Loveless 43


های لاوا


نمیدونم چرا فکر کردم این قسمت ، قسمت آخره

هنوز یه پارت دیگه ازش مونده


 

قسمت چهل و سوم :



لیتوک بعد ساعتها فکر کردن به این نتیجه رسیده بود که در عمارت بماند...نمیخواست شیوون مشکوک شود چون ممکن بود فرار کند.

و لیتوک که مصمم بود که هرطور شده انتقام ته مین را بگیرد نمیخواست چنین اجازه ای به او بدهد.

همین طور شیوون باید به خاطر بازی کردن با احساسش تقاص پس میداد.

لیتوک در تمام عمرش اینقدر احساس حماقت نکرده بود.

چطور زودتر متوجه ی این موضوع نشده بود که شیوون احساسی به او ندارد و فقط به خاطر مال و ثروتش با او ازدواج کرده است تا بتواند در فرصت مناسب تمام اموال اورا باال بکشد.

از خودش متنفر بود که چرا به نصیحتهای دلسوزانه ی پدرش گوش نداده بود...پدر پیر دنیا دیده اش با یه نگاه متوجه شده بود که شیوون آن گونه که نقش بازی میکند انسان درستی نیست و برای همین هم دوسال مانع ازدواج شان شده بود.

اشکهایش گونه هایش را خیس کردند

-پدر منو ببخش...من واقعا احمق بودم...ظاهر جذاب شیوون کورم کرده بود و این لجبازی مسخره که اسمشو عشق گذاشته بودم باعث شد کور و کر بشم و واقعیت رو نبینم...

شیوون نه تنها درمورد احساسش به او دروغ گفته بود بلکه اورا به کام مرگ فرستاده بود تا بعد کشته شدنش توسط برده های فراری تمام ثروتش را به چنگ بیاورد.

ثروتی که خودش نداشت و از دست داده بود.

تمام وجودش مالامال از خشم شد

-...نمیزارم اون ادم سنگدل و بدجنس قصر در بره...باید تقاص کارهاشو پس بده!

شب هنگام بود که شیوون به عمارت برگشت.

لیتوک که در تمام مدت در اتاق خوابشان بود اشکهایش را پاک کرد و سعی کرد خودش را عادی نشان دهد...تا رسیدن کیوهیون نباید کاری میکرد که شیوون مشکوک شود.

منتظر ماند تا شیوون به اتاق بیاید و وانمود کرد که تمام مدت در اتاق استراحت میکرده است.

شیوون با دیدنش لبخندی به لب اورد و به طرف تخت امد

-فرشته ی من...تو اینجایی؟

لیتوک در ان لحظه هیچ چیزی بیشتر از این نمیخواست که مشتش در دهان او بکوبد طوری که تا اخر عمر نتواند لبخند بزند اما به هرزحمتی بود جلوی خودش را گرفت و لبخند مصنوعی ای زد

-خسته بودم...داشتم استراحت میکردم.

شیوون بوسه ای به پیشانی اش زد 

-امشبو نمیتونی خستگی تو بهونه کنی...من امشب میخوامت.

لیتوک سعی کرد تا صورتش چیزی از انزجار و نفرتی که در قلبش بود را بروز ندهد.

-منم میخوامت شیوون...منتها اجازه بده اول شام بخوریم.

-فکر خوبیه...اتفاقا میز شام اماده ست.

-باشه تو برو منم میام.

شیوون بوسه ی دیگری روی لب هایش گذاشت 

-باشه...فقط دیر نکنی. 

این را گفت و از اتاق بیرون رفت...بعد رفتن او لیتوک از روی تخت پایین امد و خم شد و از زیر تخت لباس پاره ی مشکی شیوون را بیرون اورد...این مدرک مهمی بود و باید جایی مطمئن قایمش 

میکرد...فکر میکرد انجا جایش امن است ولی اگر انشب تا قبل آمدن کیوهیون ، شیوون مجبورش میکرد با او بخوابد ممکن بود به طور اتفاقی ان را زیر تخت پیدا کند.

دنبال جای مناسبی میگشت که با صدای باز شدن در خشکش زد. 

-لیتوک...چرا طولش میدی...؟ 

نگاهش متوجه لباس سیاه رنگ دست لیتوک شد با تعجب پرسید-...اون دیگه چیه؟

لیتوک به سرعت ان را پشتش پنهان کرد و دستپاچه گفت-چیزی نیست...تو برو منم الان میام.

شیوون که به نظر مشکوک شده بود جلوتر امد 

-یه لباس پاره ی مشکی؟!

ان را به یکی از برده ها داده بود تا دورش بیندازد... در اتاق خوابش چه میکرد؟

شیوون خبر نداشت که چگونه ان لباس قاطی رختهای چرک شده بود. 

لیتوک دستپاچه گفت-م منم نمیدونم...واسه همینم برش داشتم...مشکلی نیست میندازمش دور.

اما شیوون دستش را گرفت و مانع اش شد

-بده من خودم میندازمش دور.

-اما ... 

شیوون با لحن دستوری گفت-گفتم بدش به من!

لیتوک به ناچار لباس را به او داد.

شیوون آن را گرفت و به صورت عرق کرده ی لیتوک نگاه کرد...چرا اینقدر مضطرب و ترسیده به نظر میرسید؟...ممکن بود چیزی فهمیده باشد؟...نه این امکان نداشت...لیتوک از کجا باید می فهمید؟

گرچه در هرصورت فرقی نمیکرد امشب همه چیز تمام میشد. 

لباس را در دستش مچاله کرد و بعد با دست دیگرش دست لیتوک را گرفت و اورا به دنبال خودش از اتاق بیرون برد.

لیتوک با ترس گفت-داری منو کجا میبری؟

شیوون برای لحظه ای ایستاد برگشت و به صورت رنگ پریده ی او نیشخند زد 

-معلومه...میبرمت که شام بخوریم. 

و سپس اورا به سالن برد.

اما لیتوک شک داشت که شیوون بخواهد فقط با او شام بخورد...از اینکه شیوون متوجه شده باشد همه چیز را در موردش و ان لباس مشکی میداند میترسید.

شیوون اورا پشت میز شام دونفره ای که به زیبایی تمام تزئین شده بود نشاند...یک شام مفصل همراه با گلدانی از گل های یاس و به همراه شراب سرخ.

شیوون مقابلش نشست و لبخند جذابی زد

-از شام ت لذت ببر فرشته ی من.

لیتوک متوجه شد که عمارت بیش از حد معمول ساکت است...اثری از هیچ کدام از خدمتکارها نبود.

پرسید-خدمتکارها....اونا کجان؟

شیوون جواب داد-امروزو فرستادمشون که برن استراحت کنن...خواستم یه امشب رو تنها باهم باشیم.

لیتوک با شنیدن این حرف مو برتنش راست شد...حالا دیگر شک نداشت که شیوون نقشه هایی برای او دارد وگرنه چرا باید همه ی خدمتکاران را مرخص میکرد؟

شیوون گفت- چرا چیزی نمیخوری عزیزم؟ 

لیتوک سعی کرد ترس و اضطرابش مخفی کند...نباید میگذاشت شیوون بفهمد که او همه چیز را میداند...با تردید به میز شام نگاه کرد...نمیتوانست به غذاهای خوش رنگ و لعاب مقابلش اعتماد 

کند...ممکن بود این حتی اخرین شام زندگی اش باشد...شیوون برای اینکه لو نرود میتوانست با مسموم کردن غذا قصد جانش را کرده باشد!

حال باید چیکار میکرد؟ 

صدای شیوون اورا به خودش اورد

-چرا معطلی؟...اوه اصلا چطوره قبلش به سلامتی همدیگه بنوشیم.

سپس دو جام زرین برداشت و جلوی خودش گذاشت و هردوی انها را پر کرد.

یکی از انها را به طرف لیتوک گرفت.

-برای فرشته ی زیبام.

لیتوک جام را از او گرفت درحالیکه کوچکترین علاقه ای به نوشیدنش نداشت...لیتوک نمیدانست بعد نوشیدن ان صبح روز بعد را می دید...بعید نبود شیوون از قبل داخل شراب زهر ریخته باشد.

سریع بهانه ای تراشید

-شیوون خودت میدونی که من مشروب نمیخورم.

-ایندفعه رو به افتخار من بنوش.

لیتوک جام را روی میز گذاشت

-نه...ممنونم.

شیوون ایندفعه با لحن دستوری تری گفت-ولی من میخوام اونو بنوشی!

-نه! 

شیوون اخمی کرد

-من همسرتم...تو داری دست همسرتو رد میکنی؟...ازت میخوام به سلامتی هم بنوشیم.

-ولی من نه علاقه ای به نوشیدنی دارم و نه حتی گرسنه ام...ترجیح میدم تو اتاق استراحت کنم.

سپس از پشت میز بلند شد...ولی هنوز قدمی برنداشته بود که یکدفعه دست قوی ای بازویش را گرفت و اورا محکم سمت خودش کشید!

لیتوک شوکه و ترسیده به شیوون نگاه کرد...نگاه شیوون در فضای نیمه تاریک اتاق خیلی ترسناک و شیطانی بود.

-چیکار میکنی؟...ولم کن!

تلاش کرد خودش را ازاد کند اما ناموفق بود.

شیوون پوزخندی زد

-تا اینو ننوشی حق نداری جایی بری. 

-این دیوونه بازی ها چیه؟...بهت گفتم نمیخوام بخورمش.

-اما من میخوام بخوریش!

با یک دست به کمر باریک لیتوک چنگ انداخت تا نتواند فرار کند و با دست دیگرش جام را به دهان او نزدیک کرد.

لیتوک که کاکاملامال ترسیده بود با دست زد و جام را زمین انداخت 

-گفتم نمیخورمش!

شیوون اورا رها کرد و قدمی به عقب برداشت...لیتوک نفس نفس میزد و به شدت ترسیده بود...شیوون پوزخندی زد 

-عشقم این چه کاریه؟...من فقط خواستم ساعتی رو باهم خوش بگذرونیم. 

لیتوک با فریاد گفت-منم گفتم نمیخورمش!

برای لحظه ای سکوت برقرار شد و بعد لیتوک که ارام تر شده بود گفت-میرم بخوابم.

میخواست هرچه زودتر از انجا و شیوون دور شود...امیدوار بود که کیوهیون هرچه زودتر برسد.

تقریبا به بالای پله ها رسیده بود که با صدای شیوون از حرکت ایستاد.

-عزیزم ولی من هنوز کارم باهات تموم شده.

لیتوک برگشت و دید که شیوون دارد از پله ها بالا می اید و چیزی در دستانش می درخشد...لیتوک از دیدن برق خنجر شیوون از ترس خشکش زد...او واقعا قصد داشت اورا بکشد! 

تا خواست فرار کند شیوون به او رسیده بود...لیتوک به سرعت خواست از سمت دیگر فرار کند اما پایش روی پله ها سر خورد و بعد اینکه روی پله ها قل خورد با درد روی کف پوش مرمری سالن افتاد.

صدای خنده ی شیوون را شنید

-اوه به نظر میاد فرشته ی من جدی جدی قصد داره پرواز کنه!...

لیتوک با درد از روی زمین بلند شد...میتوانست مایع گرم و لزجی را روی پیشانی اش احساس کند...شیوون را دید که با ارامش و خرامان از پله ها پایین می امد و خنجر ترسناک و تیزش در دستش برق میزد.

شیوون مقابلش که رسید ایستاد

...ولی فرشته ی من تو که بال نداری که بخوای پرواز کنی؟... مگه اینکه خودم بهت بال و پر پرواز بدم!

خم شد و یقه ی لیتوک را با خشونت گرفت و اورا بالا کشید...لیتوک وحشتزده سعی کرد خودش را ازاد کند

-خواهش میکنم منو نکش...شیوون اخه چرا میخوای اینکارو بکنی؟...من...من همسرتم.

-خودتو به اون راه نزن...من میدونم که همه چیزو میدونی!...پس سعی نکن خودتو بی خبر نشون بدی. 

چاقو را به صورت لیتوک نزدیک کرد و باعث شد لیتوک از ترس جیغ بکشد

-خواهش میکنم ...نه!

شیوون نیشخندی زد 

-نترس فرشته ی من...قول میدم سریع انجامش بدم که زیاد درد نکشی... 

لیتوک را روی زمین انداخت

-...فقط یه کوچولو درد داره و بعدش تموم میشه!

لیتوک نالید

-اخه چرا؟

شیوون غرید

-چرا نه؟...چرا نباید اینکارو بکنم؟

لیتوک با گریه گفت-من همسرتم...من دوستت داشتم...چطور میتونی منو بکشی؟...چرا اینقدر سنگدلی؟

-وقتی همه ی مردم با من بی رحم بودن چرا من نباید بی رحم باشم؟...به خاطر از دست دادن ثروتم هیچ کس ادمم حسابم نمیکرد...دیگه از اون ارج و منزلت قبلیم خبری نبود.

-ولی من با این حال دوستت داشتم فکر میکردم توهم دوستم داری.

شیوون با بی رحمی گفت-چون تو یه احمقی...

مقابل لیتوک روی زمین زانو زد...به موهای او چنگ انداخت و سرش را عقب کشید...لیتوک از درد فریاد زد اما وقتی نوک سرد خنجر را روی گلویش احساس کرد نفسش در سینه اش حبس شد!

مطمئن بود زندگی اش به اخر رسیده است...او می مرد بدون اینکه کسی پی به جنایتهای شیوون ببرد.

شیوون با دیدن ترس او نیشخندی زد

-...اره تو یه احمقی...یه احمق کوچولو که به راحتی تو دام تله ای که برات گذاشته بودم افتادی...عاشقم شدی و هرکاری کردی تا همسرم بشی و شدی!...و اینطوری من بالاخره میتونستم ثروت از دست رفته مو برگردونم...رک بگم از شراکت با اون برده ها که چیز خاصی عایدم نمیشد ولی بعد کشته شدن تو اونقدری گیرم می اومد که بخوام تا اخر عمر راحت و اونطور که دلم میخواد زندگی کنم...

اخمی کرد و با خشم ادامه داد

-...اما اون برده های ابله قانون شکنی کردن و تورو نکشتند و کار منو سختتر کردند...حالا من مجبورم خودم با دستهای خودم تورو بفرستم هادس!

لیتوک التماس کرد

-نه خواهش میکنم..خواهش میکنم بزار زنده بمونم...اصلا تموم ثروتم مال تو...من هیچی شو نمیخوام.

-فکر کردی با یه احمق طرفی؟...اگه زنده بمونی لوم میدی اونوقت فکر میکنی اتنی ها به من رحم میکنن؟

نوک خنجر را بیشتر روی گلوی سفید لیتوک فشرد و باعث شد قطره ای خون روی زمین بچکد.

لیتوک به وضوح داشت مرگ به چشمان خودش میدید و هیچ امیدی به نجات نداشت.

شیوون با لحن چندش اوری گفت-چشم هاتو ببیند فرشته ی من...فقط چند لحظه طول میکشه.

لیتوک همانطور که به پهنای صورتش اشک می ریخت چشمانش را بست...نه او نمیخواست بمیرد...نه اینجا...نه اینطوری.

شیوون نیشخندی زد و خواست کار را تمام کند که اتفاق غیرمنتظره ای افتاد...در سالن به شدت باز شد و مردی شمشیر به دست وارد سالن شد.

-اونو ولش کن حروم زاده!

لیتوک چشمانش را باز کرد و شوکه به مرد زیبا و موبلندی که وسط سالن ایستاده بود نگاه کرد.

باورش نمیشد که دارد دوباره اورا می بیند!

"این امکان نداره..."

-هیچول!







نظرات 3 + ارسال نظر
조흐레 چهارشنبه 4 دی 1398 ساعت 20:26

شیوون نامرددددد چیکار به فرشته مون دادی ولش کن هیچول اومد پدرتو در میاره

Bahaar چهارشنبه 4 دی 1398 ساعت 01:00

سلام سامی جونم
خوبی؟
یوهووووو ... زورو وارد می شود، ببخشید هیچللللل وارد می شود
خب تا ورودش که خوبه اما می‌خوام بدونم با اون کوه عضله چطور درگیر میخواد بشه؟

الیسا چهارشنبه 4 دی 1398 ساعت 00:21

تا پارت اخر منکه دق میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد