Red and white season 2 (جانشین شیطانی) قسمت چهاردهم




بعد مدتها 


  



قسمت چهاردهم :



بعد سکس پرشورشان در آغوش یکدیگر آرام گرفته بودند و انگشتان بلند پرنس به نرمی موهای ابریشمی و کوتاه هیچول را نوازش میکرد.

هیچول چشمانش را بست و غرق آغوش گرم و نوازش های لطیف فرشته اش شد.

چقدر این لحظات برایش شیرین و لذت بخش بودند.

حس میکرد که بالاخره آن چه که میخواست را در زندگی اش دارد.

لیتوک به او اطمینان داشت و تمام خون آشام ها نظرشان درموردش تغییر کرده بود.

مطمئن بود اگر تلاش بیشتری کند میتواند نظر اینیانگ را نیز در مورد خودش عوض کند.

با صدای نرم و آهنگین لیتوک از افکارش بیرون آمد.

-به چی فکر میکنی عشقم؟

هیچول جواب داد

-به چیزایی که تغییر کرده... بعد نجات دادن رن همه دیگه یه حساب دیگه روم باز کردن.

لیتوک لبخندی زد و بعد بوسه ای که به روی موهایش گذاشت

-درسته... تو کار مهمی کردی ولی ازت میخوام دیگه تکرارش نکنی... من نمیخوام آسیبی بهت برسه... 

هیچول از آغوش او بیرون آمد و کمی خودش را بالا کشید تا بتواند به همسرش نگاه کند

درحالیکه به وضوح اخمی کرده بود گفت-تو هنوزم داری منو دست کم میگیری!... به این زودی یادت رفت که چطور به تنهایی حساب اون دوتا خون آشام وحشی رو رسیدم ؟

لیتوک به نظر میرسید کمی از واکنش او جاخورده است.

اما با لحن آرام همیشگی اش گفت-من خوب میدونم که تو چقدر فوق العاده ای!... تو نشون دادی یه جنگجوی واقعی هستی و تو مواقع نیاز میتونی از خودت و بقیه دفاع کنی... 

گونه هایش کمی رنگ گرفت

-... تو حتی نشون دادی اونقد قوی هستی میتونی تو تخت هم رییس باشی!... ولی چولا تو سئول اتفاقاتی داره میفته که حتی نیروی منم نمیتونه جلوشو بگیره... خون آشام های وحشی به طرز عجیبی تو شهر زیاد شدن... ما نمیدونیم اونا از کجا میان... به راحتی آدم میکشن و مقامات انسان ها مارو مسئول میدونن.

هیچول گفت-پس این چیزیه بود که این همه مدت ذهن تو به خودش مشغول و خسته ت میکرد.

لیتوک در تایید سرش را تکان داد

-من باید با خونم از شهر خون آشام ها محافظت کنم و با افرادم از مردم بیگناه سئول.

هیچول گفت-پس بزار منم کمکت کنم!

-چولا... 

هیچول بیشتر اصرار کرد

-من از روز اول به همین دلیل همسرت شدم... که کنارت باشم... کمکت کنم و ازت محافظت کنم!... و حالا که قدرتشو دارم میخوام اینکارو انجامش بدم!... اجازه بده تو کشیک شبانه به بقیه کمک کنم... قول میدم اگه با خطر بزرگی مواجه شدم خودمو درگیر نکنم.

لیتوک نگاه غمگین و خسته اش را به او دوخت‌.

-هیچول...

هیچول به رویش خم شد و خواهش کرد

-نه نیار ... باشه؟

لیتوک دستش را بالا آورد و این بار صورت سفید هیچول را نوازش کرد

-اخه چرا اینقدر لجبازی؟

هیچول اخمی کرد و سرش را عقب کشید

-تنها کسی که تو این اتاق لجبازه تویی!

با حالت قهر پشت به او روی تخت نشست و دستانش را روی سینه اش جمع کرد.

اما لحظه ای طول نکشید که بازوان لیتوک را دور خودش احساس کرد.

لیتوک چانه اش را روی شانه ی سفید و برهنه ی او گذاشت و زمزمه کرد

-بسیار خب... هرکاری میخوای انجام بده...

هیچول با خوشحالی سمتش برگشت که لیتوک اضافه کرد

-... اما یادت نره سلامتی خودت از همه چیز مهم تره!

هیچول پرسید-پس یعنی اگه دیدم پسری مثل رن تو خطره نرم جلو و کمکش نکنم؟

-اگه دیدی از توان ت خارجه درگیرش نشو... هیچول خون تو با ارزش تر از این حرفاس.

هیچول لبخند کجی زد

-میدونم... من خون مو برای تغذیه ی تو ذخیره ش میکنم.

لیتوک لبانش جمع کرد

-منظورم ابن نبود...چولا تو خیلی چیزاست که نمیدونی‌.

هیچول گفت-پس بهم همه چیزو بگو تا بدونم!

-فعلا زمان مناسبش نیست.

هیچول را رها کرد و به پهلو روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست.

هیچول با اعتراض گفت-یااا پارک جانگسو با خوابیدن ت نمیتونی از جواب دادن فرار کنی!

به رویش خیمه زد و کف دستانش را دو طرف سرش به روی بالشت تکیه داد.

-تو باید امشب همه چیزو بهم بگی!... تموم شو!

لیتوک بدون اینکه چشمانش را باز کند گفت-به موقع ش همه چیزو بهت میگم... وقتی آماده شدی!

هیچول صدایش را بالا برد

-من الانم آماده م!

اما این بار جوابی از طرف لیتوک در کار نبود و لحظاتی بعد صدای خروپف آهسته اش بلند شد‌.

هیچول متعجب پلک زد

-چطور میتونی به این سرعت بخوابی؟!

از روی لیتوک کنار رفت و دوباره نشست.

میدانست تا زمانی که خود لیتوک نخواهد نمیتواند چیزی از زبان او بیرون بکشد.

آهی کشید و گفت-میدونی؟... کم کم دارم به این نتیجه میرسم که این زندگی اون زندگی ای که میخواستم داشته باشم نیست... زمانی که تو دانشگاه عاشق ت شدم تصور داشتم وقتی بهت برسم یه زندگی آروم و عاشقونه کنارهم داشته باشیم... ولی ما سه ساله ازدواج کردیم و هنوز حتی برای یک بار سر یه قرار واقعی نرفتیم... مسخره ست که تو این شرایط سختی که ازش گفتی بخوام واسه این چیزا غر بزنم ولی واقعا این وضعیت اذیتم میکنه... با این حال... 

دوباره به روی لیتوک خم شد و صورت معصوم اورا در خواب تماشا کرد‌

-با این حال هنوزم با تموم وجودم دوستت دارم و عاشق تم... بیشتر از هرکسی تو تموم زندگیم‌.

و قبل از اینکه هسر خوابیده اش را در آغوش بکشد بوسه ای به پیشانی اش زد.



آنشب نیز نوبت کشیکش بود و بدون اینکه از تاریکی حاکم بر شهر و موجودات پنهان شده در سایه ها ترسی داشته باشد مثل همیشه به کار پاسبانی و محافظت از شهر ادامه میداد.

از روی ساختمان های بلند انسان ها را تماشا میکرد که بی تفاوت به خطراتی که در سایه های شب انتظار شان را میکشید درحال رفت و آمد بودند.

موجوداتی ضعیف با عمری فانی که به راحتی میتوانستند کشته شوند.

نگاهش بین آنها در حرکت بود و هر از گاهی جایش را عوض میکرد و از ساختمان های بلند سئول مراقب کوچکترین حرکت مشکوکی بود تا بتواند به سرعت جلوی وقوع فاجعه را بگیرد.

با دیدن پیکر کوچک و آشنایی در یکی از خیابان ها توجه اش به او جلب شد.

چشمان تیزبین ش اشتباه نمیکرد.

او همان پسری بود که مدتی قبل اورا از دست اشرار نجات داده بود.

متعحب بود که چگونه دوباره تنهایی آن موقع شب از خانه بیرون آمده است.

اینکه ممکن بود چه بلایی سرش بیاید ربطی بهش پیدا نمیکرد.

او فقط وظیفه داشت تا جلوی حمله ی خون آشام های وحشی را به مردم شهر بگیرد.

اما هرکاری کرد نتوانست نسبت به آن پسر بی تفاوت بماند.

بدون اینکه دیده شود و کاملا پنهان در سایه ها از ساختمان پایین آمد و پسرک را تعقیب کرد.



بعد مدتی که به تعقیب او پرداخت متوجه شد که پسر وارد باری شد و او نیز به دنبالش داخل رفت.

 داخل بار پر از مشتری های مختلف بود ولی به راحتی توانست اورا از میان آنها تشخیص دهد که بعد اینکه سفارشش را گرفت به طرف یکی از میزها رفت و پشتش نشست.

با رعایت فاصله پشت میزی نشست و اورا زیرنظر گرفت.

پسر شروع به نوشیدن کرد.

پیک ها را یکی پس از دیگری پر میکرد و یک ضرب می نوشید.

کمی که گذشت متوجه شد پسرک همزمان با نوشیدنش به شدت درحال اشک ریختن است.

ظاهرا برای غلبه بر درد و غم بزرگ به آنجا آمده بود ولی با هر جرعه ای که می نوشید شانه هایش بیشتر می لرزید 

کیوهیون هیچ گاه فرد احساسی ای نبود.

حتی برای شریک خونی اش به ندرت از احساساتش مایه میگذاشت.

ولی دیدن آن پسر کوچک و ضعیف که آن گونه به تلخی اشک می ریخت قلبش را به درد آورده بود.

متعجب بود که چه غم دردی در دنیا میتواند کسی را تا ان حد غمگین سازد؟




نظرات 1 + ارسال نظر
nana جمعه 22 فروردین 1399 ساعت 22:59

مرسییییییییی از قلمت خیلییییی خوبه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد