Red and white season 2 (جانشین شیطانی) قسمت دوازدهم





  قسمت دوازدهم :



چند ساعتی از به هوش آمدن پسرک موبنفش میگذشت و او بعد از خوردن غذای مقوی و نوشیدن خون تازه بر روی تختش نشسته بود تا به سوالات پرنس سفیدپوش خون آشام ها پاسخ دهد.

در اتاق به جز پرنس ، کیوهیون و جی ار نیز حضور داشتند.

جی ار کسی بود که در تمام مدتی که پسر بیهوش بود کنارش مانده بود.

عجیب بود که با اینکه اورا نمی شناخت حس عجیبی به آن پسرک زیبا داشت طوری که سبب میشد تا نتواند برای لحظه ای تنهایش بگذارد.

پسرک زخمی به تاج تخت بزرگ و راحتش تکیه داده بود و با نگاه نگرانی منتظر بود تا پرنس سوالاتش را شروع کند.

صورتش رنگپریده و بدنش به قدری لاغر و ضعیف بود که نشان می داد روزهای سختی را از سرگذرانده است اما با وجود تمام این ها زیبایی پسر واقعا خیره کننده بود.

پوستش به سفیدی برف و چشمان درشت و زیبایی داشت و لبان صورتی اش قلبی شکل بودند.

طوری که جی ار فکر میکرد میتواند تا پایان دنیا همانجا کنار تخت بشیند و فقط صورت اورا تماشا کند.

بعد گذشت دقایقی که برای خون آشام کوچک زخمی مانند عمری بود بالاخره پرنس دهان باز کرد

-خب به نظر میاد که حالت بهتر شده... 

همانطور که لحنش جدی بود تلاش داشت تا ملایم و نرم باشد‌ 

آن پسر به شدت کم سن و سال به نظر میرسید و شرایط جسمی اش هنوز مناسب نبود.

-... میتونم اسم تو بپرسم؟... و اینکه چند سالته ؟

پسر موبنفش جواب داد

-اسمم رنه... چویی رن... 

همچنان سعی داشت به چشمان آرام لیتوک نگاه نکند.

کاملا مشخص بود که از بودنش در برابر پرنس معذب است.

لیتوک این را فهمید و لبخندی به لب آورد تا او احساس آرامش کند.

-لازم نیست نگران باشی... من بهت صدمه نمیزنم... فقط به سوالام درست جواب بده.

رن سرش را تکان داد ولی هنوز قادر به نگاه کردن به چشمان پرنس نبود.

لیتوک با همان لحن نرم و آرامش پرسید-خوبه... حالا بهم بگو چند سالته؟

رن جواب داد-هفده سالمه.

-به نظر نمیاد که اهل سئول باشی... اهل کجایی رن؟

-من و پدر و مادرم پوسان زندگی میکردیم.

-پوسان؟

رن دوباره سرش را تکان داد

-چطور شد که به سئول اومدی و گیر ان خون آشام... پدر و مادرت کجان؟

اینبار رن برای جواب دادن مکث کرد.

لیتوک پرسید- نمیخوای جواب بدی؟

رن قبل اینکه دهان باز کند لبش را گاز گرفت.

درحالیکه لبان قلبی شکلش به وضوح می لرزیدند گفت-پدر و مادرم... اونا... چند ماه قبل توسط شکارچی های خون آشام کشته شدن!...

لیتوک با تعجب پرسید-شکارچی ها اونارو کشتن؟... چطوری؟!

رن توضیح داد

-مدتی بود که تو پوسان انسانها کشته میشدن و خون شون تماما مکیده میشد... پدر و مادرم میگفتن که اینا کار خون آشام های وحشیه ولی وقتی سروکله ی شکارچی ها پیدا شد اونا شروع به کشتن همه ی خون آشام ها کردن!... 

قطرات اشک یکی پس از دیگری روی گونه های سفید خون آشام کوچک چکید

-... برای شکارچی ها فرقی بین یه خون آشام شهروند و یه خون آشام وحشی وجود نداشت!... اونا همه رو کشتن و من فقط به خاطر فداکاری والدینم بود که زنده موندم.

رن به وضوح هق هق میکرد و بدن نحیفش می لرزید.

جی ار نتوانست بی تفاوت بماند.

دست اورا گرفت و اندکی فشرد.

دلشو خواست که میتوانست بدن کوچک او را در آغوش بکشد و آرامش کند.

با اینکه اصلا آن پسر را نمیشناخت اما عجیب غم و نارحتی او عذابش میداد.

لیتوک با تاسف گفت-متاسفم... حتما خیلی برات سخت بوده.

رن در میان اشک ریختنش به سختی گفت-پدر و مادرم در طول عمرشون به هیچ انسانی حمله نکرده بودن... کاملا بیزار بودن و دولت به اونا مثل بقیه خون آشام های متمدن حقوق شهروندی داده بود اما... 

بغضش بیش از این مجالش نداد و ساکت شد. 

لیتوک مدتی صبر کرد تا رن آرام بشود.

بعد دقایقی پرسید-چی شد که پات به سئول اومدی؟

رن با پشت دست اشک هایش ر پاک کرد و گفت-پدر و مادرم زمانی که فراریم میدادن گفتن که بیام سئول و شهر خون آشام ها رو پیدا کنم... گفتن که اونجا جام امنه... منم به هرزحمتی خودم رسوندم سئول اما دیشب و قبل اینکه بتونم شهر خون آشام ها رو پیدا کنم به چند خون آشام وحشی برخوردم... 

برگشت و نگاه تشکر آمیزی به جی ار انداخت که هنوز دستش را در 

دستش گرفته بود

-... اون دو خون آشام شجاع نجاتم دادن.

جی ار احساس کرد که با دیدن لبخند کوچک او ضربان قلبش تند میشود‌

این برای اولین بار بود که رن لبخند میزد و جی ار فکر کرد که آن زیباترین لبخند دنیاست!

لیتوک گفت-مایه ی خوشحالیه که هیچول و جی ار به موقع اونجا بودن که نجاتت بدن... رن... میدونم که روزهای سختی رو از سر گذروندی ولی دیگه در امنیت کامل هستی... اینجا رو خونه ی خودت بدون...

نگاه کوتاهی به دستان درهم قفل شده ی جی ار و رن انداخت و لبخند گرمی زد

-... جی ار کنارت می مونه... اگه چیزی لازم داشتی بهش بگو.

جی ار گفت-من ازش مراقبت میکنم تا حالش زودی خوب شه!

لیتوک گفت-همین کارو بکن.

سپس از جایش بلند شد و همراه کیوهیون خارج شد و دو خون آشام جوان تر را در اتاق تنها گذاشت.

همین که از اتاق بیرون آمدند کیوهیون پرسید-پرنس مطمئنید که اون حقیقت رو میگه؟

لیتوک جواب داد

-دلیلی نداره که دروغ بگه... و حتی اکه دروغ هم بگه یه خون آشام تو سن کم چه مشکلی میتونه درست کنه؟ 

-پس میخوای اجازه بدی که بمونه؟

لیتوک سرش را تکان داد

-همینطوره... به جی ار بسپار که تا مدتی تنهاش نزاره تا مطمئن شیم مشکل ساز نیست.

-باشه‌.



بعد دو روزی که در استراحت مطلق به سر برده بود یسونگ به او اجازه داده بود تا به سر تمریناتش برگردد.

زخم شانه اش کاملا بهبود یافته بود و با تغذیه از خون پرنس احساس میکرد حتی قوی تر و آماده تر از قبل زخمی شدنش است!

همان طور که با مهارت ششیرش را حرکت میداد و با حرکات سریع و ماهرانه اش هوا می شکافت به اولین مبارزه و نبردش فکر میکرد.

آن لحظات بدون شک جز سخت ترین و دلهره آورترین لحظات زندگی اش بودند!

او ناچار شده بود تا از تمام توان و قدرتی که داشت برای نجات جان خودش و بقیه به کار گیرد.

و در کمال حیرت و ناباوری اش او پیروز این مبارزه بود!

و همین سبب میشد تا به خودش و توانایی هایش امیدوار شود.

او یک بار توانسته بود تا جان بقیه را نجات دهد پس در آینده هم میتوانست اینکار را تکرار کند.

درحالیکه جریانی از انرژی را در وجودش احساس میکرد ضربات شمشیرش را محکم تر کرد.

او باید بازهم قوی تر میشد تا بتواند از پرنسش محافظت کند.

نمیدانست چه مدت در تلاش تمرین بود که با شنیدن صدایی از تمرین کشید.

-چه ضربات پرقدرتی!

هیچول با شنیدن صدای همسرش برگشت و با صورت مهربان و متبسم او مواجه شد.

با خوشحالی گفت- لیتوک!

لیتوک به طرفش رفت و لبخندزنان گفت-کیوهیون گفت که دیگه چیزی نداره تا بهت آموزش بده ولی من باور نکردم.

هیچول اخم کوچکی کرد

-چون تو هیچ وقت به توانای های من باور نداری!

لیتوک یک ابرویش را بالا داد

-پس چرا منو از اشتباه در نمیاری؟

هیچول که متوجه ی منظور او نشده بود با تعجب پرسید-منظورت چیه؟

لیتوک جواب داد-باهام مبارزه کن!...

یکی از شمشیرهایی که آنجا بود را بیرون کشید

-... بهم نشون بده که چی بلدی!

هیچول جاخورده بآد.

با اینکه مدت زیادی از ازدواج شان میگذشت ولی هرگز فرصت نشده بود تا باهم تمرین کنند.

لیتوک با دیدن مکث او نیشخندی زد

-نکنه آموزش هاتو اونطور که باید یاد نگرفتی؟

هیچول لبانش را جمع کرد

-معلومه که یاد گرفتم!... 

با شمشیرش گارد گرفت و با اعتماد به نفس کامل گفت-... فقط مواظب باش تا آسیبی نبینی!

لیتوک خندید

-بهم آسون بگیر باشه؟

و او نیز گارد گرفت.

هیچول گفت-بهت قولی نمیدم چون باید تموم توانایی هامو نشون بدم تا باورت بشه من ضعیف نیستم!

این هیچول بود که حمله را شروع کرد.

حرکت شمشیرش سریع و کاملا حساب شده بود اما لیتوک خیلی فرز خودش را عقب کشید 

هیچول سریع روی پنجه ی پایش چرخید و حمله ی دوم را آغاز کرذ.

این یکی قدری قوی تر از دیگری بود و لیتوک مجبور شد این بار حمله ی اورا دفع کند.

هیچول پوزخندی زد و بی درنگ ضربه ی بعدی را زد.

لیتوک خودش را از مسیر ضربات سریع شمشیر او کنار کشید و با پرشی بلند از او دور شد.

شمشیرش را غلاف کرد و درحالیکه لبخند رضایتی بر لب داشت گفت

-باید اعتراف کنم خیلی بهتر از اون چه هستی که تصورشو داشتم!

هیچول با غرور گفت- معلومه!

او نیز شمشیرش را غلاف کرد.

به لیتوک نزدیک شد و با لحن آرام تری گفت-حالا باورت شد که من قوی ام و نیازی به مراقبت ندارم؟

لیتوک به وضوح میتوانست در لحن او دلخوری اش را احساس کند.

حق با هیچول بود ضعیف نبود و لیتوک با رفتارش و تلاشش برای مراقبت از او تنها آزارش داده بود.

با هردو دست صورت هیچول را قاب گرفت و به چشمان درشت و زیبایش نگریست.

-پس باید ازت معذرت بخوام... مگه نه؟

گونه های هیچول اندکی رنگ گرفت

-نیازی نیست... همین که فهمیدی کافیه.

لیتوک با شنیدن این لبخند محوی زد و صورتش را به صورت همسرش نزدیک کرد و اجازه داد تا بینی هایشان باهم تماس پیدا کنند.

-کاری که دو شب قبل انجام دادی شجاعت زیادی میخواست و من خوشحالم که کسی مثل تو کنارمه... من بهت افتخار میکنم.

هیچول از شنیدن این تعریف غیر منتظره جاخورد 

-لیتوک... 

اما لیتوک با فشردن لبانش به روی لبان او ساکتش کرد.

هیچول فقط میتوانست شوکه بوسه ی او را قبول کند.

لبان نرم لیتوک میدانستند چگونه ببوسند تا آرامش کنند.

دستان هیچول دو کمر پسر سفیدپوش حلقه شد و جواب بوسه ی همسرش را داد.

بعد لحظاتی که غرق چشیدن طعم شبرین لبان دیگر بودند لیتوک با عقب کشیدن سرش بوسه را شکست

درحالیکه هنوز با دستانش صورت اورا گرفته بود گفت-میخوام بدونی که تو فوق العاده ای!... فوق العاده ترین کسی هستی گه به عمر ددم!

و دوباره لبانش را هیچول را بوسید.

این بار گرم تر و پرشور تر از قبل تا احساس واقعی اش را نسبت به او نشان دهد.




نظرات 3 + ارسال نظر
rwforugh جمعه 25 بهمن 1398 ساعت 22:51 http://kimryeowookfanclub.mihanblog.com

سلام خسته نباشییییی خیلی خوشحالم یه سایت سر پا از فیکشنای سوجو پیدا کردم میشه لطفا بیای تلگرام یه صحبت داشته باشیم منم برای سایتم میخواستم ببینم اجازه میدی از داستایی که ریووک داره با نویسندگی خودت و مرجع سایت خودت توی سایت قرار بدم؟

الهام یکشنبه 13 بهمن 1398 ساعت 22:37

لایک.. چه عجب بعد مدت ها

الیسا یکشنبه 13 بهمن 1398 ساعت 22:15

بالاخره بعد از مدت هاااااااااااااا
چقدر دلم برای زوج شیرینمون تنگ شده بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد