Loveless 41



  قسمت چهل و یکم : 



به عمارت اشنای پدرش که رسید از اسب پیاده شد...تازه انجا بود که فهمید چقدر دلتنگ پدرش بوده است.

بی درنگ در زد و یکی از خدمتکاران قدیمی پدرش در را باز کرد...لیتوک انتظار داشت که خدمتکار با دیدن او خوشحال شود اما خدمتکار با دیدن او اخمی کرد و پرسید-تو دیگه کی هستی؟ 

لیتوک با تعجب گفت-شیدونگ میخوای بگی منو نمیشناسی؟...من لیتوکم!

شیدونگ با حیرت گفت-چی؟...ارباب لیتوک؟!

با دقت بیشتری به او نگاه کرد و بالاخره اورا شناخت

سریع روی زمین افتاد

-ارباب منو ببخشید...من...من متوجه نشدم...

لیتوک گفت-اشکالی نداره...بلند شو.

شیدونگ از روی زمین بلند شد و درحالی که چشمانش از اشک می درخشید گفت-ارباب...چقدر عوض شدید...چقدر لاغر شدید اما خدایان رو شکر که سالمید...پدرتون خیلی غصه ی شما رو میخورد...دیگه کاملا از برگشتن تون ناامید شده بودیم.

لیتوک لبخندی زد و با مهربانی گفت-اما من دیگه برگشتم و اگه اجازه بدی بیام تو میخوام پدرمو ببینم.

شیدونگ سریع دوباره تعظیم کرد

-منو عفو کنید ارباب.

-عذرخواهی رو تموم کن و فقط منو ببر جایی که پدرم هست. 

-به روی چشم ارباب...ایشان تو اتاق مطالعه شون هستند لطفا دنبالم بیاید.

لیتوک دنبال او رفت تا به اتاق مطالعه ی پدرش رسید 

در را باز کرد و وارد اتاق شد...پدرش را دید که پشت میزش نشسته بود و غرق مطالعه بود...لیتوک با دیدن او غمگین شد... در این مدت نبودنش خیلی شکسته تر شده بود.

پدرش بدون اینکه سرش را بلند کند گفت-شیدونگ مگه نگفتم کسی مزاحمم نشه؟

لیتوک با بغض گفت-من شیدونگ نیستم پدر.

پدرش با شنیدن صدای پسرش سریع سرش را بلند و با ناباوری به او نگاه کرد 

-لیتوک؟!

با گریه گفت-اره خودمم پدر.

پارکیوس به سرعت بلند شد و به طرف رفت و اورا بغل کرد و اشک ریخت 

-پسرم...پسرم این واقعا خودتی؟

-اره خودمم پدر.

-پسر عزیزم...کجا بودی؟...میدونی چقدر نگرانت بودم؟

-بهتون میگم پدر...همه چیزو بهتون میگم...



ساعتی از برگشتن لیتوک به عمارت پدرش میگذشت و بعد از حمامی کوتاه لباس عوض کرده بود وکنار پدرش در سالن نشسته بود.

پارکیوس قبلا یکی از خدمتکاران را فرستاده بود تا خبر برگشتن لیتوک را به کیوهیون و شیوون برساند.

پارکیوس گفت-پسرم نمیدونی چقدر خوشحالم که سالم برگشتی...تقریبا همه مون از برگشتنت ناامید شده بودیم...فکر میکردیم که تو...

به اینجا که رسید سکوت کرد و اشکی که گوشه ی چشمش بود را پاک کرد...لیتوک دست اورا گرفت و فشرد

-پدر خواهش میکنم دیگه گریه نکنید...من واقعا متاسفم که اینقدر نگرانتون کردم.

پارکیوس لبخندی زد 

-اینا اشک شوقه پسرم.

لیتوک هم لبخند زد 

پارکیوس گفت-چقدر لاغر شدی...حتما  تو این مدت خیلی بهت سخت گذشته...اون برده ها که اذیتت نکردن؟

لیتوک سرش را به دوطرف تکان داد

-نه پدر...اونا به هیچ وجه اذیتم نکردند...

پارکیوس با تعجب گفت-واقعا؟

-همینطوره...اونا اصلا اونطوری که شما فکر میکنید نیستند...در این مدت به این دلیل نمیگذاشتند به اتن برگردم چون می ترسیدند مخفیگاه شون لو بره وگرنه بیشتر اونا ادم های مهربون و خوش قلبی بودند.

پارکیوس اخمی کرد

-چطور میتونی طرفداری شونو رو بکنی پسرم؟...میدونی اونها خون چند نفر از نجیب زاده ها رو ریختن؟

لیتوک گفت-و ما چقدر از اونا رو کشتیم؟...پدر اون برده ها فقط دارن یک صدم اون چه که ما سرشون اوردیم رو تلافی میکنن...البته تلافی نه چون اونا برای بقا مجبورن اینکارو بکنن.

-باورم نمیشه که پسرم داره از یه مشت برده دفاع میکنه.

-من دفاع نمیکنم دارم حقیقت رو میگم.

پارکیوس آهی کشید

-مثل اینکه اون برده ها کاملا ذهنتو شست و شو دادند! 

قبل اینکه لیتوک دوباره چیزی بگوید در سالن باز شد و همزمان کیوهیون و شیوون وارد شدند.

پارکیوس و لیتوک همزمان بلند شدند...لیتوک به قدری از دیدن ناگهانی انها شوکه شده بود که نمیدانست چه واکنشی نشان دهد...مخصوصا شیوون که ترجیح میداد فعلا با او رودررو نشود.

کیوهیون با خوشحالی با دو قدم بلند خودش را به او رساند و محکم بغلش کرد 

-لیتوک...باورم نمیشه برگشتی!

لیتوک دستهایش را دور کمر او گذاشت...چقدر دلش برای پسرعموی مهربانش تنگ شده بود.

کیوهیون از او جدا شد و با نگاه خیسش صورت لیتوک را از نظر گذراند 

-چقدر افتاب سوخته و لاغر شدی...

لبخندی زد و به شوخی گفت-...اشکالی نداره اینطوری دیگه ادمو یاد شیربرنج نمیندازی.

لیتوک هم لبخند زد

-هنوزم شوخی هات بی مزه ست کیو.

هردو پسرعمو خندیدند که شیوون جلو امد و طبق انتظاری که میرفت همسرش را در اغوش گرفت...اما لیتوک برعکس گذشته هیچ از این نزدیکی خوشش نیامد...اغوش شیوون سرد بود برعکس اغوش گرم هیچول...حتی وقتی شیوون گونه اش را بو.سید حس بدی داشت.

شیوون بدون اینکه اورا رها کند گفت-خوشحالم که سالم می بینمت عزیزم...نمیتونی تصور کنی که چقدر دلتنگت بودم.

لیتوک فقط توانست یه کلمه بگوید

-منم همینطور.

سپس نشستند و خدمتکارها برایشان نوشیدنی و میوه اوردند.

کیوهیون گفت-وقتی خدمتکار عمو اومد و خبر داد که به اتن برگشتی نمیدونی چقدر حیرت کردم...اخه چطور اون برده های وحشی حاضر شدن تورو ازاد کنن؟

لیتوک-اونا وحشی نیستن کیو...یا شبیه چیزی که شماها تصور میکنید...

درحالیکه دلیل اصلی ازادی اش را پنهان میکرد ادامه داد-...اونا ازادم کردن چون نگه داشتن من براشون هیچ سودی نداشت.

شیوون گفت-به هرحال اونا بابت اینکه این مدت تورو پیش خودشون اسیر نگه داشتند دستگیر و مجازات بشند.

-نه نیازی به اینکار نیست...اون برده ها اصلا اذیتم نکردن و برعکس حتی به خوبی مراقبم بودن...باهام مثل یه مهمون رفتار کردن... 

رو به کیوهیون ادامه داد 

-...خواهش میکنم باهاشون کاری نداشته باشید.

کیوهیون چینی به پیشانی اش داد

-ولی اون برده ها مجرم ان!...باید دستگیر و مجازات بشند وگرنه همینطور به کشتن نجیب زاده ها ادامه میدن...اگه تو محل مخفیگاه اونا رو میدونی باید بهم بگی.

-من محل دقیق مخفیگاه اونها رو نمیدونم ولی حتی اگه بدونم هم در این مورد چیزی بهت نمیگم.

پارکیوس برای خاتمه دادن به بحث گفت-مهم اینه که لیتوک سالم برگشته و فکر کنم الان بحث در این مورد کافی باشه... لیتوک و شیوون خیلی وقته که همو ندیدن و ممکنه بخوان زمانی رو باهم تنها باشند.

لیتوک میخواست هنوز در عمارت پدرش بماند اما وقتی شیوون خواست که به خانه ی خودشان برگردند چاره ای جز موافقت نداشت.

عصر بود که لیتوک و شیوون به عمارت خودشان برگشتند...خانه ی بزرگی که لیتوک صاحبش بود ولی او ان کلبه ی کوچک و ساده ی برده ها را به این عمارت مرمری پر زرق و برق ترجیح میداد.

شیوون همانطور که دستش را گرفته بود اورا داخل برد و در سالن روی تخت –ازین تخت هایی که روش می شینن- ی که با نازبالشتهای مخملی پوشیده شده بود نشستند.

شیوون لبخندزنان گفت-به خونه ی خودت خوش اومدی عزیزم.

لیتوک هم لبخند زد  

شیوون با ناراحتی مصنوعی ادامه داد-...وقتی نبودی انگار گرد مرده روی این خونه پاشیده  بودند...خونه ی عشق مون برام مثل یه شکنجه گاه شده بود...

هردو دست لیتوک را گرفت و فشرد 

-...خوشحالم که برگشتی.

همزمان سرش را برای بوسیدن لیتوک جلو اورد...لیتوک با این حرکت او جاخورد اما خودش را عقب نکشید با اینکه تمایلی به این بو.سه نداشت با اکراه بوسه ی اورا پذیرفت.

درست بود که هنوزم هیچول را دوست داشت ولی شیوون همسر قانونی اش بود...چطور میتوانست اورا پس بزند؟...باید هیچول و اتفاقی که بینشان اتفاق افتاده بود را برای همیشه فراموش میکرد و دعا میکرد که خدایان اورا به خاطر خیانتی که کرده بود ببخشند؟!

شیوون اورا عمیق تر بوسید اما لیتوک تلاشی برای جواب دادن نمیکرد...این شیوون همان شیوون سابق بود ولی چرا دیگر همان احساس سابق را به او نداشت؟

دستهای بزرگ شیوون را احساس میکرد که بدنش را لمس میکرد اما هیچ حسی به ان نداشت...برعکس حتی از احساس انها رو بدنش حالش بد میشد و دلش میخواست انها را از خودش دور کند!...حس این را داشت که انگار به عشقش خیانت میکرد درحالیکه این شیوون بود که همسرش بود.

شیوون برای لحظه ای ل.ب هایش را رها کرد و اورا به پشت روی نازبالشتها هل داد و به سرعت کمربندش را گرفت تا بازش کند که لیتوک بی اختیار دستهای اورا کنار زد.

شیوون متعجب به لیتوک نگاه کرد که به سرعت گرفت و نشست 

-لیتوک...؟!

کاملا مشخص بود که اصلا انتظار نداشته است که لیتوک اورا رد کند.

لیتوک تلاش کرد بهانه ای جور کند 

-م متاسفم...من الان نمیتونم...خ خیلی خسته ام.

به نظر میرسید بهانه اش شیوون را متقاعد کرده است چون لبخند شیوون به روی لب هایش برگشت

-اوه که اینطور...

بوسه ای کوتاه روی پیشانی لیتوک گذاشت

...عزیزم تو نباید معذرت بخوای..تقصیرمن بود که بدون در نظر گرفتن شرایط تو تصمیم به اینکار گرفتم...بریم اتاق تا استراحت کنی.

لیتوک سری تکان داد و همراه او به اتاق خوابشان رفت.



پشت دیوارهای بلند دژ ایستاده بود و به دوردستها مینگریست...تمام ذهنش پر از خاطره های یک نفر بود...کسی که فقط مدت کمی کنار بود ولی باعث شده بود تا بهترین و شیرین ترین روزهای زندگی اش را کنار او تجربه کند. 

-هیچول ؟

برگشت و با دیدن دونگهه که درست کنارش ایستاده بود جاخورد...به نظر خیلی ناراحت بود.

-دونگهه...تو اینجا چیکار میکنی؟

دونگهه گفت-اومدم ببینمت و...و باهات حرف بزنم.

-هوم؟!

-از وقتی لیتوک رفته خیلی تو خودتی.... 

همانطور که با انگشتانش بازی میکرد ادامه داد-...ببین درسته که لیتوک رفته ولی ما که هستیم...هیچول تو نباید احساس تنهایی کنی.

-من خوبم دونگهه.

-نه نیستی...فکر کردی من و بقیه ی دوستات نمی فهمیم که داری چی میکشی؟...داری جلومون خورد میشی.

هیچول با صدای گرفته ای گفت-به زودی خوب میشم.

دونگهه معصومانه گفت-یعنی قول میدی همون رئیس سابق مون بشی؟

هیچول لبخند بی جانی زد.

-قول میدم.

انگشت کوچکش را در انگشت کوچک دونگهه حلقه کرد دونگهه لبخند پت و پهنی زد.

در این لحظه هیچول متوجه انگشتر گرانبهایی شد که در انگشت میانی دونگهه می درخشید با تعجب پرسید-اون انگشتر چیه توی دستت؟

دونگهه دستش را عقب کشید -اوه...اینو میگی؟...

ناخوداگاه لبخندی روی لب هایش نشست

-...این یادگاریه که لیتوک قبل رفتن بهم داد...گفت انگشتر ازدواج ش بوده.

هیچول با حیرت گفت-اون انگشتر ازدواج شو داد به تو؟

دونگهه سرش را تکان داد

-اخه گفت دیگه لازمش نداره...

هیچول حدس میزد که چرا لیتوک دیگر ان انگشتر را لازم نداشته است...دوباره احساس عذاب وجدان و اندوهی که به خاطر رفتن لیتوک داشت وجودش را پرکرد.

دونگهه ذوقزده گفت-...انگشتر خیلی قشنگیه نه؟...لیتوک میگفت همسرشم یکی ازینا داره...البته ته مین هم بهم گفت که خبرچین مون هم ازین انگشترا داره.

هیچول کمی تعجب کرد

-چی؟ خبرچین هم یکی ازینا داره؟

دونگهه سرش را تکان داد

-اوهوم...ته مین خیلی فکرش درگیر این موضوع بود اخه لیتوک میگفت که فقط خودش و شیوون ازین انگشترها دارند...میگفت امکان نداره لنگه ی سومی ازینا باشه.

-این...این واقعیت داره؟

دونگهه دوباره سرش را تکان داد و باعث شد هیچول به فکر فرو برود.

حس خیلی بدی نسبت به این قضیه داشت...



 


نظرات 2 + ارسال نظر
الیسا سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 23:09

بمیرم برا توکچولم
شیوون شی خدا نگذره ازت =/

Mrym سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 22:58

دلم میخواد برگردن پیش هم
خیلی خوب بود
حالا من چجوری تا یکشنبه صبر کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد