخت

-پس عشق مون چی میشه؟...من بدون تو نمیتونم زندگی کنم...حاضرم اینجا بمونم و کشته بشم..من بدون تو می میرم!

هیچول حرف او را قطع کرد

-دیگه این حرفو نزن...تو نباید هیچ وقت طوریت میشه...فردا برمیگردی پیش خونواده ت...پیش همسرت.

لیتوک سرش را به دو طرف تکان داد

-همسر من تویی نه شیوون!... تو کسی هستی که دوستش دارم!

هیچول با غم گفت-من نیستم...از اولشم نبودم...من لیاقت داشتن فرشته ای مثل تو رو ندارم... من فقط یه برده ی پست و فراری ام و تو پرنسی هستی که به اینجا تعلق نداری...تو باید برگردی به اتن.

-نه هیچول...نه...

هیچول را محکم بغل کرد و اورا سفت بین بازوانش نگه داشت.

-...منو از خودت جدا نکن...التماست میکنم. 

هیچول هم بغلش کرد و اورا بوئید و اشک ریخت 

-برام سخت ترش نکن...کاری نکن نتونم ازت دل بکنم...این سرنوشت من و توئه...این چیزیه که خدایان برامون تو تقدیرمون نوشتن...من باهاش کنار میام...توهم کنار بیا...

لیتوک هق هق کرد

-من نمیتونم...من تازه معنی واقعی رو عشق فهمیدم...میخوام بقیه ی عمرمو با تو باشم.

-منم دوستت دارم اما نمیخوام خودخواه باشم...تورو فردا هیوک و دونگهه به اتن میبرن...اگه واقعا دوستم داری قسم بخور که باهاشون میری و دیگه برنمیگردی اینجا.

-نه من اینکارو نمیکنم... 

هیچول با دستهایش صورت اورا قاب گرفت 

-تو اینکارو میکنی...این تنها چیزیه که ازت میخوام...اگه واقعا عاشقمی اینکارو برام بکن... 

 با شست هایش اشکهای اورا پاک کرد 

-...بگو که اینکارو میکنی.

لیتوک صورتش را از دستهای اورا بیرون اورد و نگاهش را از او گرفت و سکوت کرد. هیچول با دیدن سکوت او گفت-فرشته ی من ساکت نمون...بهم این قول رو میدی؟

اما لیتوک همچنان در سکوت اشک می ریخت.

هیچول چانه ی اورا به ارامی گرفت و سر اورا سمت خودش برگرداند -...اینکارو میکنی مگه؟ 

لیتوک لبش را گاز گرفت...درحالیکه اشکهای تازه دوباره صورتش را خیس میکردند سرش را تکان داد

-اگه این عشقمو بهت ثابت میکنه اینکارو میکنم و فردا از اینجا میرم... 

هیچول لبخند زد 

-ممنونم...

لیتوک با بغض گفت -اما اینو یادت باشه...تو برای همیشه خوشی مو ازم گرفتی...تو بزرگترین ظلم دنیا رو در حقم کردی...اینو برای همیشه یادت باشه! 

 -لیتوک...

-میرم وسایلمو جمع کنم.

اما هیچول دست اورا گرفت و دوباره در اغوشش کشید

-منو ببخش که لیاقت داشتن تورو نداشتم...برات ارزو میکنم که زندگی خوب و راحتی داشته...که خوشبخت بشی و به هرچی بخوای برسی.

لیتوک چیزی نگفت و فقط برای اخرین بار غرق گرمای اغوش هیچول شد.

بیشتر اشک ریخت

"خوشبختی من فقط با تو ممکن بود..." 

شب اخر کنارهم بودن شان با بوسه های وداع که طعم شوری اشک هایش را داشتند سپری شد‌.

برای لیتوک آنشب تلخ ترین و سخت ترین شب زندگی اش بود‌.

آن شب آخرین شبی بود که میتوانست کنار محبوب ش باشد.

درحالیکه بدن ظریف عشقش را میان بازوان ش داشت آرزو کرد که هیچ گاه طلوع صبح روز بعد از راه نرسد‌.

اما دعاها او سبب نشد تا خدایان گردونه آتشین خورشید از حرکت باز دارند و با از راه رسیدن سپیده ی صبح لیتوک مجبور شد پا روی قلبش بگذارد و کسی که دوستش داشت را ترک کند و به جایی برود که احساس میکرد کوچکترین تعلقی به انجا ندارد.

هیوک و دونگهه کنار سه اسب تازه نفس ایستاده بودند و منتظر لیتوک بودند.

لیتوک به هیچول نگاه کرد که چشمانش از گریه ی زیاد سرخ بود...میدانست که خودش هم دست کمی از او ندارد...دیشب اخرین شبی که باهم سپری کرده بودند.

عشق شان واقعا عمر کوتاهی داشت.

هیچول شنلش را از دور گردنش باز کرد و به طرف لیتوک رفت و وقتی مقابلش ایستاد ان را روی شانه های او انداخت.

-ممکنه سردت بشه...این گرم نگه ت میداره.

لیتوک می دید که چطور هیچول به زحمت جلوی خودش را گرفته تا مقابل زیردستانش اشک نریزد...اما لیتوک دلیلی نداشت که با ریزش اشکهای بجنگد پس اجازه داد دوباره گونه هایش خیس شود.

بغض نگذاشت چیزی بگوید پس فقط به تکان دادن سرش اکتفا کرد.

خوشحال بود یک یادگاری از عشقش دارد...از این به بعد این شنل کهنه باارزش ترین دارایی اش محسوب میشد.

هیچول اشکهای اورا پاک کرد و زمزمه کرد 

-مراقب خودت باش.

دلش میخواست برای اخرین فرشته اش را در اغوش بکشد اما نباید اینکار را میکرد...نباید این جدایی را سخت ترش میکرد.

قبل اینکه اختیارش را از دست بدهد عقب رفت. 

-به سلامت.

بغض داشت لیتوک را خفه میکرد و فقط به سختی توانست کلمه ای به زبان بیاورد.

-خداحافظ.

و بعد به طرف دونگهه و هیوک قدم برداشت...ارزو داشت هیچ وقت ان مسیر کوتاه به پایان نمیرسید و هیچ وقت به اتن برنمی گشت...برای لحظه ای برگشت و پشت سرش را نگاه کرد...هیچول انجا ایستاده بود و چشمانش از اشک می درخشید.

لیتوک برای لحظه ای تصمیم گرفت به طرف هیچول بدود...او را در اغوش بکشد و به او التماس کند که رهایش نکند ولی قبل اینکه کاری کند دستی به ملایمت دور بازویش حلقه شد.

دونگهه گفت-وقتشه راه بیفتیم.

لیتوک سرش را تکان داد و قبل اینکه سوار اسبش شود به هیچول نگاه کرد...هیچول دستش را برایش تکان داد و لیتوک سری تکان داد.

در این لحظه هیوک گفت-حرکت میکنیم!

بالخره به راه افتادند اما لیتوک میدانست که تا ابد قلبش را انجا کنار آن مرد زیباروی ولی محکم و سرسخت جای خواهد گذاشت...



هیوک و دونگهه جلو بودند و لیتوک پشت سر انها حرکت میکرد...لیتوک از وقتی به راه افتاده بودند حتی کلمه ای حرف نزده بود و دونگهه چندین بار شاهد بی صدا گریستن او بود.

دونگهه با دیدن این صحنه قلبش به درد می امد اما چه کاری میتوانست بکند؟...این تصمیم خود هیچول بود و تصمیم درستی هم گرفته بود...از دیروز که خبر کشته شدن ته مین به دژ رسیده بودند شاهد بود که چطور حس تنفر همه نسبت به لیتوک که یک نجیب زاده بود دوباره گل کرده بود و همه اورا مقصر میدانستند...ماندن لیتوک انجا اصلا درست نبود.

به ارامی طوری که فقط هیوک بشنود گفت-دلم برای لیتوک میسوزه...همینطور برای هیچول...اون دونفر واقعا همدیگه رو دوست داشتند.

هیوک گفت-شاید.. ولی اون دونفر برای هم ساخته نشده بودن...همون بهتر که همین الان از هم جدا شدند قبل اینکه بیشتر بهم وابسته بشن...این بیشتر به نفع خود لیتوکه...اون به زندگی سخت ما عادت نداره باید بره سر خونه و زندگی خودش.

دونگهه با ناراحتی گفت-اینو میدونم ولی این خیلی دردناکه.

هیوک اهی کشید

-این تقدیری بود که خدایان برای این دونفر خواسته بودند.

و دونگهه در تایید سری تکان داد



به نزدیکی های اتن که رسیدند اسبها را نگه داشتند...دونگهه و هیوک فقط انجا میتوانستند همراهی اش کنند...برایشان خطرناک بود که وارد اتن بشوند.

دونگهه لیتوک را بغل کرد و با گریه گفت-خداحافظ لیتوک...دلم برات تنگ میشه.

لیتوک دستهایش دور او حلقه کرد

-منم همینطور.

با صدای سرفه ی هیوک از هم جدا شدند و لیتوک به سرعت اشکهایش را پاک کرد. 

-هیوک...برای تموم این مدت معذرت میخوام که باعث شدم اذیت بشی.

هیوک جلو امد و دستش را به طرف او گرفت...لیتوک از این حرکت او جاخورد اما دست اورا گرفت و فشرد.

هیوک با صدای گرفته ای گفت-لطفا مراقب خودت باش.

لیتوک لخند بی جانی زد...لااقل هیوک دیگر از او متنفر نبود و همین خوشحالش میکرد.

-توهم همینطور مراقب خودت و دونگهه باش. 

هیوک سری تکان داد.

سپس از هم جدا شدند و لیتوک سوار اسبش شد و به طرف اتن حرکت کرد...شهری که در ان به دنیا امده بود...بزرگ شده بود...عاشق شده بود و ازدواج کرده بود...اما الان که بعد مدت ها به انجا برمیگشت حس این را داشت که انگار یک بیگانه بود!

اتن هیچ تغییری نکرده بود...همان مردم...همان بازار...همان امفی تئاتر...ولی لیتوک عوض شده بود...دیگر ان لیتوک سابق نبود...نه فقط ظاهرش که کمی افتاب سوخته شده بود و لباس های ارزان و کهنه پوشیده بود بلکه خودش بود که تغییر کرده بود.

خانواده ی لیتوک یکی از ثروتمندترین و سرشناس ترین خانواده های اتنی بودند ولی لیتوک حاضر بود دار و ندارش را بدهد تا بتواند در یک دژ خرابه کنار ان کسی که عاشقش بود زندگی کند...دیگر نه ثروت براش مهم بود نه مقامش...‌ و نه حتی عشقی که زمانی به شیوون داشت.

با به خاطر آوردن شیوون چینی به پیشانی اش افتاد‌.

حتی نمیخواست تصور کند که قرار بود باقی عمرش را کنار او بگذراند...چطور میتوانست همسر شیوون باشد درحالیکه قلبش جای دیگری اسیر بود؟...این درست نبود.

از انجا که نمیخواست فعلا با شیوون رو در رو شود تصمیم گرفت اول به دیدن پدرش برود.

به عمارت اشنای پدرش که رسید از اسب پیاده شد...

  




نظرات 4 + ارسال نظر
Mrym سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 13:52

اونا پیش هم برمیگردنعشق به همین سادگی ها دست از سرشو بر نمیداره
اون لحظه ای ک دست شیوون رو بشه

Heeeeee دوشنبه 18 آذر 1398 ساعت 13:13 https://leeteukangel2.blogsky.com

سامی دارم نتو ملی می کنند
تو رو جدت فیکو زود کامل کن

الیسا دوشنبه 18 آذر 1398 ساعت 09:37

دلم خون شد خب
بعد این همه سختی بهم رسیدن ولی چقدر عمر عشقشون کم بود


توکچولا =(

Bahaar دوشنبه 18 آذر 1398 ساعت 00:37

هییییی
سلام سامی جونم. خوبی؟
چی دارم بگم وقتی دو تا عاشق از هم مجبورا جدا شدن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد