Loveless 42



های لاوا


قسمت بعد قسمت آخره و پرونده ی این فیک هم بسته میشه.


  

قسمت چهل و دوم :

  

 

وقتی تئاتر به پایان رسید بازیگرانی که ساعتها مشغول اجرای نقش هایشان بودند مقابل تماشاگرانی که ایستاده تشویق شان میکردند تعظیم کردند.

تماشاگران که اکثرشان از شهروندان ثروتمند اتن بودند دسته گل هایی را سمت انها را پرتاب میکردند و حتی بعضی از انها کیسه های پول شان را مقابل پای بازیگران می انداختند.

لیتوک هم کیسه ای از زر را پرتاب کرد.

خیلی از ان تئاتر لذت برده بود.

با اینکه نمایشنامه ای غمگین بود اما کاملا ماهرانه نوشته شده بود و بازیگران هم به بهتری شکل ان را اجرا کرده بودند.

زمانی که با کیوهیون درحال خروج از امفی تئاتر بودند کیوهیون گفت-به نظر میاد خیلی از تئاتر خوشت اومده.

لیتوک گفت-واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم...خیلی قشنگ بود...خیلی عاشقانه بود...داستان یه عشق نافرجام.

-همینطوره ولی به نظر من بیش از اندازه غمگین بود.

لیتوک سری تکان داد

-غمگین ولی زیبا.

کیوهیون لبخند زد

-واقعا خوشحالم که عشق من و ریووک چنین سرنوشتی نداشت.

لیتوک گفت-منم برات خوشحالم که بالاخره تونستی عمو رو راضی به این وصلت کنی...تو و ریووک خیلی بهم میاید...امیدوارم زندگی خوب و شادی داشته باشید.

-منم همین رو برای تو و شیوون ارزو میکنم...

بعد انگار که چیزی را به خاطر اورده باشد ادامه داد-...راستی دیروز شیوون رو دیدم...اون چیزی گفت که نگرانم کرد.

لیتوک پرسید-اون بهت چی گفت؟

-گفت که نسبت بهش سرد شدی.

-سرد؟...اینطور نیست.

درحالیکه این کاملا حقیقت داشت!

لیتوک با تمام تلاشی که میکرد تا به زندگی گذشته اش برگردد اما ناموفق بود.

نمیخواست با شیوون سرد باشد اما دست خودش نبود...احساس میکرد که از ان عشقی که زمانی به شیوون داشت ذره ای باقی نمانده است...با تمام وجود سعی داشت هیچول و خاطراتش را فراموش کند و همسر خوبی برای شیوون باشد اما هروقت که شیوون نزدیکش میشد یا لمس ش میکرد حتی اگر فقط یک لمس کوتاه و عادی بود ناخوداگاه خودش را عقب میکشید.

در این میان خودش بیشتر از همه از این بابت نگران و ناراحت بود و نمیدانست چگونه باید این گونه ادامه بدهد.

کیوهیون گفت-ولی  به نظر منم بعد برگشتن ت دیگه اون ادم سابق نیستی...خیلی عوض شدی.

لیتوک خنده ی کوچک و مصنوعی ای کرد

-شوخی میکنی؟...من که عوض نشدم.

کیوهیون ترجیح داد موضوع را عوض کند

-راستی من امروز عصر برای انجام یه ماموریت مجبورم چند روز از اتن برم...تو نبودم هوای ریووک رو داشته باش...اون هنوز به اخلاق و رفتار خونواده هامون عادت نکرده.

-خیالت راحت... خوب مراقبشم...فقط میشه یه سوالی ازت بپرسم؟...چیزی هست که از همون روز اولی که برگشتم میخواستم ازت بپرسم ولی موقعیتش پیش نیومد.

-چه سوالی؟ 

لیتوک شروع کرد

-اون پسر برده ای که دستگیرش کرده بودی...ته مین...

کیوهیون با تعجب پرسید-تو...اونو میشناختی؟

لیتوک به ارامی سرش را پایین تکان داد...حتی با فکر کردن به ته مین و مهربانی هایش باعث میشد که قلبش به درد بیاید...ان پسر مهربان با قلب بزرگش که حتی به فکر بچه ها بود و با وجود ان همه کار سختی که انجام میداد در وقت ازادش برای انها عروسک میساخت حقش نبود اینطوری و به این زودی بمیرد...با اینکه مطمئن بود در مرگ او کیو مقصر نیست اما باید مطمئن میشد. 

-اون دوستم بود.

سعی کرد جلوی خیس شدن چشمانش را بگیرد اما بی فایده بود. 

کیوهیون شوکه گفت-چی؟!...دوستت بود؟...یه برده ی یاغی دوستت بود؟!

صدای لیتوک لرزید

-این کجاش عجیبه؟...منم انسانم اونم یه انسان بود چرا باید دوست بودن مون اینقدر برات عجیب باشه؟ 

کیوهیون که با دیدن اشکهای لیتوک حیرتش دوبرابر شده بود گفت-چون تو تا قبل از این هیچ وقت به برده ها توجه نداشتی...حتی وقتی من بهشون کمک میکردم میگفتی که کارم وقت تلف کردنه.

- اون موقع من اشتباه میکردم...اون موقع من هنوز با ته مین و  مثل اون زندگی نکرده بودم...هنوز رفتار بی آلایش و مهربونی و سادگی شونو ندیده بودم...

لبش را گاز گرفت

-...هنوز از سختی ها که کشیده بودند بی خبر بودم... 

قطره ی اشکی روی گونه اش چکید 

-...ته مین خیلی سختی کشیده بود با این وجود همیشه لبخند میزد و به همه کمک میکرد...اخه چرا؟...چرا اونو کشتیش؟

-من...من اونو نکشتم لیتوک...به اتنا قسم من نکشتمش. 

-پس چه اتفاقی براش افتاد؟

کیوهیون آهی کشید

-با اینکه متعجبم چطور بدون اینکه من بهت بگم از مرگ اون برده باخبری اما باید بدونی که من تو مرگ دوستت کاملا بی تقصیرم...اون خیلی زخمی شده بود اما من همه ی تلاش مو کردم و با اوردن طبیب میخواستم هرطور شده اونو سالم و زنده نگهش دارم چون کلی اطلاعات با ارزش بود که میتونستم ازش به دست بیار...در مورد محل مخفیگاه و همینطور خبرچینی که تو اتن داشتند و بهشون کمک میکرد... اما یه شب که برای کاری اردوگاه رو ترک کرده بود وقتی به چادر برگشتم متوجه شدم که اون مرده!... دور گردنش آثار کبودی به چشم میخورد...انگار کسی اونو خفه کرده بود...من سربازها رو فرستادم تا تو اطراف دنبال قاتل بگردند اما اونا هیچی نتوانستند پیدا کنند...فقط یه گروه مرد سیاه پوشی را دیده بودند اما نتوانسته بودند اورا دستگیر کنن و اون فرار کرده بود...تنها چیزی که از اون مرد گیرشون اومد یه تیکه پارچه از لباسش بود که موقع فرار به جایی گیر کرده بود...

و تکه پارچه ی مشکی رنگی را از جیبش بیرون اورد و به لیتوک داد.

لیتوک ان را از نظر گذارند...به نظر میرسید فقط یک پارچه ی ساده باشد...هیچ راهی وجود نداشت که بشود فهمید که ان متعلق به کیست.

کیوهیون ادامه داد-...این تنها چیزیه که از قاتل ته مین دارم اما هرطور شده اونو پیداش میکنم چون حدس میزنم این قاتل همون خبرچین باشه...و ته مین رو هم فقط به دلیل کشته چون میترسیده لوش بده.

لیتوک بیشتر گریست

-ته مین بیچاره...اون کسی رو لو نمیداد...اصلا چنین ادمی نبود... 

با بغض ادامه داد 

-...اون شخصی که ته مین رو کشته یه ظالم بی رحم بوده!

کیوهیون برای همدردی شانه ی پسرعمویش را فشرد

-من قاتلش رو پیدا میکنم و دست این خبرچین رو پیش همه رو میکنم...اون باید به خاطر کارهاش مجازات بشه.

سوار ارابه ی کیوهیون شدند و کیو اورا تا عمارتش رساند.

لیتوک از او خداحافظی کرد و وارد عمارتش شد...گرچه دیگر انجا برایش حکم خانه و محل ارامش بودنش را از دست داده بود...حق با کیوهیون بود...او نسبت به همه چیز زندگی اش سرد شده بود...درست مثل یک مرده ی متحرک شده بود...جسمش انجا بود و روح و قلبش جای دیگر.

روی تخت نشست و ساعتها به نازبالشتها تکیه داد و غرق افکارش شد...خیلی دلش میخواست بداند دوستانی که در دژ داشت در ان زمان چه کار میکردند...حدس میزد که به سختی در تلاش اند تا مخفیگاه جدیدی را پیدا کنند چون هنوز خیلی ها به لیتوک اعتماد نداشتند درحالیکه لیتوک مصمم بود که تحت هیچ شرایطی کلمه ای از محل دژ برده ها به کسی نگوید...او حتی با وجود تمام اصرارهای کیوهیون حاضر نشده بود چیزی بگوید. 

پارچه ای را که کیوهیون داده بود هنوز در مشتش بود...هربار که به ته مین و مرگ تلخ ش فکر میکرد تمام وجودش پر از خشم و ناراحتی میشد.

"هیچول من نمیزارم خون برادرت پایمال میشه...قاتل ته مین باید مجازات بشه."

احساس کرد که هوای داخل سنگین شده است بنابراین به حیاط عمارت رفت...جایی که برده ها و خدمتکاران در حال رفت و امد و انجام کارها بودند.

لیتوک با دیدن برده های که گوشه ای مشغول شستن رخت های چرک ناخواسته لبخند زد...انها اورا یاد دوستانی می انداخت که هفته ها با انها زندگی کرده بود.

برده ی کم و سالی را دید که لگن بزرگ و سنگینی از رختهای چرک و کثیف را بلند کرده بود... مشخص بود که ان واقعا برایش سنگین بود. 

برده در حال عبور از مقابلش بود که یکدفعه پایش گیر کرد و نقش زمین شد و لباس ها و لگن روی زمین پخش شدند.

لیتوک به عجله کنارش رفت و با نگرانی پرسید-حالت خوبه؟

برده با دیدن ولی نعمتش به سرعت بلند شد و دستپاچه تعظیم کرد

-س سرورم...

لیتوک تکرار کرد

-خوبی؟...صدمه ندیدی؟

برده که کاملا از رفتار عجیب و غیرعادی ولی نعمتش دستپاچه شده بود گفت-بله سرورم من خوبم.

لیتوک لبخند زد 

-خوبه...تو باید بیشتر مراقب باشی...چرا چیزی به این سنگینی رو دادن دست تو؟

برده جواب داد

-سرپرست اینطور بهم دستور دادند.

-که اینطور...یادم باشه باهاش حرف بزنم اما فعلا اجازه بده کمکت کنم تا اینا رو جمع کنی.

و سپس جلوی چشمانش حیرتزده ی برده شروع به جمع کردن رخت ها کرد.

برده تعظیم کنان گفت-سرورم شما نباید به اینها دست بزنید...این کار وظیفه ی منه. 

لیتوک همانطور که مشغول بود گفت-من فقط دارم کمک میکنم تا جمع شون کنی... به علاوه اینا لباس های من و همسرمه.

و لباس مشکی ای که گوشه ای افتاده بود را برداشت...اما قبل اینکه ان را داخل لگن بیندازد توجه اش به ان جلب شد...متعجب بود که ان لباس کیست؟...به خاطر نداشت خودش یا شیوون لباسی به این رنگ داشته باشند.

با دقت ان را برانداز کرد و متوجه شد یک طرف ان پاره شده است!

لباس مشکی ای که پاره بود انجا چیکار میکرد؟

برای لحظه ای چیزی از خاطرش گذشت و سپس با عجله تکه پارچه ای که کیوهیون به او داده بود را از جیبش دراورد و کنار ان لباس گذاشت.

حدسش درست بود ان تکه پارچه متعلق به این لباس بود! 

با فهمیدن این موضوع احساس کرد که خون در رگهایش منجمد میشود...اخر مگر میشد؟...این ممکن نبود...لباس قاتل ته مین در عمارت او چیکار میکرد؟

حرفهایی که از دونگهه و ته مین را شنیده بود به خاطر اورد: 

"...یادمه دفعه ی اخر که ته مین برگشت خیلی ذهنش درگیر این انگشتر بود...میگفت خبرچین مون هم یکی ازین انگشترها داره..." 

"...چطور ممکنه؟...مطمئنی فقط از این انگشتر فقط دو لنگه وجود داره؟..."

لیتوک با پی بردن به حقیقت شوکه روی زمین نشست.

پس خبرچین شیوون بود؟!

کسی که ته مین را کشته بود تا اورا لو ندهد... کسی که اورا به کام مرگ فرستاده بود...چطور زودتر متوجه ی این قضیه نشده بود؟!

تمام بدنش از ترس و خشم می لرزید.

حال باید چیکار میکرد؟...به کیوهیون خبر میداد؟...ولی او که در آن لحظه فرسنگها از اتن دور بود!

باید به پدرش میگفت؟... اما چطوری میتوانست به او ثابت کند؟...بعید میدانست پدرش بدون مدرک باور کند...از طرفی شیوون فعلا تا برگشتن کیوهیون نباید چیزی می فهمید چون ممکن بود فرار کند.

با صدای نگران برده به خودش آمد

-سرورم... سرورم حالتون خوبه؟

-من...من خوبم... 

درحالیکه اصلا خوب نبود.

ناگهان فکری به ذهنش رسید و به برده گفت

-گوش کن!... تو باید یه کاری برام انجام بدی!... 

تکه پارچه را به او داد

...از اتن برو بیرون و سعی کن جناب کیوهیون رو پیداش کنی...این تکه پارچه رو بهش بده و بگو زود خودشو به اینجا برسونه...بهش بگو قاتل ته مین پیدا شده.

برده تعظیم کرد

-چشم سرورم.



هیچول با دیدن اتن از دور حرکت ایستاد و گردن اسبش را نوازش کرد

-بالاخره به اتن رسیدیم.

ان روز صبح دژ را به هیوک سپرده بود و با عجله به مقصد اتن به راه افتاده بود.

چیزی بود که باید از بابتش خیالش راحت میشد.






نظرات 2 + ارسال نظر
الیسا یکشنبه 1 دی 1398 ساعت 00:16

خب دست شیوون خانم رو شد =/

بی صبرانه منتظرم توکچول دوباره همدیگه رو ببینندو یکبار برای همیشه جداییشون تموم بشه

Mrym شنبه 30 آذر 1398 ساعت 22:17

جییییغ بالاخره
دلم میخواد قسمت بعدی رو بخونم
لیتوک اولین نفری بود ک فهمید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد