Red and white season 2 (جانشین شیطانی) قسمت پانزدهم



  



قسمت پانزدهم :



وارد بار که شد پشت اولین میز خالی نشست و فورا از مشروب همیشگی سفارش داد.

حالش از هرشب بدتر بود و تنها نوشیدن و سنگین شدن سرش میتوانست اورا از غم ها و ناراحتی هایش دور کند.

مطمئن بود که اگر هیچول هیونگش اورا در چنین وضعیتی می دید از او کاملا ناامید میشد.

اینکه چقدر ضعیف بود و از کل زندگی عادی اش دست کشیده بود.

آرزو کرد کاش هیچول آنجا بود و بابت زندگی ای که در پیش گرفته بود سرش داد میزد و دعوایش میکرد.

اما اگر او آنجا بود که دیگر خبری از این غم و درد وحشتناکی که در قلب داشت خبر نبود!

دردی که سنگینی اش را سه سال تمام روی قلبش حمل کرده بود.

سه سال از مرگ هیچول میگذشت.

سه سال از زمانی که بدن نازنین و بی جان اورا در تابوتی چوبی در دل خاک سرد وداع گفته بود میگذشت.

اما غم و اندوه مرگ او هرگز ترک ش نکرده بود‌.

هنوز هم با تمام وجود دلتنگ دوستی میشد که از بیماری ای ناشناخته و کاملا غریبانه از این دنیا رخت بسته بود.

و او میدانست تا آخرین لحظه ی زندگی اش این حسرت و پشیمانی را در قلبش داشت که چرا نتوانسته بود به او کمکی بکند و اجازه داده بود به این راحتی مرگ بین آنها جدایی بیندازد.

قطره های اشکی که صورتش را تر میکرد با پشت دست پاک کرد و پیک دیگری نوشید‌

ایکاش میتوانست آنقدر بنوشد تا همه ی خاطرات گذشته اش با هیچول را فراموش کند شاید آن زمان میتوانست شب بدون عذاب وجدان سر بر بالین بگذارد.

اما این غیرممکن بود!

حتی در مست ترین حالت ممکن مدام چهره ی رنگ پریده ی و رنجور هیچول را در آخرین روز زندگی اش جلوی چشمانش بود که نیمه جان روی تخت افتاده بود و چشمانش از غم عشقی که از دست داده بود خیس بود.

گریه های بی صدایش تبدیل به هق هق شدند و نالید

-هیونگ منو ببخش... منو ببخش که نتونستم کاری برات بکنم... دونسنگ به درد نخورتو ببخش!

در این لحظه صدای مردانه و خوش آهنگی گفت-از کی میخوای که تورو ببخشه؟

حیرتزده سرش را بلند کرد و با چهره ی زیبای صاحب آن صدای جذاب مواجه شد.

یک مرد قدبلند با صورتی خوش ترکیب و لبان خوشفرم و سرخ رنگ.

او اصلا تصور نداشت که صدایش آنقدر بلند بوده باشد که مزاحم دیگران شود.

درحالیکه زیر نگاه نافذ آن مرد کمی معذب بود با صدای ضعیفی گفت-م منو ببخشید... من نمیدونستم صدام اونقدر بلنده که...

مرد حرفش را قطع کرد

-این منم که باید معذرت بخوام چون ناخواسته حرفاتو شنیدم... و خب کنجکاوی باعث شد که به خودم اجازه بدم که سر میزت بیام و بپرسم دلیل این اشک ریختن هات چیه.

قبل اینکه بتواند دهان باز کند سریع اضافه کرد

-... البته اگه حمل بر فضولی و بی ادبی نباشه‌.

سرش را به دو طرف تکان داد

-اوه نه.

مردی که مقابلش ایستاده بود به شدت مودب و محترم به نظر میرسید و او هرگز چنین فکری در موردش نمیکرد‌.

وقتی متوجه شد که آن مرد هنوز ایستاده است تعارف کرد

-اگه بخواین میتونید بشینید.

مرد لبخندی به لب آورد و بعد اینکه تشکری کرد مقابلش نشست.

-خب... ؟

آهی کشید 

-من سه سال قبل عزیزی رو از دست دادم... هیونگم که خیلی دوستش داشتم...

بینی اش را بالا کشید و پیکش را به لب هایش نزدیک کرد.

-... نمیتونم با مرگش کنار بیام.

مرد پرسید-اون برادرت بود؟

سرش را به دو طرف تکان داد

-نه اون دوستم بود... باهم به یه دانشگاه می رفتیم و دوستای صمیمی هم بودیم.

-چی شد که اون اتفاق براش افتاد؟

اینبار برای جواب دادن مکثی کرد.

-اون مریض شد... حتی دکترم نفهمید که دقیقا چش شده... اما خیلی درد کشید... 

با بغض گفت-... و من نتونستم هیچ کاری براش بکنم... هیچ کاری.

نمیدانست چرا دارد سفره ی دلش برای او باز میکند؟

او تنها یک غریبه بود که تا آن روز اورا ندیده بود اما به شدت در آنشب احساس نیاز میکرد تا با کسی درددل کند.

مرد آنقدر صبر کرد تا بتواند به خودش مسلط شود و سپس گفت-متاسفم.

-منم همینطور... برای خودم متاسفم که اجازه دادم مرگ اونو به این راحتی ازم بگیره. 

مرد گفت-تو نباید این فکرو کنی... همه ی انسان ها و هر موجودی با یک مرگ از پیش تعیین شده پا به دنیا میزارن... و تموم اونا مجبورن تو روز تعیین شده این دنیا رو ترک میکنن و به جایی میرن که ازش اومدن... تو مطمئنا تموم تلاشتو کردی و نباید خودتو سرزنش کنی.

نمیدانست در کلمات آن مرد چه بود که برای اولین بار در طی سه سال گذشته اندکی قلبش آرام گرفت.

-واقعا همینطوره؟

صدای مردانه و آهنگین مرد دوباره گوش هایش نوازش داد

-معلومه... مرگ هرکس از قبل توسط سرنوشت تعیین شده و هیچ کس نمیتونه اینو تغییرش بده... مطمئن باش اگر تو قدرت حفظ جان دوستت رو داشتی حتما اینکارو میکردی ولی خیلی چیزا از قدرت انسان خارج ان... به علاوه با عذاب دادن خودت هیونگت برمیگرده.... به علاوه اون با دیدن تو درحالیکه هنوز برای مرگش اشک می ریزی حتما غصه دار میشه.

لبانش را روی هم فشرد

-من اینو نمیخوام... نمیخوام با دیدنم غصه بخوره.

-پس خودتو عذاب نده!... به علاوه اینو فراموش نکن که تو روزی دوباره اونو خواهی دید پس به مرگ و نبودنش به عنوان یه جدایی موقت نگاه کن. 

و در انتهای لبخندی به لب آورد که قلب هرکسی را میتوانست ذوب کند.

درحالیکه محو لبخند او شده بود سعی کرد به کلماتش فکر کند.

چرا خودش تا به حال به این موضوع فکر نکرده بود؟

نگاهی به پیک نصفه اش انداخت و آن را کامل نوشید.

او هیونگش را دوباره در جهان دیگر ملاقات میکرد و تغییر ناپذیر بود!

و برای اولین بار در طی سه سال گذشته کمی قلبش آرام گرفت‌.

نگاه هنوز خیسش را به او دوخت

-فکر کنم حق با توعه... 

مکثی کرد و پرسید-میتونم اسم تونو بدونم؟

-اسمم کیوهیونه ولی اگه بخوای میتونی کیو صدام بزنی.

-کیو توهم اغلب برای نوشیدن به اینجا میای ؟

به طرز عجیبی دلش میخواست تا چیزهای بیشتری از آن پسر جذاب بداند.

-نه... من معمولا چیزی نمی نوشم ولی اگه بخوای میتونم  همراهی ت میکنم.

با شنیدن با خوشحالی پک را پرکرد

کیوهیون پیک خودش را برداشت و قبل از نوشیدن از او پرسید-اسم تو چیه؟

پسر جواب دلد

-ریووک... میتونی ووکی صدام بزنی.



-کجا موندی ؟... بیا دیگه؟

دست پسرک زیبا را گرفت و به دنبالش کشید.

-هی آروم تر جی ار!

اما جی ار به تندتر کردن قدم هایش ادامه داد و به دنبالش رن را نیز وادارش کرد تا تندتر قدم بردارد.

صدای خنده های زیبای رن را شنید و لبخند روی لبش محو تر شد‌.

تقریبا ار روزی که رن پایش را در شهر خون آشام ها گذاشته بود لحظه ای نبود که از او جدا شود.

آن پسر جاذبه ای داشت که اورا سمت خودش میکشید و جی ار بعد گذشت روزها پی به دلیل آن برده بود‌.

حسش به او دروغ نمیگفت و او تقریبا مطمئن بود که رن سولمیت و شریک خونی اش است!

و با گذشت هرروز از این بابت بیشتر مطمئن میشد‌.

با رسیدن به ساختمان کتابخانه دست رن را رها کرد و گفت-اینم کتابخانه که درموردش برات گفته بود.

رن با شگفتی به آن نگریست و گفت-میتونم داخلشم ببینم؟

جی ار گفت-البته!

و دست اورا گرفت و داخل برد‌.

همانطور که رن با شگفتی قفسه های کتابخانه را نگاه میکرد جی ار  توضیح داد

-من اکثر اوقات واسه مطالعه میام اینجا... اگه بخوای توهم میتونی با من مطالعه کنی.

وقتی چشمان آبی رنگ پسرک مو بنفش ازخوشحالی درخشید و سری تکان داد جی ار میتوانست ذوب شدن قلبش را احساس کند‌.

دوست داشت به هر نحو ممکن بود کنار او باشد.

با این حال نمیدانست باید در مورد احتمال سولمیت بودنشان با او حرف برند یا نه.

رن از او کوچکتر بود و مطمئنا به اندازه ی او قادر به حس کردن مسائل از این قبیل نبود و جی ار تصور میکرد که باید چند ماهی منتظر بماند تا رن نیز قادر به حس کردن او باشد‌.

کتابی را از قفسه بیرون آورد و گفت-دوست داری برات بخونمش؟

رن سرش را تکان داد

-اوهوم.

جی ار فهمیده بود که او به شدت کم حرف و خجالتی ست‌ ، طوری که تا سوالی از او پرسیده نمی شد حرفی نمیزد.

جی ار با خوشرویی اورا پشت یکی از میزها نشاند و خودش نیز مقابلش نشست.

درحالیکه کتاب را ورق میزد توضیح داد

-این یکی از کتاب های مورد علاقه مه... درش در مورد خون آشام هایی هزاران سال گفته شده... اینکه اون زمان که هنوز شهری وجود نداشت اجدادمون چطوری زندگی میکردند... 

صفحه ی مورد نظرش را پیدا کرد

-اینجا نوشته شده که خون آشام های اولیه فرقی با حیوانات وحشی نداشتن و برای خون گیری انسان ها رو میکشتند... بدون هیچ کوچکترین رحمی!... باورت میشه؟

سرش را بلند کرد تا واکنش رن را ببیند‌

اما رن درحالیکه یک دستش زیر چانه اش بود به راه پله هایی که به طبقه ی بالا میرسید خیره شده بود و به نظر میرسید چیزی از حرف های اورا نشنیده است‌.

صدایش کرد

-رن حواس ت با منه؟

رن نگاهش را از پله ها گرفت و به او داد و دستپاچه گفت

-آ آره حواسم به توعه.

جی ار شروع به خواندن بقیه ی کتاب کرد اما میتوانست ببیند که رن چندان علاقه ای به شنیدن کلمات آن کتاب ندارد بنابراین آن را بست.

قصد جی ار از انجام اینکار بود که به رن کمک کند تا غم مرگ پدر و مادرش را فراموش کندولی هر گاه برای لحظه از او غافل میشد اورا غرق افکارش می یافت.

و طبیعی بود که غم از دست دادن والدین چیزی نبود که کسی به راحتی با آن کنار بیاید.

دست ظریف رن را از روی میز گرفت و سبب شد تا پسر زیبا چشمان زیبا و متعجبش را به او بدوزد.

جی ار نمیدانست چطور احساسش را بیان کند.

او میخواست به طریقی به او دلداری و قوت قلب دهد تا مطمئن شود که در شهر خون آشام ها میتواند زندگی راحتی را از نو شروع کند.

با دقت کلماتش را انتخاب کرد

-رن میدونم که بابت مرگ پدر و مادرت غصه داری و هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه جای اونا رو پر کنه ولی بهت قول میدم که میتونی تو شهر خون آشام ها کلی دوست جدید پیدا کنی... کسانی که دوستت دارن... تو میتونی اینجا زندگی جدیدی رو شروع کنی و من ازت محافظت میکنم.

جی ار کلمات ش را کاملا صادقانه و از صمیم قلب به زبان آورد.

گونه های لطیف رن رنگ گرفت وبا صدایی که بلندتر از یک زمزمه نبود گفت-ممنونم.

جی ار لبخند محوی به او زد و دست اورا فشرد

" دیگه هرگز اجازه نمیدم صدمه ببینی. "



بعد چند ساعتی که در دفتر کارش به رسیدگی به امور گذرانده بود برای استراحت در حال برگشتن به اتاق ش خواب ش بود که در مسیر  به رن برخورد.

دیدن رن در قصر چیز عجیبی نبود چون او به طور موقت در قصر ساکن شده بود تا محل زندگی مناسبی برای خون آشام نابالغی مثل او پیدا شود اما دیدن چهره ی رنگ پریده رن باعث نگرانی اش شد‌.

پرسید-رن حالت خوبه؟... رنگ و روت خیلی پریده... امروز خون خوردی؟

جلو رفت و از روی حس همدردی تلاش کرد تا گونه ی رنگ پریده ی اورا لمس کند اما رن سرش را عقب کشید و نگاه خیس و پر از دردش را به او دوخت

-پرنس... 

لیتوک بیشتر نگران شد

-چیزی شده؟

رن دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما ناگهان سیاهی چشمانش بالا رفت و زانوهایش خم شد!

خوشبختانه لیتوک آنقدری به او نزدیک بود که به موقع اورا بگیرد.

با نگرانی صدایش زد

-رن!... رن حالت خوبه؟

رن به آرامی چشمانش باز کرد و بار دیگر تکرار کرد

-پرنس...

لیتوک کوشید تا بدن ضعیف اورا بلند کند که دستی را احساس کرد که پشت گردنش لغزید و لحظه ای بعد از فرو رفتن شئ نوک تیزی نالید.

بی اختیار رن را رها کرد و لحظه ای بعد چشمانش سیاهی رفت و با شدت به کف زمین برخورد کرد...


نظرات 2 + ارسال نظر
Nana دوشنبه 8 اردیبهشت 1399 ساعت 16:52

من نظراتی که میزارم متنشون نمی افته:(
○-○ یعنی چی میشههههه؟؟؟؟
مرسی اپ کردی♡♡♡

nana جمعه 5 اردیبهشت 1399 ساعت 19:12

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد