Loveless 44(آخر)



اینم از قسمت آخر


 

 قسمت چهل و چهارم ( آخر ) :



لیتوک با دیدن هیچول کاملا شوکه شده بود.

شیوون نیز همان قدر و حتی شاید بیشتر از او حیرتزده بود!

مشخص بود که انتظار نداشته است رئیس برده های یاغی این گونه مانع اجرای نقشه اش شود.

هیچول انجا ایستاده بود و صورت زیبایش از شدت خشم سرخ شده بود.

شیوون بالاخره دهان باز کرد

-تو... 

از لیتوک فاصله گرفت اما کامل رهایش نکرد

-...تو دیگه اینجا چه غلطی میکنی؟!

هیچول محکم گفت-بزار لیتوک بره...البته اگه میخوای زنده بمونی!

ابروهای شیوون کمی بالا رفتند

- بزارم بره؟...نمی فهمم...این چه ربطی به تو داره؟

در این لحظه لیتوک گفت-هیچول شیوون کسیه که ته مین رو کشت!... برای اینکه لو قصد کشتن منو داره!

شیوون بیشتر جاخورد

-چی؟!...تو اینو میشناسی؟...

پوزخند زننده اش به روی صورتش برگشت

-...واقعا جالبه.

هیچول جلو امد و گفت-بزار لیتوک بره!... وگرنه با شمشیر من طرفی!

و شمشیرش را بالا اورد

شیوون گفت-با اینکه نمیدونم چی بین تو ...

یقه ی لیتوک را با خشونت کشید و وادارش کرد روی پاهایش بایستد.

-...و همسر دوستداشتنی م گذشته ولی دعوت به مبارزه تو قبول میکنم!...

لیتوک را که به خاطر ضربه ای به سرش خورده بود به زحمت تعادلش را حفظ میکرد را گوشه ای هل داد و لیتوک بدون اینکه اختیاری از خودش داشته باشد دوباره روی زمین پرت شد.

-...فکر کنم بعدا هم بتونم حسابشو برسم!

هیچول با نگرانی به لیتوک نگاه کرد که به نظر بیهوش شده بود...گوشه ای از سرش شکافته بود و خون یک طرف صورتش را کاملا پوشانده بود.

شیوون گفت-خب من اینجام!...بیا شروع کنیم!... بزار ببینم به همون اندازه که خوشگلی قوی هم هستی ؟

هیچول با خشم گفت-مطمئن باش اجازه نمیدم طلوع خورشید رو ببینی!... تو باید تقاص کاراتو پس بدی!

-حرف های شجاعانه ایه واسه کسی که سلاح داره!...شمشیرتو بنداز تا مشتهامون بگه که کی پیروزه میدونه.

و خودش خنجرش را گوشه ای انداخت.

هیچول لحظه ای مکث کرد و بعد اوهم شمشیرش را زمین انداخت

-نمیخوام مثل تو نامرد باشم و با نامردی کسی رو بکشم...

دستان سفیدش را مشت کرد و گارد گرفت‌.

شیوون قهقهه ای زد

-حتی تو این حالت هم زیبایی برده ی فراری!... واقعا مایه تاسفه که بخوام گل زیبایی مثل تورو به هادس بفرستم!

جلو امد و اولین ضربه اش را حواله ی هیچول کرد اما هیچول به سرعت جاخالی داد و مشت خودش را نثار او کرد...لحظات بعد آن دو گرم نبردی تن به تن بودند و هرکدام سعی داشتند دیگری را نقش زمین کنند. 

شیوون این مزیت را داشت که قدش بلندتر بود اما مشتهای سختی کشیده ی هیچول هم قوی بودند.

لحظه ای رسید که هیچول توانست اورا گوشه ای گیر بیاورد و با مشتهای پی در پی اش اورا نقش زمین کند!

هیچول به روی حریف زمین افتاده نشست و گردن اورا گرفت و فشار داد...باید اورا میکشت تا انتقام خون ریخته ی برادر بی گناهش را بگیرد...چنین ادم حیله گر و سنگدلی باید می مرد تا دوباره نتواند به کسی خیانت کند.

شیوون به جلوی پیراهن او چنگ انداخت و سعی کرد با مانده قوایش اورا عقب بزند اما ناموفق بود.

احساس کرد که دیدگانش سیاهی میرود...صورتش کبود شده بود و نمیتوانست نفس بکشد...هیچول فقط زمانی اورا رها کرد که دستهایش بی جان کنار بدنش افتاد و چشمانش بسته شدند...ان موقع بود که رئیس برده ها یقین پیدا کرد که او مرده است.

اورا رها کرد و با عجله به گوشه ای از سالن-جایی که لیتوک افتاده بود - رفت...سر اورا بغل گرفت و صدایش زد

-لیتوک...فرشته ی من... چشاتو باز کن!

قلبش با دیدن صورت غرق خون محبوبش فشرده شد...از خودش متنفر شد که چرا زودتر این موضوع را نفهمیده بود و اجازه داده بود لیتوک اینقدر صدمه ببیند. 

خون روی صورتش را پاک کرد و موهایش را نوازش کرد

-...فرشته ی من...خواهش میکنم بیدار شو...

پلک های لیتوک تکانی خوردند و چشمانش به ارامی باز شدند...اولین چیزی که دید صورت زیبا و خیس از اشک هیچول بود...به شدت تار می دید...مطمئن نبود چیزی که می بیند واقعیت داشته باشد.

با صدای ضعیفی گفت-این تویی هیچول؟...واقعا خودتی؟

هیچول با گریه گفت-اره خودمم عزیزم.

لیتوک خواست جواب بدهد که با دیدن کسی که پشت سر هیچول بود از ترس چشمانش گشاد شدند خواست به هیچول هشدار دهد اما کاملا دیر شده بود!

وقتی خنجر شیوون پشت هیچول را شکافت هیچول از درد نالید.

شیوون خنجر خون چکانش را از پشت او بیرون اورد و اورا با لگد کنار زد و اینبار خنجرش را در سینه اش فرو کرد و خون از سینه ی نحیف هیچول فواره زد!

لیتوک با اخرین بازمانده ی توانش فریاد زد

-نه!...با اون کار نداشته باش!...تو میخواستی منو بکشی خواهش میکنم هیچول رو ولش کن!

شیوون به طرف او برگشت...از چشمان سرخش خون می بارید و باعث شد لیتوک از ترس به خودش بلرزد

شیوون نیشخندی زد

-به زودی نوبت توهم میرسه فرشته ی خیانتکار من... تو رو هم میفرستم بغل دست این معشوق عزیزت تا تنها نمونه.

با بی رحمی لگدی به زخم هیچول که روی زمین افتاده بود زد و باعث شد از درد فریاد بزند.

-...اما اول اجازه بده حساب اینو برسم... 

به موهای بلند هیچول چنگ انداخت و بدن نیمه جان و غرق خون اورا بالا کشید و بعد گفت-... به صورت قشنگش نگاه کن و موهای ابریشمی ش یادت بمونه!... ببین چطوری جلوی چشمات میکشم!...از دیدن مرگش لذت ببر عزیزم.

لیتوک با گریه گفت-نه!...خواهش میکنم!...منو بکش ولی با اون کار نداشته باش...این ربطی به هیچول نداره...تو از اول میخواستی منو بکشی.

-چرا داره!...تو با این مرد به من خیانت کردی!

-تو داری حرف از خیانت میزنی؟ درحالیکه خودت از همه بیشتر به اطافیانت خیانت کردی؟ 

-حتی اگه اینطور باشه هم فعال قدرت دست منه!...

خنجرش به سمت سینه ی هیچول نشانه رفت 

-...خوب نگاه کن فرشته چون بعد نوبت توئه!

لیتوک نمیتوانست انجا بشیند و شاهد مردن هیچول باشد پس با وجود در شدید و سرگیجه اش به طرف شیوون حمله برد و سعی کرد اورا از هیچول دور کند ولی شیوون به اسانی با یک دست اورا کنار زد و باعث شد گوشه ای پرت شود.

لیتوک به سختی بلند شد و روی پاهایش ایستاد...انجا بود که متوجه کمان و تیردانی که روی دیوار بود شد سریع به ان طرف رفت و انها را از روی دیوار قاپید.

شیوون متوجه شد که او چه قصدی دارد چون به سرعت بدن هیچول را مثل سپر جلوی خودش گرفت و خنجرش را روی گردن باریک او گذاشت.

رو به لیتوک که زه کمان را به سختی میکشید گفت-میخوای چیکار کنی؟

لیتوک با وجود اینکه به سختی می دید اورا نشانه گرفت

-هیچول رو رهاش کن وگرنه...وگرنه...

شیوون نیشخندی زد

-وگرنه چیکار میکنی؟...منو میکشی فرشته کوچولو؟

لیتوک گفت-شک نکن که اینکارو میکنم!

شیوون اورا دست انداخت

-اونوقت تنهایی اینکارو میکنی یا قراره کسی بهت کمک کنه؟

-میتونی  امتحان کنی...

دستهایش می لرزید و به خاطر ضربه ی سختی که به سرش خورده بود حتی به درستی شیوون و هیچول را نمی دید اما سعی کرد محکم باشد و صدایش نلرزد 

-...خودت میدونی که تیرم خطا نمیره.

-ولی شاید ایندفعه به خطا رفت... 

بدن کوچک و نیمه جان هیچول را کاملا مقابل خودش نگه داشت طوری که بدن خودش از تیر احتمالی لیتوک مصون می ماند...خنجرش را روی گردن هیچول فشرد

-...کمان رو بنداز وگرنه گلوی بلوری این برده رو گوش تا گوش میبرم!

-اگه اینکارو کنی میکشمت!

-اوه چه شجاع شدی...ولی من این برده رو میکشم حتی اگه خودمم بمیرم!

-نه...ولش کن.

شیوون غرید-کمان تو بنداز تا ولش کنم.

-تو اینکارو نمیکنی. 

-چرا میکنم.

لیتوک داد زد

-انتظار داری بعد این همه کارهایی که کردی باز حرفتو باور کنم؟

-میتونی باور نکنی و شاهد مرگ معشوق زیبات باشی...انتخاب با خودته.

لیتوک نمیدانست که چه کار کند...اگر در حالت عادی بود و میتوانست درست از چشمانش استفاده کند میتوانست به راحتی شیوون را با تیر بزند اما در ان شرایط که نمیتوانست درست ببیند ممکن بود تیرش به جای شیوون به هیچول اصابت کند...با این حال حتم داشت حتی اگر کمانش را زمین بگذارد شیوون عمرا انها را زنده میگذاشت پس فقط یک راه برایش می ماند.

شیوون گفت-تصمیمت چیه عزیزم؟...

لیتوک بدون اینکه کمان را پایین بیاورد چشمانش بست.

"الهه ی من خواهش میکنم کمکم کن...فقط همین یه بار..."

هنوز میتوانست صدای شیوون را بشنود

-...من هنوز منتظرم...کمان تو میندازی یا این برده رو بکشم؟

لیتوک چشمانش را باز کرد و محکم گفت-تو اینکارو نمیکنی...من اجازه نمیدم که دیگه به کسی صدمه بزنی!

بدون اینکه به شیوون فرصت جواب دادن بدهد تیر را رها کرد...شیوون به قدری از این حرکت لیتوک شوکه شد که نتوانست کوچکترین واکنشی نشان بدهد.

در کثری از صدم ثانیه تیر به او و هیچول رسید و سپس هردو نقش زمین شدند!

لیتوک سراسیمه به طرفشان رفت...تیرش درست در وسط پیشانی شیوون نشسته بود و چشمان او برای همیشه بسته شده بودند! 

لیتوک به سرعت بدن ظریف و خونالود هیچول را در آغوش کشید.

-هیچول...هیچول...لطفا چشاتو باز کن!...

زخم هایش خیلی عمیق بودند و خون از انها بیرون میزد

لیتوک با گریه دوباره اسم اورا صدا زد

-هیچول خواهش میکنم منو تنها نزار....خواهش میکنم!

سرش را روی سینه ی خونالود هیچول گذاشت و بلند بلند گریه کرد تا اینکه صدای پاهایی را شنید.

صدای اشنایی اسمش را صدا زد

-لیتوک!

لیتوک سرش را بلند کرد و از پشت پرده ی اشک به زحمت توانست کیوهیون و برده ای را که به دنبال او فرستاده بود را ببیند.

کیوهیون که با دیدن ان صحنه کامال شوکه شده بود پرسید-...اینجا چه خبره؟

با دیدن پسرعمویش بغضش ترکید

-کیو...

و با شدت بیشتری گریست...



مراسم عروسی زوج جوان اتنی با ریختن گل روی سرشان و دست به دست هم دادنشان به پایان رسید.

پدر داماد جلو رفت و پسرش را در اغوش گرفت و گفت-بهت تبریک میگم.

کیوهیون لبخند محوی زد

-ممنونم پدر.

از هم جدا شدند و پدر ش ریووک هم بغل کرد و به او تبریک گفت...اشپز کوچک دربار کمی سرخ شد و زیر لب تشکر کرد.

سپس پدر و عمویش برایشان دعای خیر و سلامتی کردند و با مشایعت دوستان و فامیل ها به اتاق خوابشان رفتند تا اولین شب زندگی مشترکشان را تجربه کنند.

زوج جوان وارد اتاق بزرگشان شدند...جایی که تختی بزرگ و پوشیده از گلبرگهای رز انتظارشان را میکشید.

کیوهیون به اسانی ریووک را بلند کرد و روی تخت گذاشت و بوسه ی کوتاهی روی لب هایش گذاشت...درست بود که انشب قرار بود بهترین شب زندگی کیوهیون باشد اما کاری داشت که باید قبلش انجام میداد.

به صورت سرخ شده ی همسرش لبخندی زد

-عزیزم هردومون خیلی منتظر امشب بودیم ولی میتونی کمی دیگه صبر کنی؟...لازمه جایی برم و کاری رو انجام بدم.

ریووک با اینکه کمی تعجب کرده بود اما سرش را به ارامی تکان داد که لبخند کیوهیون عمیق تر شد و بوسه ی دیگری روی لب های کوچک و خواستنی همسرش گذاشت.

زمزمه کرد 

-زودی برمیگردم. 

به ارامی از اتاق بیرون امد و بدون اینکه دیده شود به طرف در خروجی عمارت رفت...شاید اگر هرکس اورا می دید که حجله را رها کرده است و به دنبال انجام کار دیگری رفته است اورا دیوانه می پنداشت اما کیوهیون باید کاری را انجام میداد که برایش خیلی مهم تر از شب حجله اش بود.

بدون اینکه کسی اورا ببیند سوار اسبش شد و به طرف عمارت پسرعمویش چهارنعل تاخت.

به خاطر سرعت خیلی زود به عمارتی که از مرمر سفید ساخته شده بود رسید از اسب پیاده شد و به طرف دو مردجوانی رفت که کنار دو اسب تازه نفس انتظار اورا میکشیدند.

لیتوک با دیدن پسرعمویش لبخند زد

-بالاخره اومدی کیو!

کیوهیون پرسید-اماده اید؟...وسایلی که لازم دارید رو برداشتید؟

لیتوک گفت-تموم اونچه که لازم داریم رو برداشتیم.

و دست مرد زیبایی که کنارش ایستاده بود را محکم تر گرفت. کیوهیون پرسید-خوبه...

سپس از مرد دوم پرسید-...هیچول راستی زخمت چطوره؟

هیچول با قدرشناسی گفت-طبیبی که فرستاده بودی کارشو به خوبی انجام داده...الان از هرزمانی بهترم.

کیوهیون لبخند زد 

-خوشحالم که اینو میشنوم....تو باید کاملا قوی و سالم باشی تا بتونی از پسرعموی عزیز من مواظبت کنی.

هیچول با عشق به لیتوک نگاه کرد 

-تا اخرین قطره ی خونم ازش محافظت میکنم. 

شبی که شیوون قصد جان لیتوک را کرده بود کیوهیون خیلی دیر رسیده بود اما با این حال توانسته بود هیچول را نجات دهد و مخفیانه طبیبی حاذق را بالای سر او بیاورد و دور از چشم بقیه اورا درمان و مخفی کرده بودند. 

همینطور کیوهیون جنایتهایی که شیوون را برای همه فاش کرده بود به همین دلیل مقامات اجازه نداده بودند که بدن شیوون طبق رسوم ان زمان سوزانده شود و برای مجازات اورا بیرون از شهر دفن کرده بودند.

کیوهیون پرسید- لیتوک میدونم که سرسری این تصمیم رو نگرفتی و همینطور میدونم که چقدر تو و هیچول همو دوست دارید ولی مطمئنی که میخوای اینکارو کنی؟

لیتوک گفت-اگه این تنها راهی باشه که بتونم با هیچول باشم اره!

-پس پدرت چی؟...اون خیلی دلتنگت میشه.

-منم دلتنگش میشم...لطفا بعد اینکه من رفتم همه چیزو بهش بگو...بگو که من مجبور بودم که برم چون در اتن هیچ نجیب زاده ای نمیتونه با یه برده ازدواج کنه...بهش بگو یه روز برمیگردم...روزی که بین یه نجیب زاده و یه برده تفاوتی نباشه.

کیوهیون سری تکان داد.

هیچول گفت-بهتره دیگه حرکت کنیم...تا قبل طلوع خورشید باید از اتن دور شده باشیم.

لیتوک سری تکان داد

-باشه.

سپس کیوهیون را در اغوش کشید.

کیوهیون روی شانه ی او گفت-دلم برات تنگ میشه پسرعموی عزیزم.

لیتوک درحالیکه اشک می ریخت گفت-منم همینطور.

از هم جدا شدند و کیوهیون بینی اش را بالا کشید

-امیدوارم زودی همو ببینیم.

لیتوک گفت-لطفا مراقب پدرم باش.

-حتما.

لیتوک به ارامی پیشانی اورا بوسید

-خدایان نگهدارت.

و سپس بعد اینکه به هیچول کمک کرد سوار اسب شود خودش هم روی زین اسب ش نشست.

کیوهیون درحالیکه اشک می ریخت برای انها دست تکان داد

-خوشبخت بشید!

هیچول و لیتوک هم برای او دست تکان دادند و سپس اسبهایشان را هی کردند و به تاخت از انجا دور شدند.

کیوهیون مدتی انجا ایستاد و دور شدن ان دونفر را تماشا کرد.

آن دو می رفتند تا جایی دور زندگی مشترکشان را شروع کنند...جایی که خبری از طبقات اجتماعی نباشد...جایی که ثروت و مقام برای کسی مهم نباشد...جایی که فقط انسانیت باشد و ازادی... 

 

جایی که تنها عشق حاکم باشد...



پایان




نظرات 4 + ارسال نظر
nana شنبه 23 فروردین 1399 ساعت 13:51

سلام
خیلییییی خوب بود

Mrym چهارشنبه 18 دی 1398 ساعت 22:20

خسته نباشی
خیلی قشنگ بود
دلم براشون تنگ میشه
با جمله اخرت یاد ملت عشق افتادم

مهدیس پنج‌شنبه 12 دی 1398 ساعت 03:02

سیلام سامی هیونگم
خوبیییی؟؟؟؟
دلم خیلییییی برررات تنننگ شدههه بووود
چ خبرا هیونگم؟؟
حالت خوبه؟؟؟
کلی بهت پیام دادم ولی جواب ندادی
نکنه دیه دوسم نداری

Bahaar شنبه 7 دی 1398 ساعت 23:28

سلام سامی جونم
خوبی؟
لی لی لی لی ... و اون ها تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند
خیلی خوب بود و دوستش داشتم
خسته نباشی عزیز دلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد